زبانِ بی زبانی...
از خودِ گریانم_در این لحظه_
به خودِ در آرامش و سکونم_ در همین لحظه_
.
نمیدونم چرا و چطور کلمات این شعر باهام بازی میکنن
ولی خوندنش باعث میشه بی اختیار ببارم
و شاید اشک کامل ترین،شریف ترین،رقیق ترین،دقیق ترین و...ی راه برای
ابراز «احساس» باشه
توی نقطه ای که کلمات عاجز میشن
و اشک ها به کمک میان تا تو زبانی برای «بیان» اونچه که هست داشته باشی
فکر میکنم بهتره کلامم رو کوتاه کنم
شاید بهتره بعدها،
که دوباره و دوباره این شعر رو میخونم
_ و این پست رو برای اون بعدها دارم می نویسم_
دوباره حس جاری در این لحظه رو فقط لمس و زیست کنم
و نه با کلمات، که با حسی که این شعر در من زنده کرد و اشک هام رو جاری ....
پس فقط می نویسم....
.
.
«نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته ام و بردۀ دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستادۀ پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهربار جهان را
آنچـه گفتند و سُرودند تو آنی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقطۀ عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسفۀ چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروکۀ هرکس ننشینی و
بجز روشنی شعشعۀ پرتـو خود هیچ نبـینی
و گلِ وصل بـچینی»