تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۲۹ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۳۰ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۷
تاسیان ...

وقتی می گفتم از اعمالِ غدیر، عقد اخوتش رو دوست تر دارم

[ که دوست دارم این عهد رو باهات ببندم ]...

منظورم _دقیقا_ به اونجایی هست که می گه:

"صافیتک فی الله"

که می شه یه دوستی خالصانه و با وفا

صافی و با صفا شدن باهم

یکی و یگانه شدن باهم

یک دوستیِ خالص و ناب و ... بی غل و غش

 

می می خواستم

که مــا برای هم،

همچین کسایی باشیم.

.

+

حالا من هیچی نمی گم درست

اما تو انقد بد نباش...

بیـــا به دیدنِ من!

.

.

.

بهار ۱۴۰۲ نوشت؛

حسی که بهش داشتم! :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۲
تاسیان ...

« و‌حنینی إلیک یقتلنی ... »

.

یادت از تو با معرفت تره...اینجاست

دلتنگیت از یادت با معرفت تر.

.

+

سبوی من...تو شکستی؟!

+

لازمه بگم موقت؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۲:۰۹
تاسیان ...

 

" هنـــــوز با همه دردم امید درمانست

  که آخـــــــری بود آخر شبـــانِ یلـــدا را" ...

:)

 

 * :

" بقیه ی روح یا روان،

باقی جان در مذبوح

تشنج مذبوح پس از ذبح "

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۱۳:۴۰
تاسیان ...

1.

 

"کهف الوری"

 

« شیرین تر است نزد فقیران کدامیک

  خرمای دست بخشش تو یا تبسمت 

 

  سنگ صبور! مأمن غم ها و دردها!

  ای خانه ات پناهِ همه کوچـه گردها »

  

.

 

"بکم یسلک الی الرضوان"

  

تو خودت شاهد بودی که ما تا تونستیم به بنده هات آسون گرفتیم

ما می گذشتیم چون طرف حساب ما تو بودی

که سروکار ما با تو بود نه خلق ات

حالام پشیمون نیستیم هیچ

حتی اگر همه بگن اون بنده هات ظلم کردن به این بنده ات

حتی اگر توی این قمار، عمرم رو باخت داده باشم

جوونیم رو باخته باشم

که ما می خواستیم تو رو راضی کنیم

 ....

پس به این بنده ات بیش از این ها آسون بگیر[که تو کریمی]

بیش از این ها هواشو داشته باش

بشتر از همیشه نگاه رحمتت رو سایه سرم کن

که بیشتر از همیشه بی پناهم

من ... بی نگاهت ... خیلی بی پناهم...خیلی غریب.

 

 

2.

 

فرمود :

"هیچ موجودی از هیچ موجود دیگری راضی نمی‌شود مگر به وساطت مقام امام هشتم؛

هیچ انسانی به هیچ توفیقی دست نمی‌یابد و خوشحال نمی‌شود مگر به وساطت مقام رضوان رضا(سلام الله علیه)،

و هیچ نفس مطمئنه‌ای به مقام راضی و مرضی بار نمی‌یابد مگر به وساطت مقام امام رضا(ع).

او نه چون به مقام رضا رسیده است به این لقب ملقب شده است،

بلکه چون دیگران را به این مقام می‌رساند ملقب به رضا شد."

 

3.

" بنواخت نور مصطفی آن اُستُن حنانه را

      کمتــر ز چوبی نیستی

      حنانه شو ... حنــانه شو "

جا داشت یک پست مفصل ذیل همین بیت نوشته بشه

بعد اما می بینم ننویسم بهتره.

فقط کاش ناله های دلتنگی مای کمتر از خاک رو هم به آغوش بکشید...پدر امت!

 

4. حرف ها دارم اما ... بزنم یا نزنم ؟! :)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۲۳:۱۷
تاسیان ...

اما بعضی چیزها را نمی شود گفت

چیزهایی که هستند.و در تو «جریان» دارند و «همه ی بودنت» را به سختی می اندازند.

به رنج می اندازند.در « گفتن» اما انگار، چیزی از بودنش کم می شود.

سوخت می شود.عوض می شود.

که من از تو دور افتادم و کلمات از من گم شدند.من از کلمات گم شدم.

چه می‌گویم؟بودن از من گم شد!

زمان با تمام مختصات بی رحم اش در من گم شد!

تمام روز تو را صدا زدم.تمام شب تو را نخوابیدم.تو‌را درد کشیدم.

مرگ نیامد و ...زندگی هم نماند.

بغض شکست و اشک هم نیامد.واژه ها تبدار شدند و ...سوخت دفترم...

... که بقول  قیصر « من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند» و .......

... هنوز هم می گویی دلتنگ نباشم؟!

هنوز هم خرده می گیری به این شب سوزی ها تا سحر؟!

.

# در بسترِ فشرده ی دلتنگی.

.

+ بیربط نوشت:

احساسش مثل این بود که نیم شبی کسی مدام به تو سر بزند

نفس هایت را،بودنت را چک کند مدام

از سر دلتنگی،نگرانی،هرچه...

از دردم کم می کرد.

.

++

شاید روحم به شبها آلرژی پیدا کرده:))

که اگر حتی سرشب هم، بدنم رو بخوابونم

نیمه شب می زنه روی شونه ام و بیدارم می کنه

و بعد،

مجبورم می کنه تا خود صبح درد بکشم

که تا خود صبح، از درد به خودم بپیچم...

+++

می خوام به گفتن ادامه بدم، اما ....فعلا نه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۰
تاسیان ...

میگه وقتی یکی خیلی خوب میشناستش

به دوست داشتنی هاش،حالاتش،افکارش و ..

شناخت داره واقعا لذت می بره

_ و داره طوری که دوست داره بهش محبت بشه رو شرح می ده

و مصداق بارزش هم منم که خیلی خوب میشناسمش

و به دوست داشتنی هاش،حالاتش و افکارش کاملا واقفم_

 

فکر می کنم بعد از سه نیازِ اصلیِ خوراک،پوشاک،مسکن:))

چهارمین نیاز(اگر با اغماض اولی نگیریمش) همین نیازِ« فهمیده شدن» هست

قطعا این نیاز و لذت، می تونه بالاتر از هر لذت دیگه ای

اعم از دوست داشته شدن، پذیرفته شدن،و...قرار بگیره

.

گلایه داره که من،هیچ وقت درباره خودم صحبت نمی کنم

اینه که چیزی درباره من نمی دونه

من رو دوست داره،به هم نزدیکیم، من اون رو خیلی خوب

و بهتر از خودش میشناسم، اما اون چیزی از من نمی دونه!

[بعد عصبانی می شه که حتی نمی دونم مشکلت چیه!!!

مشکلت چیه ؟

من اما مثل همیشه با این استدلال که "درد با کس گوی که از تو کم تواند کرد"

پناه نمی برم مگر به تو

 

اولین کسی نیست که این حرفها رو می زنه

ادم هایی که_تعداشون هم کم نبود_

و از باب درک و شناخت عمیقی که ازشون داشتم احساس قرابت می کردن

اما درست همون آدم ها من رو غیرعادی ترین هم می دونستن.*

 

با حرفاش فک می کنم حق با اونه، من به ندرت(اگر نگیم هیچ وقت) از خودم حرف می زنم

اما وااااقعا برای فهم شدن نیاز به کلمه هم هست الزاما؟!

_شاید بگی آدم ها علم غیب ندارن،شاید بگی از رهگذر کلمات هست که آدم ها

ارتباط برقرار می کنن و همدیگرو میشناسن_

و بله! من هم تایید می کنم

اما فقط می تونم با منطقم تاییدش کنم و نه با دلم درکش!

نمی دونم

.

این من بودم همیشه

که رابطه ای رو توی خودم ادامه می دادم

صمیمی می شدم، دوست می داشتم و دوست داشته می شدم،

همه ی اون آدم رو توی خودم زندگی می کردم و از بر می شدم

توی خودم تا سرحد مرگ عشق می ورزیدم

و به اشتباه انتظار داشتم اون هم در من پیش رفته باشه 

 

تازگی اما فهمیدم عمق فاجعه ای که می تونه رقم بزنه چقدر زیاده

بعد از اینکه در کسی پیش رفتم و پس زده شدم

درحالیکه انتظار بیجایی بود...

اون وقت تازه به خودم اومدم

تازه فهمیدم بودن بین آدم ها و قدم برداشتن میونشون،

و زندگی کردن به این شکل درون خودم با خودم،[یا اون معدود آدم هایی

که دوست داشتم در من باشن]، چقدر غریب و غیر طبیعه

اما می دونی.هنوزم،

من فقط ترجیح می دم این گوشه ی خلوت، زندگی م رو‌کنم

بی اونکه مجبور شم بزنم بیرون.

اون بیرون بین آدم ها،

من حسابی غریب و تنهام

می دونی؟!!!

.

جز میم.که قبلا گفتم.

ومی دونی تجربه همچین رفاقتی باعث می شد فکر کنم طبیعی ترین آدم روی زمینم

.

+ این روزها اما گاهی، دوست دارم حرف بزنم

و جز حس حضور قوی تو که مرهم بود.که پاسخ! بود.حقیقتا بود.

حرف بزنم و پاسخی از جنس کلمات مادی دریافت کنم.دوست دارم حرف بزنم و جوابی از جنس کلمه بشنوم.

اما شاید تکرار مفهوم این بیت در من هست که مانع میشه.شایدهم....نمی دونم

" من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

 

** باید اعتراف کنم که من_علی رغم شناخت دقیق و عمیقم از خودم_

حتی توی ذهن خودم، یک صورت ذهنی نامفهوم و گنگ و غیر قابل درک دارم

شاید اینجا بگی: دیـــــوانه! ... و من هم بخندم.و این یعنی...موافقم باهات.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۳۴
تاسیان ...

دنیا جدی جدی جای بیخودیه

دلم گرفته

امشب با مادربزرگ صحبت کردم

گفت چند روزه مریض شده

می پرسم دکتر رفته؟

_و همون لحظه از سوال بیخودم پشیمون و شرمنده می شم_

کی باید ببرش دکتر!؟

می گه که نه و  «...» قراره سر ماه بره بهش سر بزنه و ببرش

نمی دونه پسرش با سرطان و شیمی درمانی نوه اش درگیره:)

می گه نمیایید یه سری بزنید؟!

صداش موقع پرسیدن این سوال، مثل بچه هاست

نمی گم ما همین ماه پیش اونجا بودیم

جواب بیشرمانه ایه برای کسی که بیست و پنج ساله تنهاست

اونم وقتی می دونی هر ثانیه تنهایی، خودش یه ساله

همیشه دلم برای تنهایی ش آتیش می گیره

انیس و مونست رفته باشه و تو باشی و بیست و چند سال تنهایی...

می دونی

مادر بودن درعین اینکه زیباترین اتفاقیه که برای نوع بشر می تونه متصور باشه

دردناک ترین و غم انگیزترین اتفاق هم هست

یکی می گفت قدیمیا مثلی دارن که می گه

هروقت خواستی کسیو نفرین کنی دعا کن مادر بشه

اینه که تنهاییش بیشتر هم ناراحتم می کنه

وقتی نصیبش تو تنهایی نشستن و غصه ی غصه های بچه هاش رو خوردنه ...

بگذریم.

.

کسی نیست بره

می گم که من میرم و میبرمش دکتر

و صبح می رفتم اگه ماشین تعمیر لازم نبود و میشد انداختش تو جاده

میفته چند روز دیگه

ولی خودمونیم

دنیا جدی جدی... جای بیخودیه!

.

.

+ همیشه یه دعای دلبری داره که شنیدنش فقط از خودش لطف داره

« الهی خدا یه دری از خیر براتون باز کنه»

نمی دونی وقتی این جمله رو می گه

خدا همه درای خیرشو باز کرده انگار.

.

بیربط نوشت:

دیگه تحلیل رفتنی هم به اون معنا نیست

شاید چون چیـزی برای تحلیل رفتن دیگه نیست

تو می دونی تموم شدم...یا دارم شروع می شم؟!

گاهی خدا...خیلی عجیب و غیرقابل پیش بینیِ!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۲۱:۰۶
تاسیان ...

به گریه های نیم شبی قسم

به قداست اشک قسم

به درازای این شب قسم

به صبحی که نمیاد .. قسم

«انتظار» کاری ترین زخمی بود که ... که ....

.

+ توی تاریکی شب

[ آه ] در جـریان بود.

++ غمگسار دل سودازده ی من شبهاست...

 

#خوب بود مثل این پست ها،این حال هم موقت بود...

#گفته بودم چه دلِ روشنی دارم این روزها؟چه امیدی دارم به فرداها؟

#تاسیان یعنی،شب اینجاست...تو نیستی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۲:۰۵
تاسیان ...

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه ی یک صحبت طولانـی ام ...

.

.

« خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید

  گذر به سوی تو کردن ز کوچه ی کلمات

 به راستی که چه صعب است و مایه ی آفات ».

.

+ وقتی حرف دارم،اما کلمه نه.

++  حتی اگرخیـال منی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۹
تاسیان ...

چه عنوان خوب و کاملیه

برای این تنهایی و دلتنگی عمیق

برای این شب های صبح نشو!

.

در لحظات پایانیِ بیداری که خواب داره می برتم

بیدارم می کنی که چه؟!

ثانیه ها سال بشن، شب صبح نشه، توو تنهایی خودم غلت بزنم

یادت آروم نکنه، دردا زخم بشن، زخم ها سر باز کنن،....

 

خسته میشم از فکرای بی سر وته ...بذار بخوابیم جون عزیزت..

 

#خیلی موقت هم نیست...دلتنگی ت اینجاست همیشه...شبها کمی پررنگ تر

 

+

شب همه بی تو کار من ... شکوه به ماه کردنست...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان ...

 

حضرت جایی از مناجات محبّین فرموده باشن

 

" اللّٰهُمَّ اجْعَلْنا مِمَّنْ دَأْبُهُمُ الارْتِیاحُ إِلَیْکَ وَالْحَنِینُ"

خدایا ما را از کسانی قرار ده که شیوه‌هاشان آرام گرفتن به درگاه توست در حال زاری

 

"حنین" رو عرب به اون نفس راحتی می گه که آدمی

بعد از سختی، و موقع به آرامش رسیدن می کشه

یه نفس راحت که پی در پی و با نوای ممتدی کشیده بشه

 

[ الان به ذهنم رسید تجربه ای، از جنسِ این معنا داشتم؟!

از این نفس های آسوده، لااقل چندباری هرکس توی زندگیش کشیده

کی یا چی بوده که دیدنش، باعث شده یه نفس از سر راحتی بکشم؟

یهو یاد این خاطره میفتم

اربعین 97 بود

_شاید بشه گفت من تموم اون نفس های از سر آسودگی م رو در زندگی،

فقط توی "حرم" کشیدم_

اما اون روز ... عجیب ترینش بود شاید

وقتی خودم رو توی اون فاصله از ضریح حضرت امیر دیدم

انگار پر باشی از درد

انگار پر باشی از زخم هایی که خودت و آدم ها و دنیا بهت زدن

انگار دریا دریا بغض باشی

تا مرز بریدن خسته باشی

بعد یکباره تنها پناهت

مرهم تمام دردها و زخم هات، جلوت ظاهر شده باشه

چی می گم ؟ تموم هستی ات .. جلوت ظاهر شده باشه ...

تو رو به آغوش کشیده باشه

و همه اون دردها یکباره دود شده باشن

که یخ هایی که قلب سرما زده ات رو احاطه کردن

یکباره ذوب شده باشن...

فک می کنم اون نفس های خیلی عمیق 

اون گریه های شوق و خوشحالی و نفس های بریده بریده و عمیق

اون الحمدلله های بـی اختیار

اون سست شدن قدم ها و روی پا نبودن ها

همین باشن 

 

 ... از فکرهای توی ذهنم دور شدم

گمونم این دلتنگی من رو می کشونه، تا از هر حرف و حدیثی یک "علی" دربیارم! ]

.

 

+ چند دقیقه بعد نوشت :

یادآوری این خاطره ذهنم رو خالی کرد از چیزایی که می خواستم بنویسم

حالام فکرایی که وقت نشستن تو پارک زیر بارون و خوندن مناجات نهم

 از شیارهای ذهنم عبور کرده بودن، با بارون یادت شسته شدن و رفتن و ..

منم که غرق خاطرت شدم ...

 

خنده ام گرفته

ای بابا ...

ما رو چه به این نوشتن ها!!!

از اینها بگذریم

به حرف خودمون برسیم

بقول شیخ اجل :

" سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی

  دعوی بندگی کن و ... اقـرار چـاکری ! 

 

هفت سال پیش توی نت متنی خوندم که نمی دونم مال کیه

ولی حرف دل و شرح حال بود بسی

امروزم که مناجات محبین رو می خوندم یاد اون متن افتادم

که هنوز هم ... حرف دل بود و ... شرح حال :)

.

.

 

 

" بسوز ای دل !

که تو نه عاشقی را بلدی ... و نه عشق را می فهمی

بسوز ای دل !

هر چند می دانم ، تو حتی سوختن را هم تاب نمی آوری ...

بسوز ای دل !

تو را چه به عشق طلب کردن ؟ تو را چه به ادعای عطش عشق داشتن ...

بسوز ای دل !

دل های عاشق از آتش عشق می سوزند ... ولی تو از آتش فراق عشق بسوز ...

بسوز ای دل !

و بشکن ...

اگر می توانی بشکن ... بشکن که عاشقی کار تو نیست ... عشق ، مرد می خواهد ...

بشکن ای دل !

هر چند صدای تو هیچ گاه به خوش اهنگی قلب های شکسته از عشق نمی شود ...

بشکن ای دل !

نگذار بگویم که تو حتی شکستن را هم نمی دانی ...

بشکن ای دل !

و بسوز ...

می سوزی یا بسوزانمت ؟ ...

چه می گویم ؟ ...

من حتی سوزاندنت را هم بلد نیستم ...

بگذار همچنان بی نصیب بمانی ، شاید سوختن و شکستن را بیاموزی ..."

.

.

.

 

" چاره ی نیست بجز سوختن از آتش عشق

  آتشی ده که بیفتد به دل و ... پا نشـود ! "_امام روح الله_

  

 

+ چقدرقلب یخ زده ام

محتاج گرمای نگاهته .. مولای

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۲
تاسیان ...

آه ...*

.

.

‌.

« دل نهادم به صبوری

که جز این چاره ندارم...»

 

+

... صبر دیـوانه شده از صبــر ...

 

#شبانه ها موقت اند...جز دلتنگی

#شاید تو هم دلتنگی ام را حس کنی ... تنها که باشی

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۸
تاسیان ...

ده دوازده سال انتظار که چیـــزی نیست

فقط کاش ... بدونم که میای آخرش

میای دیگه حتما، مگه نه؟!؟!؟!؟

.

:(( ....

.

.

امروز چشمم افتاد به یه سررسید قدیمی 

که ته کشو، پشت یسری دفتر کتاب دیگه جا خوش کرده بود

دستم می ره سمتش و بازش می کنم

گمونم قدیمی ترین دفتری باشه که دارمش

[سالهای قبلش عادت کرده بودم و

هرسال کلی دفتر و سررسید پاره می کردم می ریختم دور

می نشستم دفترای اون سال رو مرور می کردم 

می دیدم چقد اون نوشتن ها نور ندارن،صدق ندارن،خلوص ندارن

انگار می خواستم با دور ریختن اون کلمات،اون وجود ضعیف رو هم دور بریزم]

دفتر برای سال نَوده

نه که اون وجود دیگه ضعفی نداشت که نگهشون میداشتم

فقط فک کردم بعدها_شاید مثل امروزه روزی_ بد نباشه امکانش باشه

نگاهی به خود گذشته بندازم

دفتر رو ورق می زنم

خنده ی گریه داری نقش می بنده روی وجودم

اینکه اون دختر چقد فهم بیشتری داشته

چقدر معلومه که فرقان داشته

چقد نجواهاش خالصانه تر و صادقانه تر بوده و چقد ...

فقط یک چیز رو نشون می ده

«سقوط»!

گرچه برای فهمش حتی نیازی به مرور اون نوشته ها نبود

اما بازهم تصویری که اون کلمات پیش رووم ترسیم می کردن

دردش رو دردناک تر می کرد

می دونی هی آویزون گذشته ها بودن یعنی چی؟!

فرو رفتن و فرو رفتن ... یعنـی چی؟!؟!

[ بعد چند سال دویدن] توی هجده سالگی شکوه ی «دل»! ات رو پیش مادر بردن و ...

توی بیست و هفت سالگی روی دست خودت موندن و درجا زدن و ...

سقوط و به سقوط ادامه دادن ... یعنی چی؟!!!!!

.

چقدر غریبانه ست .. این انتظار

نمی دونی.

.

« ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند

 گر از آن یار سفر کرده...پیامی داری»

.

بقول اون بزرگ

عمری آه در بساط نداشتم و ...

اکنون جز آه در بساط ندارم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۰۵
تاسیان ...

چقـدر

« به باورِ دلِ ناباورم نمی گنجد

هنوز هم

که مـرا

با تو این فــراق افتاد...»

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۹ ، ۰۶:۵۹
تاسیان ...

امام ات رو

صراطت رو

حبل متین ات رو

سر بریده باشند

و تو گریخته باشی به تاریکی بیابان

[ گم شده باشی ]

و از ترس و سرما، جان سپرده باشی.

.

.

.

« من که قول ناصحان را خواندمی قول رباب 

 گوشـمالی دیدم از هجـران که اینم پنـد بس »

بعضی شعرهارو...آدم میشنوه و طبع لطیف میپسنده

ولی بعضیاشو آدم زنــدگی می کنه

این بیت هم...

در ادامه ی بیتی که قبل تر گفتم[ زندگی کردم ]

« لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ

 عشق بازانِ چنین ... مستحق هجــرانند!»

 .

تا زمانی که آدمی از دایره ربوبیت و تربیتی خدا

خارج نشده باشه، حتی این هجران،گوشمالی و سوختن هم

شیرین و لذت بخشه

اما تشخیصش هم، ممکنه خیلی سخت یا غیرممکن باشه

و اون وقتیه که توهّم راه رفتن،توهّم عبادت،توهّم محبّت! تو رو برمی داره

و تو توی دایره امنِ خیالی ای که برای خودت ساختی

به تباه شدن ادامه می دی

درحالیکه دلخوش خواب و خیالی

درحالیکه «سـرگرم بازی» هستی!

خالیِ خالی به _مثلا_ راه رفتنت ادامه میدی

درحالیکه مدتهاست تموم شدی...

یک حجم توخالی و سرد و تـاریک، که التماس قطره ای نور داره، اما ..

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
تاسیان ...

« الهی!

باز آمدیم با دو دست تُهی!

چه باشد اگر مرهمی بر خستگان نَهی؟»

.

جز آستان توام در جهان پناهی نیست ...

+

به پسرِ مادرم ....

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۹ ، ۰۱:۱۹
تاسیان ...

نردبونی بود که جز سه چار پله ی اول، باقی پله هارو نداشت

فاصله زیادی بود از اون عمق [اون دره] تا سطح زمین

نگاه که کردم ترسیدم

فکر می کردم ممکن نیست بالا رفتن

که این نردبون جز دوسه پله نداره

باقیش دو ستون نردبونه بی هیچ پله ای ...

 

که به تو فکر کردم

[ مادر ... به تو فکر کردم ]

تو که "حضور" نامرئی ت ملموس و محسوس بود

مثل جریان هوا تو فضای بی هوای اطرافم جاری شده بودی

چند پله رو که بالا رفتم

باقی نردبون رو [حتی] خیلی راحت تر از جایی که پله داشت

کشیدم رفتم بالا

من می رفتم اما

دقیق تر که بخوای بگی

کشیده می شدم بالا

.

* که ســـالهاست تو بیداری ... منتظرتم

توی خواب ... منتظرتم ...

سالهاست.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۱۳:۴۴
تاسیان ...

 

رفتی و چیزی از عذاب انتظارم حس نکردی

.

شاید تو هم دلتنگی ام را حس کنی ...تنها که باشی

.

با من بمان با من بخوان افسانه تنهایی ات را

با من بمان در چشم های من ببین زیبایی ات را

.

من بی تو مثل تک درختی در کویرم باورم کن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان ...

یه حسی بهم می گه

اگه امشب بیش از این بیدار بمونم

در «دوست داشتنی ترین» حالت یک سال اخیرم قرار می گیرم

بنابراین هرچه سریع تر ...باید رفت و خوابید و

امشب رو رد کرد.

.

#منِ_ترسناک

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۲
تاسیان ...

« در آرزوی خاک در یار سوختیم

یادآور ای صبـا که نکردی حمایتی

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

صد مایه داشتی و نکردی کفایتـی ....

 

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

این آتش درون بکند هم سرایتی

 

در آتش ار خیال رخش دست می دهد

سـاقی بیـا که نیست ز دوزخ شکایتی

 

دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست؟!

از تو کرشمـه ای و ز خسرو عنایتی .....»

.

+

روضه های عباس

آب روی آتیش بشن حق روضه ها ادا می شه،

یا آتیشِ روی آتیش!؟

 

به عبـاس پناه اوردیم

که حسین هـم .........

 

++

بیش از این حالِ بدِ خودم

و این اوضاع،

و این تنهایی،

برای تنهایـیِ تـو دعا می کنم،

که تموم شه.

 

+++

توام دعـام کن

من به دعـای تـو، معتقدم.

.

.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۶:۱۹
تاسیان ...

ماه امشب،

بیرحمانه زیباست...

امیدوارم امشب، به آسمون نگاه کنی.

.

غزل لطیفیِ 

 

« نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی

من بدو می رسم اما ... تو که دیدن نتوانی

 

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت

عاشق پا به فرارم...تو که این درد ندانی!

 

چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی

 یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی

 

به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست

که غزالی به نوای نی محـزون بچرانی

 

از سر هر مژه ام خون دل آویخته چون لعل

خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی...

  

گرچه جز زهر من از جام محبّت نچشیدم

ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشـانی!

 

 از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است

  چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی 

 

اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند

ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی

 

تشنه دیدی به سرش کوزه تهمت بشکانند

 شهریارا تو بدان تشنه ی جان سوخته مانی...»

+

محبّت،واقعا مخلوق عجیبیه!

++

بیربط نوشت:

«یا من هو فی حکمته لطیف»

این فرازی بود که چند سال قبل تر

توی شبهای قدر از جوشن برای اون سال خودم دستچین کرده بود

با ترجمانی غیر از چیزی که امشب بهش فک کردم

الان دارم فک میکنم وقتی ما خودمون رو می بینیم که یکی میشکنش

ظلمی بهمون میکنه یاهرچی...

_کاری به، از زاویه ی ما ندارم، که اون شخص ظلم کرده،نکرده،باید حساب کتاب بشه_

اما این اتفاق از یه زاویه دیگه هم داره تماشا میشه

داشتم فکر میکردم خدا که داره از اون بالا نگاه میکنه

چه کیفی می کنه!

ما همدیگه رو میشکونیم

و این مثل یه دومینوی جذاب ...میزنه همه ی بت هامون رو میشکونه

و در آخر به اول میرسه...

به بت اعظم!

چقدر قشنگه همه این شکستن ها

وقتی از زاویه خدا بهش نگاه می کنی

یکیو میفرسته تو رو بشکنه...طوری که بشکنی!

تو رو میفرسته یکی دیگه رو...

خلاصه که چه بشکن بشکنی...

بشکنه بشکنه...بشکن...

بشکن.

.

بعد نوشت؛

۱۱ مهر ۱۴۰۲

ایا فکرش هم میکردم که تو

و چقدر و چطور قراره منو بشکنی؟!

ایا حتی به فکرم میرسید آدمی تا کجا و چقدر میتونه

بشکنه و بشکنه و بشکنه؟!!!

شاید حتی تصور دقیقی از شکسته شدن نداشتم وقتی مینوشتمش

تا تو اومدی....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
تاسیان ...

قبل تر فکر می کردم، اینکه یأس بزرگترین گناهه

به این خاطره که آدمِ مأیوس، خدا رو به خدایی قبول نداره

ربوبیت خدا رو نمی بینه

خدا رو با همه عظمتش نادیده می گیره

حالا فکر می کنم

_حتی اگر به این دلیل هـم باشه_

بیش از اون،

به این خاطره که ناامیدی

دردناک ترین حسی هست که انسان می تونه تجربه کنه!

 

و اون "لطیفه"...

که اون توی توبیخ ها و عذاب هاش هم "رحیمه"...

از سر رحم و لطف نعمت میده

و از سر لطف و نعمتِ بیشتر، توبیخ و تنبیه!

که اون عاشقه...و خوب راه و رسم عاشقی رو پیاده می کنه

فقط ما... معشوق های خوبی نبودیم.

 

و شاید بی ربط نباشه اگر ریشه هاش رو در این کلام موسی بن جعفر جستجو کنیم که :

"کسی که غصه می خوره

لیاقتش همینه"

شاید آدم ها بیش از اینکه به عظمت و توانایی خدا شک داشته باشن

به مهربونی اش

_یا لااقل مهربونیش با اونها_ شک داشته باشن

یعنی...اونقدی دوستم داره که....؟!!!

.

.

دیروز فکر می کردم اگر _به فرض محال_ این صفحه رو باز کنی

دوست دارم چی بهت بگم!؟

یا دوست دارم کدوم یکی از ده ها پستی که این دوسال

اینجا نوشته شدن و به ثبت نرسیدن رو ثبت کنم تا بخونی

خیلی عجیب بود

اما واقعا هیچ کدوم !

فکر می کنم ثبت نکردن شون نه برای انکار،نه فرار،نه هیچ چیز دیگه نبوده

فکر می کنم تنها

محضِ "خاطرِ نازکی" هست که حافظ توی شعرهاش ازش می گه.

خاطر نازک تو.

 

نباید ادامه بدم .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۶:۳۹
تاسیان ...

«به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم

به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم ...» _رهــی_

.

.

+ امشب هم، مثل یکی از اون همه شبی که

فقط باید صبح اش کنی!

بلدی که ... !؟

 .

++ کاش کلمه ای، جمله ای بود که تموم حرفم رو باهاش می زدم

[دیگه حالم از این عجز در نوشتن بهم می خوره،اما همچنان به نوشتن اصرار می کنم!]

اما اگه تا آخرین حد مجاز نوشتن بنویسم

اگه تا خود صبح بجای سوختن،بنویسم...

فکر نکنم کلمات بتونن حق مطلب رو ادا کنن...

فقط سوختنِ که منظورم رو ...

نه

دیگه سوختن هم حتی......

اصلا مگه

خاکستر می سوزه؟!!!!

.

دارم می نویسم که ز برام متنی رو می فرسته

که شاید بهتره بجای خودم نوشتن، اون رو بنویسم

که این...همون چیزیه که الان باید فرستاده می شد....

.

« عجیبه اما

درد از دست دادن ها برام شیرین تر از لذت بدست اوردن ها شده.

 اصلا تا محبت چیزی به دلم می شینه، شوق عجیبی برای از دست دادنش

وجودمو پر می کنه. برای گرفتنش از خودم پیشقدم می شم.

 حاج اقا، ظریفه ی دلبری در تفسیر آیه ۷۳ بقره دارن:

 _فقلنا اضربوه ببعضها کذلک یحی الله الموتی و یریکم ایاته لعلکم تعقلون_

 آیه مربوط به قوم یهوده که خداوند بهشون دستور می ده

گاوی را قربانی کنند و به جنازه شخصی که به قتل رسیده بود بزنن

و در این هنگام شخص مرده زنده می شه و قاتلش رو معرفی می کنه

 لطیفه این تفسیر بود که  اگر کسی گاو نفسش را قربانی کرد

و خون این قربانی را به قلب مرده زد،

قلب زنده می شه و قاتل خودش رو معرفی می کنه

نمیدونم قلب زنده چیه،

می دونم که از این جنازه خسته ام.»

.

:)

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۹ ، ۲۲:۰۰
تاسیان ...

"گریه کردم که مهربان بشوی

-من به تأثیر گریه معتقدم-

گریه کردم چنان که چشمانم

گریه ام را نمی برد از یاد"

.

.

توی تاریکیِ شب،

[ آه ] در جریان بود !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۵
تاسیان ...

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ...

 

قُلْ إِنِّی أَخَافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبِّی عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیمٍ

.

إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکُمْ إِنِّی أَرَى مَا لَا تَرَوْنَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ وَاللَّهُ شَدِیدُ الْعِقَابِ

.

.

یَا أَبَتِ لَا تَعْبُدِ الشَّیْطَانَ إِنَّ الشَّیْطَانَ کَانَ لِلرَّحْمَنِ عَصِیًّا 

 

 

یَا أَبَتِ إِنِّی أَخَافُ أَنْ یَمَسَّکَ عَذَابٌ مِنَ الرَّحْمَنِ فَتَکُونَ لِلشَّیْطَانِ وَلِیًّا

.

.

کَمَثَلِ الشَّیْطَانِ إِذْ قَالَ لِلْإِنْسَانِ اکْفُرْ فَلَمَّا کَفَرَ قَالَ إِنِّی بَرِیءٌ مِنْکَ إِنِّی أَخَافُ اللَّهَ رَبَّ الْعَالَمِینَ

 

 

صدق الله العلی العظیم.

.

.

آخرین نصح من برای خودم و شما.

.

 

تاسیان ...

اول فکر کردم یه گودال آتیشه

یه گودال آتیش که داره خاکسترم می کنه

فک کردم همه کاری که باید کنم

بیرون اومدن از اون گودال آتیشه

بعد فک کردم به «دستهات»!

فکر کردم فقط دستهای تو می تونن بیرونم بکشن

بعدتر اما ...فهمیدم حقیقت تلخ تر از اینهاست

که گودالی نبود!

من بودم!

من خودم اون گودال...اون پاره های آتیش بودم...

حتی خاکستر شدنی هم درکار نبود!

محکوم بودم به ..فقط سوختن.

.

.

اتفاقی نیفتاده

داستان ساده تر از این حرفهاست

من

فقط

سوخته بودم!

همین.

+

سوختن دقیق ترین چیزیه که می تونم درباره ش بگم.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۳:۵۷
تاسیان ...

"از فصل هایِ لعنتی

یکی پاییزِ همین خیابان

یکی همین قدم هایِ استوار تو

که به وحشتم می اندازد!

 

طعم گسی دارد این شرایط

من اما ابراز تأسف نمی کنم!

با این وجود

چیزهای مجهولی

گریبانم را رها نمی کنند

یکی همین باران که به شکل پراکنده ای

نمی بارد

 

یکی این که دستم به دهانم نمی رسد

 

و دیگر

دوستان نزدیکم که مرا نمی شناسند!

 

این چه عُقوبتی ست

که در میان این همه رهگذر

باید در انتظار کسی باشم

که حتی نمی تواند اندکی شبیه تو باشد؟" ح.ص

.

.

بی ربط یک:

خیلی وقت پیشا نوشته بودم 

من خودم رو درک نمی کنم

کاش یکی پیدا می شد خودم رو درک کنه

بنابراین اگر کسی باشه که فقط گاهی براش غیرقابل درک باشم

یک هیچ از خودم جلوعه:))

.

بیربط دو :

[حــــذف شد]

 

#مای_مجبور_به_خود_سانسوری!

 

یادگاری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۰
تاسیان ...

« بقیة العمر لا قیمة لها، قد یدرَک بها ما فات و یحیی بها مات» 

باقی مانده عمر رو نمی توان قیمت گذاری کرد

چرا که بواسطه آن می توان تمام از دست رفته ها را جبران کرد

و هرآنچه از بین رفته است را زنده نمود. _امام المتقین_

.

.

+همین.

#موقت مثلِ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۱
تاسیان ...