تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۲۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

آدمایی که زخمم مون میزنن

بزرگترین درسای زندگیو بهمون میدن

و یچیزی هست که شدیدا بهش معتقدم

و الحمدلله که اینجوریه

و اون اینه که:

خداااا اگر بخواد، از دل بدترین و شرترین اتفاقات

زیباترین نتایج و ثمراتو بیرون میاره

و باز اگر بخواد و اراده اش بدلایلی _که اوناهم از سر مهربونیشه_تعلق بگیره

از دل خیرترین و بهترین چیزا، بدی ها رو بیرون میاره

و اینا هردو از قشنگ ترین جلوه های خداییِ خدا هستن بنظرم

راستش چندماه قبل حال خوبی نداشتم و فک میکردم بدتر از اینم مگه میشه؟!

ولی انقدررررر قشنگی از دل اون سختی بیرون اومد و داره میاد

که الان که فکر میکنم به سختی های چند سال اخیر

_که سلسله اتفاقات بود و زنجیروار رسید به اتفاق چند ماه قبل،_

راستش یاد روزایی می افتم که علی رغم وحشتناک بودنشون

دوسشون داشتم

با خودم میگفتم این رنج هارو خدا بهم هدیه داده

واقعا دوسشون داشتم با وجود درددددناک بودنشون

شااااااید بهمین خاطر بود که خدا از دل رنجی که خودم باعثش بودم

انقدر قشنگی بیرون اورد که حتی از دل رنج هایی که خودش بهم هدیه داده بود نه!

نمیدونم.

....

.

..

احساس میکنم متن اصلا متقن نیست

یجور سردرگمی داره

دلیلش اینه که کلی حرف دارم بنویسم و درعین حال نمیخام بنویسم

و این تناقض باعثشه

شایدم ته ته های وجودم داره برای اینجایی که به زودی ترک میشه

دلتنگی میکنه

البته یک چیزی رو مطمئنم و اون اینه که حال خیییلی خوبی دارم

که نمیدونم چطور ابرازش کنم

فقط وقتی به مهربونی خدا فکر میکنم...گریه ام میگیره.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۲۱
تاسیان ...

خواستم بگم توی کارهاتون

حرفاتون

فکراتون!

قضاوت هاتون و ..

دلِ آدم هارو در نظر بگیرید

.

+مخاطب اول: خودم.

++[حذف شد]...

+++نمیدونم چرا یهو یادم میفته یه پست داشتم با عنوان:

چیزی مهم تر از "آدم"ها و "دلِ آدم ها " نیست ... باور کنید !

(که الان دوباره منتشرش کردم)

و باز، موقع خوندنش برای اولین بار اینطور نگاه کردم

که چقدر بار خودمو تنها گذاشتم

چقدر بار تنها آدم زندگیم‌بودم،اخرین‌ امید خودم

و خودم رو تنها گذاشته بودم

چقدر بیشتر از هرکسی

به خودم ظلم کردم

خودم! من رو ببخش.

.

راستی

حال دلتون چطوره؟!

حال دلتون بهترین باشه!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۴۵
تاسیان ...

او مرا زخم بلد بود که زد.

.

چه نوری تو دلم روشن کرد....

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۹
تاسیان ...

«چندین سالینه غصّه برفت، این هم برود.»

.

لک الحمد!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۷
تاسیان ...

و من احساس میکنم

وعده های حافظ در شرف وقوعن

هی میگف همه چی درست میشه

که صبح میشه

و الصبح اذا تنفس

....

 

صدای اذان میاد:)

اذان های صبح رو عجیب دوست دارم

تو دل تاریکی با نوای الله اکبر مژده صبح شدن رو دادن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۰۵
تاسیان ...

اووووو ۵دقه؟!

یه شعری هست که میگه

آنقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۰۵
تاسیان ...

یه دوستی ساده دلپذیر!! ‌‌

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۹
تاسیان ...

شد شد

نشد میرم خارج

:دی

.

چه نوری تو دلم روشن کردی:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۵
تاسیان ...

...آدمی گاهی شبیه خاک باران خورده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۲
تاسیان ...

«و مولانا «شمس» را گفت: 

پس زخم‌هامان چه؟ 

و او پاسخ داد که: 

نور از محلِ آنها وارد می‌شود.»

:)

به همین زیبایی!

.

حال نداشتم بنویسم ولی حالا که تا اینجا اومدم اینم بگم

امروز خنده ام گرفته بود

یادم افتاد به اتفاقات کوچیک و بی اهمیتی

_که خیلیاشون هم بی سابقه بود_

اما همون اتفاقات ساده و به ظاهر کوچیک

نهایتا چه نتایجی دادن

خنده ام گرفت که خدا چه سااااده کاری که بخواد رو محقق میکنه

و مانع از اتفاقی که بخواد میشه

و بی نهایت ممنونش بودم

که با همون اتفاقات ساده

که اون موقع حتی رخ دادنشون

به شکل اعصاب خوردکنی مسخره بنظر میرسید

من رو نجات داد

بله!

امروز بینهایت ازش ممنونم که اجازه نداد حماقتم رو به انتها برسونم

و گرچه بارها عامدانه و به قصد هلاک خودم،دست از دستش بیرون کشیدم

و پشت کردم بهش...و نداها و نشونه هاش رو نادیده گرفتم

اما باز هم دست از من نکشید...باز هم به پای من صبوری کرد 

 

با اینکه بعد هر از دست دادنی این حس رو تجربه میکنم

اما به شکل عجیبی، هربار برام تازگی داره

و هیجان و عشق زیادی رو به قلبم وارد میکنه

یه حس سبکی،یه حس فتح...نمیدونم 

ولی از دست دادن ها فقط لحظه وقوع شون دردناکن

بعد میبینی این دندون کرم خورده ای بوده که اگر میموند

بقیه دندونارم خراب میکرد

کل زندگیتو به گند میکشید!

و خیر تو در رها کردنش...از دست دادنش بوده

خلاصه که خدا، خییییلی قشنگ خدایی میکنه

جناب خدا! قربانِ خدایی کردنتان!

.

نگام میفته به عکس روبروم

سید مرتضی با دستای چلیپا

از پشت عینک عمیق نگام میکنه

و جمله ای که ازش چسبوندم بالای عکس

شاید این کاغذو هفت سال قبل بود که چاپ کردم

که عاشقان عاشقِ بلایند....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۵۴
تاسیان ...

«انسانها به دو دلیل اصلی تغییر می کنند

یا ذهنشون باز شده

یا دلشون شکسته شده»

.

شفا خواهی یافت

گویی که هرگز زخمی نخورده ای.

.

شبت آروم تاسیان...

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۶
تاسیان ...

میم عزیز معذرت میخوام

دیشب که بهت گفتم

«میدونم  گفتی پشیمون میشم و تاکیدم کردی ولی من گوش ندادم

اما الانم که عقلم برگشته نمیدونم چجوری با خودم کنار بیام

.....»

 

گفتی «این خوبه

ینی یه پله رفتی جلوتر

ولی با اینکه به اینجا رسیدی

اصلا فکر نکن دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه

ممکنه بشه...

این بیشتر میسوزونه»

و خواستی مراقب خودم باشم!

قبلا هم خواسته بودی چون تو منو بیشششش از اونچه که

من خودم رو، دوست داری

نگفتم بهت ولی

من تموم مدت با علم به عاقبت کارم جلو رفتم

چون خواسته ام تعلق گرفته بود به اینکه

خودم رو لجن مال ببینم

عنوان سنگینیه ولی کلمه ی بهتری پیدا نمیکنم

و هنوز اونقدر با خودم خوب نشدم که برای ملاحظه دلمم که شده

کلمه مناسب تر و محترمانه تری بکار ببرم

و اصلااااا فکر نمیکنم که دیگه هیچوقت تکرار نمیشه

برعکس

گذشتن از خط قرمزها اولین باره که سخت ترین باره!

کسی که یکبار به بدترین شکل خودش رو به لجن کشیده باشه

باز هم میتونه اینکارو کنه!

اینبار راحت تر...بیشتر...بدون نگرانی تر

و این حقیقت ها یک سال و اندیه که من رو میسوزونن

میدونستم کاری ازت برنمیاد

و اعتراف میکنم ته دلم خوش بود به جانبداری تو از من

به اینکه بگی عیب نداره و منو تبرئه کنی و وجدانم!!! رو راحت

اما ممنون 

ممنون که اینکارو نکردی

با اینکه هیچ حرف ناراحت کننده ای نزدی اما نهایتا

من موندم و حقیقت

میدونی اون لحظه آیه ی

اقرأ کتابک کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا

برام مجسم شد

انگار کردم منم و نامه عملی که خودم کافیم برای حساب کتابش

و چه سخت بود...جای هیچ اغماضی نبود...هیچ چشم پوشی و تعارفی

هیچ رحمی نبود

منتظر بودم خدا بیاد نامه رو بگیره با نگاه رحمتش بخونه اش

اما گریزی نبود

خودم تنهای تنها باید با خودم ...با چهره واقعی خودم روبرو میشدم

و این دردناک و ترسناک بود

ممنون که منو هل دادی سمت خودم

وقتی میخندی و میگی مارکوپولو شدی

و میگی خوبه که در مقابل اینرسی مقاومت میکنم

نمیدونی این دقیقا و تماما، تحرک برای تغییر نیست

برای گریز از یکجا موندن نیست

برای گریزه!

من هنوزم یه فراری ام!

از خودم...روبرو شدن با خودم...حقیقت...حقیقتِ خودم گریزون بودم

کاش بیشتر و بیشتر منو هل بدی سمت خودم....

.

.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۳۲
تاسیان ...

امشب دیگه زیادی دارم اینجا می نویسم

همشم بخاطر اینه که الان نمیشه پاشم برم پیش سید

وگرنه این وقتا که آسمون و زمین جام نیست...

که دلم شکسته انقد...

چی میگم؟!

الان فقط باید ری بودم...

سرمو تکیه میدادم به دیوار سید و ... سید این همه غربت رو نوازش میکرد

مرهم میشد...

سید صدامو میشنوی؟!

گاهی خیلی خورد میشم...نگام کن!

سید دلتنگتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۰۵
تاسیان ...

فک نکنم توی شاعرای معاصر

«لعنتی تر» از سایه داشته باشیم!

.

«تمامِ شب به خیالِ تو رفت و می‌دیدم

که پشتِ پرده ی اشکم سپیده سر می‌زد»

هوشنگ_ابتهاج

.

... و انت ارحم الراحمین!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۵
تاسیان ...

ده شب گذشته میرسم خونه

خسته و ...خسته

حتی نا ندارم عکس بگیرم بفرستم

 ...

تو خواب و بیداری مینویسم

بعد از خواب بیداری مکرر

از اون شبای تبدار که هم خوابی هم بیدار

چشمام دوباره شروع کردن...

بی اجازه..بی وقفه..

و حرفی دارم که از جنس کلمات نیست

یسری تصویر کمرنگ که ...

میچرخه و منو با خودش میچرخونه

واقعا همینطوره که به ... گفتم

اگر بتونم با خودم کنار بیام...

خودمو ببخشم بخاطر اون حماقت...

میشه گفت قدم بزرگی برداشتم

فقط چطوری؟!

چطور ببخشم خودمو

چطور فراموش کنم که ....

.

بعضی حرفارو حتی تو تنهاییتم نمیتونی با خودت تکرار کنی

.

راستی میدونی امروز چیشده بودم که انقد لطیف شده بودم؟!

به محض ورود و سلام...سرم که رفت روی ضریح

نه چشمام، انگار همه ی من بود که اشک میشد

و احساس بی وزنی عجیبی که خیلی به مرگ شباهت داشت

سبک بودم و لطیف...مثل بارون بهاری...بارون تند بهاری....

عجیب بود...عجیب حالی بود.

مرگ حتی اگر همینقدم شیرین باشه...خیلی شیرینه.

.

چقدر غمگینم که میخوام این حرفو بزنم

اما به عقب اگر برگردم...

هیچ وقت ملاقاتت نمیکنم

شاید چیزهایی رو تجربه کردم که ممکنه هیچوقتِ دیگه تجربه نکنم

شاید..

ولی بازم ...برای اولین بار دلم میخواست هیچ وقت نمی دیدمت!

تو ذهنم هزاربار فرار میکنم ازت...از خودم!

تو سفر مشهدم...

تو کافه دوم...

از روی پل هوایی دور میزنم و میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم

اما اینا همش خیاله...حقیقت حماقتیه که کردم

ادامه دادن...

تا کی براش تاوان پس بدم...خدا میدونه!

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۴۵
تاسیان ...

«تصمیم گرفته‌ام شما را فراموش کنم و مطمئن باشید فراموش خواهم کرد.

من به عقیده و فکر شما بی‌اندازه اهمیت می‌دادم ولی بی‌ثباتی آن بر من ثابت شد.

دنیا خیلی بزرگ است.

من اگر شما را که صورت آرزوها و امیال باطنم بودید از دست داده‌ام،

مسلما در این دنیای بزرگ کسی را پیدا خواهم کرد

که به عواطف و احساساتم بی‌اعتنا نباشد و قدر مرا بداند

و به علاوه اگر من شما را از دست داده‌ام،

شما هم در عوض دلی را از دست داده‌اید

که تپش‌های عاشقانه آن را در هیچ جای دیگر نخواهید یافت.»

_از میان نامه های فروغ فرخزاد به پرویز شاپور_

.

* بقول نادر ابراهیمی ولی:

چه کسی می تواند بگوید «تمام شد»

و دروغ نگفته باشد؟!

.

(( راست راستکی ولی تموم شد. ))

این جمله رو با پس زمینه این موزیک بخونید:):

 

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۲۲
تاسیان ...

« گاه

آدمی تنهاتر از آن است که سکوتش می گوید

 

دیشب

تنهایی ام

تا نوکِ مدادت آمده بود

اگر می نوشتی ام!

اگر می نوشتی ام!

 

گاه

تنهایی تنهاتر از آن است

که دیده شود.»

.

.

و گویی برای خاطرات قلبی‌ست؛

که جز در شب نمی تپد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۵۲
تاسیان ...

« شبت بخیر ای غمی که

ما را بزرگ می‌کنی»

:)

.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۱
تاسیان ...

محمدحسین ۶ساله:به به فرشته خنده دیگه نمیخندی چه عجب

من: چرا میخندم تو نمیبینی زیر ماسکه!

بعدم درحالیکه لبخند مسخره ای که تمام دندونامو به نمایش میذاره

روی صورتم حک کردم ماسکو میدم پایین

م.ح در حالیکه معلومه جا خورده:

تو دیگه خیییلی مسخره ای!

من: :))))))))) غش

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۰ ، ۱۰:۱۵
تاسیان ...

اُنس : اسم مصدر عربی در مقابل وحشت

خو گرفتگی، همدمی، الفت،دوستی،محبت،وابستگی

آرام یافتن به چیزی

.

گفت 

خدا گر ز حکمت ببندد دری

ز رحمت گشاید در دیگری

من اینو باااارها و بارها تجربه کردم تو زندگی

اصلا بدست اوردن و از دست دادن قرین هم هستند

هیچ بدست اوردنی نیست که نیاز به از دست دادنی نداشته باشه

آرامشی که از دست میدادم با خودش حلم می اورد

خانواده رو که از دست دادم انقدر اورده با خودش داشت

که نمیدونم کدوم رو عنوان کنم

فقط شاید بهتر باشه بگم

«إِلَهِی عَلِمْتُ بِاخْتِلاَفِ اﻵْثَارِ وَ تَنَقُّلاَتِ الأَْطْوَارِ

 أَنَّ مُرَادَکَ مِنِّی أَنْ تَتَعَرَّفَ إلَیَّ فِی کُلِّ شَیْ ءٍ

 حَتَّی لاَ أَجْهَلَکَ فِی شَیْ ءٍ»

که بک عرفتک...

که اللهم لک الحمد علی حسن قضائک...

اینها رو چیدم که بگم ممنون که هر از دست دادنی رو 

با بدست اوردنی قرین میکنی

حالا که بعد پنج شیش سال یکی دوماهی هست که قرآنِ عزیز برگشته به زندگیم

که بعد هفت سال همه بچه ها جمع شدن و باز دور هم،با اون نفوس پاک

قران رو مزمزه میکنیم...مباحثه ها و تحویل دادن ها و شنیدن تلاوت بچه ها

دعای فرج اول کلاس...

می دونی هیچوقت قدر نعمتی رو نمیدونی مگر از دستش بدی

اون سالها که روایت میخوندن برامون که:

«اگر خدا قرآن را به هر کس عطا کند

و او گمان کند که به دیگران نعمتی بزرگتر از این نعمت داده شده است،

بی گمان چیز کوچکی را بزرگ شمرده و بزرگی را کوچک شمرده است.»

همون وقتم پیش خودم معترف بودم که درکی از این حرف ندارم

بعد هم که زمین خوردم و اون بزرگترین نعمت از کفم رفت

برای یکی مثل من حتی،که درکی از قران نداشتم و فقط یک همنشینی ساده بود

سخت ترین و بدترین اتفاق زندگیم رخ داده بود

فقط تموم این سالها به این کلام علی بن الحسین ع فکر میکردم

که: «اگر در همه دنیا و مشرق و مغرب عالم

هیچ کس نباشد و تنها قرآن با من باشد

از تنهایی ترسی ندارم»

و عمیقا دوست داشتم همچین ارتباطی داشته باشم باهاش

با اینحال...راه زیادی در پیش و ماهم نوسفر!

ولی بقول شاعر...در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

اینه که خوشحالم

عمیقا خوشحالم و ممنون

که دنیا فقط جای از دست دادن نیست

خوشحالم که بعد از رنج این چند سال

(که غالبا رنج های خودآورده هم بودند)

خدا برای بار nام لطف کرد و از بیکران رحمتش

قطره ای هم به این کویر خشک چشوند...

ممنونم که مونس این روزهای پر وحشتم شدی حبل الله المتین!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۵
تاسیان ...

« چرا شعله های قلب اینقدر ممتد است؟

 این آتش چرا خاکستر نمی شود؟

 به من بگو انسان چرا دوست می دارد؟»

 

_از نامه های نیما به همسرش عالیه_

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۱۲
تاسیان ...

نمیدونم دقیقا چطور میشه شوق و عشق به کسی رو به بند واژه ها کشید

شاید باید فقط پناه برد به کلام خودشون

که:

«بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی 

کَیْفَ أَصِفُ حُسْنَ ثَنَائِکُمْ؟!»

اینه که نمیخوام و نمی تونم از احساسم به سید کریم بنویسم

همینقدر بگم که اولش به امید زیارت حسین میرفتم ری

می رفتم کربلامو ازش بگیرم، ولی بعدش به خودم اومدم دیدم

هربار خواستم برم کربلا قبلش رفتم زیارتش چون دلتنگش میشدم

هربار خواستم برم مشهد الرضا رفتم دیدنش چون میترسیدم برنگردم و 

آخرین دیدارو از دست بدم

که تنها دلبستگی و وابستگی و تعلق ام توی این شهر فقط و فقط و فقط سیده!

نه حتی خانواده و دوستا و هرچیزی که سالها اینجا باهاش مأنوس بودم!

تنها ترسم همینه که دلتنگ برم...

که اگر اینجا نباشم...اونجا نتونم ببینمش

 

سیدجان! صدامو میشنوی؟!

می دونی که اغلب اوقات_ که به همیشه نزدیکتره_

ما فقط محض دلتنگی برای خودت، و نه حاجت گرفتن و ... اومدیم ری

حالام برای دلتنگ نموندنِ که می خوایم دستمونو بگیری

که مثل خودت قیام لله کنیم

که مثل خودت زانو به زانوی سید و مولامون...

چی میگم؟!

سید صدامو میشنوی؟!

ممنون برای همه این سالهای تنهایی و دلتنگی،

که بزرگترین مأمن و پناهم بودی توی این شهر خراب

ممنون که هجرت کردی به ری تا ساااالها بعد، من ملاقاتت کنم

من بچشم از وجودت،من دلم بره برات...

ممنون برای حضورت.ممنون که اینجایی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۴۱
تاسیان ...

.

بعد از پنجاه روز باز نکردن این صفحه

و بی میلی مطلق به نوشتن و اینجا بودن،

تمام تلاش هام و لطف های خدا، یکجورایی بر باده

بر باده که حالا اینجام!؟!

تو فاصله ده دقیقه ای از محل کارش

و نمیدونم چرا دوستم از همه جای شهر باید اینجا ساکن باشه

چرا حالا...چرا من...چرا اینجا...انقدر نزدیک به ...

چرا از همه جای شهر باید تو این شهرک باشه خونشون؟!

امشب حال عجیبی ام

یه سردرد یکباره ی بی دلیل

چشمایی که نمیتونم متوقفشون کنم

نفسی که سنگین و تنگه و به سختی میره میاد

و البته این مورد آخر از دیشب و با دیدن آدرس شروع شد

هنوز هم نمیدونم عمق این ماجرا چقدره

ولی گاهی تو کمترین عمق هم میشه غرق شد 

اگر...

.

امشب رو نادیده بگیرید..فقط امشب رو

فردا شب که توی تخت خودم خوابیدم

بازم حالم خوبه...همه چی خوبه...آرومه...عادیه

امشبی رو نادیده بگیرید

.

+ وَأَنتَ حِلٌّ بِهَٰذَا الْبَلَدِ ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۰۰ ، ۲۳:۰۰
تاسیان ...