نامه ای به دوست...
نمیدونم دقیقا چطور میشه شوق و عشق به کسی رو به بند واژه ها کشید
شاید باید فقط پناه برد به کلام خودشون
که:
«بِأَبِی أَنْتُمْ وَ أُمِّی وَ نَفْسِی
کَیْفَ أَصِفُ حُسْنَ ثَنَائِکُمْ؟!»
اینه که نمیخوام و نمی تونم از احساسم به سید کریم بنویسم
همینقدر بگم که اولش به امید زیارت حسین میرفتم ری
می رفتم کربلامو ازش بگیرم، ولی بعدش به خودم اومدم دیدم
هربار خواستم برم کربلا قبلش رفتم زیارتش چون دلتنگش میشدم
هربار خواستم برم مشهد الرضا رفتم دیدنش چون میترسیدم برنگردم و
آخرین دیدارو از دست بدم
که تنها دلبستگی و وابستگی و تعلق ام توی این شهر فقط و فقط و فقط سیده!
نه حتی خانواده و دوستا و هرچیزی که سالها اینجا باهاش مأنوس بودم!
تنها ترسم همینه که دلتنگ برم...
که اگر اینجا نباشم...اونجا نتونم ببینمش
سیدجان! صدامو میشنوی؟!
می دونی که اغلب اوقات_ که به همیشه نزدیکتره_
ما فقط محض دلتنگی برای خودت، و نه حاجت گرفتن و ... اومدیم ری
حالام برای دلتنگ نموندنِ که می خوایم دستمونو بگیری
که مثل خودت قیام لله کنیم
که مثل خودت زانو به زانوی سید و مولامون...
چی میگم؟!
سید صدامو میشنوی؟!
ممنون برای همه این سالهای تنهایی و دلتنگی،
که بزرگترین مأمن و پناهم بودی توی این شهر خراب
ممنون که هجرت کردی به ری تا ساااالها بعد، من ملاقاتت کنم
من بچشم از وجودت،من دلم بره برات...
ممنون برای حضورت.ممنون که اینجایی.