هذیون های نیم شبی..
ده شب گذشته میرسم خونه
خسته و ...خسته
حتی نا ندارم عکس بگیرم بفرستم
...
تو خواب و بیداری مینویسم
بعد از خواب بیداری مکرر
از اون شبای تبدار که هم خوابی هم بیدار
چشمام دوباره شروع کردن...
بی اجازه..بی وقفه..
و حرفی دارم که از جنس کلمات نیست
یسری تصویر کمرنگ که ...
میچرخه و منو با خودش میچرخونه
واقعا همینطوره که به ... گفتم
اگر بتونم با خودم کنار بیام...
خودمو ببخشم بخاطر اون حماقت...
میشه گفت قدم بزرگی برداشتم
فقط چطوری؟!
چطور ببخشم خودمو
چطور فراموش کنم که ....
.
بعضی حرفارو حتی تو تنهاییتم نمیتونی با خودت تکرار کنی
.
راستی میدونی امروز چیشده بودم که انقد لطیف شده بودم؟!
به محض ورود و سلام...سرم که رفت روی ضریح
نه چشمام، انگار همه ی من بود که اشک میشد
و احساس بی وزنی عجیبی که خیلی به مرگ شباهت داشت
سبک بودم و لطیف...مثل بارون بهاری...بارون تند بهاری....
عجیب بود...عجیب حالی بود.
مرگ حتی اگر همینقدم شیرین باشه...خیلی شیرینه.
.
چقدر غمگینم که میخوام این حرفو بزنم
اما به عقب اگر برگردم...
هیچ وقت ملاقاتت نمیکنم
شاید چیزهایی رو تجربه کردم که ممکنه هیچوقتِ دیگه تجربه نکنم
شاید..
ولی بازم ...برای اولین بار دلم میخواست هیچ وقت نمی دیدمت!
تو ذهنم هزاربار فرار میکنم ازت...از خودم!
تو سفر مشهدم...
تو کافه دوم...
از روی پل هوایی دور میزنم و میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم
اما اینا همش خیاله...حقیقت حماقتیه که کردم
ادامه دادن...
تا کی براش تاوان پس بدم...خدا میدونه!