ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست...
«و مولانا «شمس» را گفت:
پس زخمهامان چه؟
و او پاسخ داد که:
نور از محلِ آنها وارد میشود.»
:)
به همین زیبایی!
.
حال نداشتم بنویسم ولی حالا که تا اینجا اومدم اینم بگم
امروز خنده ام گرفته بود
یادم افتاد به اتفاقات کوچیک و بی اهمیتی
_که خیلیاشون هم بی سابقه بود_
اما همون اتفاقات ساده و به ظاهر کوچیک
نهایتا چه نتایجی دادن
خنده ام گرفت که خدا چه سااااده کاری که بخواد رو محقق میکنه
و مانع از اتفاقی که بخواد میشه
و بی نهایت ممنونش بودم
که با همون اتفاقات ساده
که اون موقع حتی رخ دادنشون
به شکل اعصاب خوردکنی مسخره بنظر میرسید
من رو نجات داد
بله!
امروز بینهایت ازش ممنونم که اجازه نداد حماقتم رو به انتها برسونم
و گرچه بارها عامدانه و به قصد هلاک خودم،دست از دستش بیرون کشیدم
و پشت کردم بهش...و نداها و نشونه هاش رو نادیده گرفتم
اما باز هم دست از من نکشید...باز هم به پای من صبوری کرد
با اینکه بعد هر از دست دادنی این حس رو تجربه میکنم
اما به شکل عجیبی، هربار برام تازگی داره
و هیجان و عشق زیادی رو به قلبم وارد میکنه
یه حس سبکی،یه حس فتح...نمیدونم
ولی از دست دادن ها فقط لحظه وقوع شون دردناکن
بعد میبینی این دندون کرم خورده ای بوده که اگر میموند
بقیه دندونارم خراب میکرد
کل زندگیتو به گند میکشید!
و خیر تو در رها کردنش...از دست دادنش بوده
خلاصه که خدا، خییییلی قشنگ خدایی میکنه
جناب خدا! قربانِ خدایی کردنتان!
.
نگام میفته به عکس روبروم
سید مرتضی با دستای چلیپا
از پشت عینک عمیق نگام میکنه
و جمله ای که ازش چسبوندم بالای عکس
شاید این کاغذو هفت سال قبل بود که چاپ کردم
که عاشقان عاشقِ بلایند....