تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

۳۴ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

فرمود

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست!

.

امروز دلم حرم بود همش

وقتای استراحت میومدم و روی نیمکت پارک به رفتنی که نمیشد فکر میکردم

که امشب یا فردا به بهونه ولادت، زیارت کرده باشیم روی ماهشو

... پیام میده که حرم بازه؟!

میگم زنگ بزنه بپرسه

من اما این دو روز نیستم که برم باهاش

یادم نمیاد آخر بار کی اونجا بودم

باورم هم نمیشه اینهمه نرفتن رو

یاد شبای جمعه ای بخیر که با ... میرفتیم زیارت

کمیل های متصل به سحر،سحر های متصل به...

چی میگم؟!

 

 

ما همیشه وقت دلتنگی اونجا پناه اوردیم

اما حالا،مدتهاست شما رو ندیدیم

مدتهاست دلتنگی ها در ما تلنبار شده

مدتهاست شکل مون شکلِ دلتنگیِ

مدتهاست چشممون روشن نشده

که مدتهاست نشده از در بیاییم و 

بخونیم براتون که

سلامی چو بوی خوش آشنایی...بدان مردم دیده را روشنایی

حالام مث تموم این مدت

به تو از دووووور سلام!

.

* و دلتنگی ات ... می کشد مـرا !

.

فرموده باشن بهشون

مرحبا بک یا ابا القاسم انت ولینا حقا!

:)

دوستای راستکیِ شما، سایه سر ما،پناه ما،دوست و رفیق و خانواده ما،

همه چیز و همه کس ما بودن

دوستای راستکی شما.

 

#سیدناالکریم

#فاتحه ای چو آمدی بر سر خسته ای بخوان!

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۱۱
تاسیان ...

پشت چراغ پسرک با دسته شیشه پاکن میفته به جون شیشه

اشاره میکنم نکنه

پول نقدی هیچی همراهم نیست

توجه نمیکنه

میاد دم شیشه،خلقش تنگه،با طلبکاری و عصبانیت میگه پول بده

میگم خاله پول همراهم نیست گفتم که نکن!

با غیظ دسته شیشه پاکن رو میکوبه به شیشه

دندوناشو بهم فشار میده و با تنفر میگه همه تون میگید پول ندارم

و میره.

غمگین میشم.

.

 

...

.

..

- یه جمله رو هی پشت سر هم بگو.خوابت می بره

+ چه جمله ای؟

- یه جمله خوب 

+ «دلم برات تنگ شده» جمله خوبیه؟!

-نه.مثبت

+ دلم برات تنگ شده منفیه؟ مثبت همین چی میشه خب؟:))

-برا گوینده منفیه.برا شنونده مثبته 

+ شنونده نداره .خب تو یه جمله بگو ولش کن

- مثلا،بگو فردا یه اتفاق خوب میفته.هی همینو بگو

+ فردا یه اتفاق خوب میفته.فردا یه اتفاق خوب میفته.فردا یه اتفاق خوب میفته

فردا...

.

می شنوی؟

«اینکه دلتنگِ توام»..دیگه بهش اقرار نمیکنم:)

.

نمیدونم چرا یهو یاد آخرین اربعین افتادم

تنهایی، فقط رفته بودم،دیوانه وار

زودتر از همیشه و بعد از یک روز و اندی رسیده بودم

[راستش جز رفتن به چیزی فکر نمیکردم،هیچ چیز

می رفتم و این رفتن مقصدم بود.]

رسیدم شب بود.اما روز بود.حالام تو خیالم مثل اونشب،

ازدور گنبدتو میبینم.

از دور سلام می دم.

ازدور نگات میکنم.از دوووور.

بعدم خسته میرم یه موکبو یه گوشه می خوابم.از اون خوابای راحت

که مدتهاست نداشتم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۱
تاسیان ...

.

همچین وصله ی ناجوری هستم! :)

.

هیچ چی قدر دیدن آدمای بیربط خسته ام نمیکنه

می دونی و ..بازم...می خوای ادامه بدم!؟؟؟ :)

.

حرفای الانمو

به هرکی بگم از گفتنش پشیمون میشم

حتی ز

حتی میم

حتی ...

.

عزیزم!

دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا؟!؟

.

دارم برای بار چندم بلیط میگیرم

لحظه آخر یادم میاد پنج شنبه جمعه کلا نیستم و برنامه دارم

من دیگه دارم رد میدم! خودتان دانید حضرت سلطان!:)

#یک عدد دلتنگِ حضرتتون! :)

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۹ ، ۱۱:۵۲
تاسیان ...

دلم برات تنگ شده.دلتنگی برای کسی که اقرب الیک من حبل الوریده

یکم عجیبه.اما شده دیگه.یعنی وقتیبه قدر دوست داشتنت فکر میکنم

دلم برات تنگ تر و تنگ تر می شه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۶
تاسیان ...
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۷ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۶
تاسیان ...

زندگی همینه 

تا وقتی زنده ای

می تونی به همه چی غلبه کنی

جدی می گم!

.

:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۰
تاسیان ...

[98.02.08]

 

1.

 

"إِلَهِی مَا أَلَذَّ خَوَاطِرَ الْإِلْهَامِ‏ بِذِکْرِکَ عَلَى الْقُلُوبِ"

 

خدایا چه لذّت بخش است در دلها خاطرات الهام گرفته از یادت ....

 

.

.

.

شده یه جمله انقد دلت رو ببره ، روزی چند بار بشینی فقط نگاش کنی !؟

و از شوق ، چشم هات ...

چه جمله ی ظریفی ...

"خاطرات الهام گرفته از یادت "

بهترین خاطراتم .

 

2.

 

فکر می کنم این اولین بار هست که این خاطرات رو مکتوب می کنم

خاطراتی که حتی توی نوشته های خصوصیم هم ثبت نشدن

حالا هم اگر نوشته می شن چون نه تنها خاطرات تلخی نیستن

که شدن حسرت این روزهای من

برای خودم حتی عجیبه که این روزها دوست دارم برگردم به 10-12 سال گذشته

از این فاصله که به اون روزها نگاه می کنم لبخند شیرینی رو تجربه می کنم

که با تلخ کامی اون روزها شاید تناسب نداشته باشه

من اما عجیب دلم می خواد برگردم به روزهای 15-16 سالگی

به روزهایی که بخاطر انتخابم طرد شدم

به روزهای اصرار من و انکار دنیا

دوست دارم برگردم به روزهایی که مامان با  قیافه ی جمع شده ای می گفت :

"چادر اگر سرت کردی تو خیابون کنار من راه نیایا ! "

به "منی" که با خوشحالی پذیرفتم غرامت انتخابم رو

به دورانی که شب ها با گریه به خواب می رفتم و روزها

با صورت خیس راه مدرسه رو طی میکردم

حتی اگر تو مدرسه به خنده هام شهره بودم

چفدر اون شکستن ها خالص بود

گرچه اون روزها با نگاه مشکوکم بهشون پیله می کردم ،

از این فاصله ولی چقدر ناب به نظرم میان اون لحظه های هزار باره مردن

چقدر به منی که تموم روزهای 15 سالگی به بعدش رو جنگید افتخار می کنم

بگذریم که کلهم "هذا  من فضل ربی"

ولی ، دوست دارم برگردم به اون روزها

به منی که با تموم دنیا جنگید

نه این منه درمونده

می خوام بگم ، من توی جنگ با تموم دنیا بردم

اما

توی جنگ با خودم شکست خوردم ............

من "چشیدم" : اعدی عدوک نفسک التی بین جنبیک" رو

تموم اون طرد شدن ها و خورد شدن ها و تحقیرها و تحریم ها ...

نه ! .  هیچ کدوم تلخ نبودن

کام من از زندگی که بهم هدیه دادی

از آدم های زندگیم ، تلخ نیست . شیرینه شیرینه

کام من از من تلخه .

.

وقتی چند روز پیش یاد این خاطره افتادم

فکر می کردم شاید "اولین" ها همیشه فرق دارن

اولین تجربه ...اولین شکستن...اولین عکس العمل

شاید چیزی که باعث می شد اون روزها بنظرم متفاوت بیاد

اولین بار بودنش بوده

وگرنه این روزها چه فرقی با اون روزها داره ؟

مگر نه ملامت ها بیشتر شدن ؟

.

عادت کردی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

.

به رفتن راه درست هم ...عادت نکن !

می فهمی ؟!!!!

.

3.

یادمه اون سالها که رزمی کار می کردم

10-15 دقیقه آخر سِن سی به صف مون می کرد

بعد با نهایت زورش خوب می زدمون

تموم اون یک ساعت و اندی قبل،با تموم سختی که داشتن یک طرف

اون 10-15 دقیقه آخر یک طرف

اما من از تموم کلاس ، همون دقایق پایانی رو دوست داشتم

لحظاتی که تا ته جونت کار کردی و نایی نداری

بعد استاد میاد و با نهایت قدرت می زنه

هنوزم فکر می کنم چیزی که بیشتر از همه مارو قوی می کردم همون دقایق بود

همون دقایقی که با آخرین ذره های جون روی پا می ایستادیم

از درد سرخ می شدیم

به خودمون می پیچیدیم

حتی پخش زمین می شدیم گاهی

اما 

همه چیزی که مارو می ساخت

تحمل همون لحظات پایانی ،

همون سخت ترین لحظات بود ....

 

4.

 

"همه می دانند
من سال‌هاست چشم به راه کسی
سرم به کار کلمات خودم گرم است
تو را به اسم آب،
تو را به روح روشن دریا،
به دیدنم بیا،
مقابلم بنشین
بگذار آفتاب از کنار چشم‌های کهن‌سال من بگذرد
من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم
من از اینهمه نگفتن بی تو خسته‌ام
خرابم
ویرانم
واژه برایم بیاور بی انصاف"_سیدعلی صالحی_

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۷
تاسیان ...

حال خوشی دارم

سبکی خاصی وجودم رو فرا گرفته

و دوست دارم _حالا که قلب یخ زده ام شروع کرده به گرم شدن

و یه حس سرشاری خاصی توی قلبم حس میکنم_ ، ثبت کنم این لحظه رو

دستام ذوق نوشتن دارن،عجول و هولن

گفتم سرشارم...نمی دونم از چی ولی

از زندگی؟از بودن؟از تو؟!؟!؟...از تو شاید...

قلب آدم وقتی گرمه که از تو سرشار باشه

که تو بیای مستولی بشی بهش

که فقط باشی...فقط تو باشی..

.

می رم لیلی رو میبینم

چند روز گذشته خواسته بودم و نشده بود

دیشب اما لیلی بود که اینبار من رو میبرد حرم

دیگه مث چند شب گذشته

واینساده بودم از دور نگاه کنم و رووم نشه جلو برم

رفته بودم!

همونطوری که «بودم» رفته بودم!با لیلی.

بعدش تو حرم لیلی نبود.نمیدونم کی بود.شاید«...»

ضریح بود و نشون هایی از شهدای کربلا

نماد سر شاهزاده علی اصغر هم بود،با امامه سبز و نگین درخشان پیشونی

زیبا بود...بینهایت زیبا بود...و من به آغوش گرفته بودم اون سر بی نهایت زیبا رو

متوسل شده بودم به اون سر بینهایت زیبا.

.

الان که دارم مینویسم حکمت اون بخش از خواب برام روشن میشه

اون بخشی که بخلاف شبهای قبل«همونطور که بودم» رفته بود

لیلی امروز تو حرفهاش اشاره کرده بود بی هوا.من رو برده بود و رسونده بود.بی هوا.

رسیده بودم و سبک بودم...بی هوااای بی هوا.همونطور که بودم!

.

قبلا گفته بودم برات، از دست سبب سازو سبب سوز

می دونی چه لذتیه دست سبب سوزش بیاد؟!

بعد هرچیو که ذهنت برای محقق شدن چیزی، تو خودش چیده بوده باشه رو

از بین برداشته باشه و محقق کرده باشه اونچه که باید رو!

بی هیچ سببی...که « اذا أراد شیئا أن یقول له کُن فَیکون»!

که دیروز «خواسته بودم» که نگام کنه...که آسون شه...

نگاه کرده بود...و آسون شده بود

چطوره بعضی بنده هات فکر میکنن نمیشه خواست و گرفت ازت؟!

مگر بخیلی تو؟!که بنده بخواد و وقتش باشه،صلاحش باشه،بعد تو ندی!

مگر بخیلی تو؟!؟!؟

.

می خوام در جواب شهریار که گفت آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا

بگم...اومدنش خوبه...حتی اگر دیر.خوبه.اومدنش.

اینه که بیا.حتی اگر دیر.حتی اگر خیلی خیلی دیر.

.

ذوق دارم ...کلمه اما نه..اینه که بقیه اش باشه بعدا.شاید بعدا تکمیلش کردم...

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۹ ، ۱۵:۴۹
تاسیان ...

.

میشه نگام کنی؟

راحت شه زندگیم ...

+

خواستم به خودم بگم:

تو چه می فهمی این هیام قلب برای اراده خداوند ...یعنی چی!

.

"إِلٰهِى فَاجْعَلْنا مِمَّنِ هَیَّمْتَ قَلْبَهُ لِإِرادَتِکَ"_مناجاة محبین_

.

هیام :شیدایی،سرگشته از عشق،دلباخته

.

.

* : نیست!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۸
تاسیان ...

رفته بودم.رفته بودم اما نه حرم.تو شهر گشتم دنبال گنبد.

دیدمش.از دور .از دور می دیدمش و نزدیک نمی رفتم.

نمی تونستم.رووش نبود یا...

نمی تونستم.همون دور تکیه به دیوار گریه می کردم.

حرف هم نبود.حرفی نبود.همه رو می دونست.می خواستم اشکامو ببینه

می خواستم «همه» بودم رو ببارم و تموم بشم پیش نگاهش.

دلتنگ و شرمگین و آرزومند و ...دلتنگ...می باریدمش.

.

این حال من رو یاد اون فراز میندازه که

هَرَبتُ إلیکَ «بِنَفسی» یا مَلجأَ الهاربین

بأثقال الذنوبِ أحمِلُها علی ظهری

با «همه» ی وجودم.می دانی؟!

.

کمی هم به من بخند.طبیبی! که به پناه آمده بودم

«گریخته بودم!»

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۹:۲۷
تاسیان ...

تا حالا تو زندگیم

انقدر احساس «بی کسی» نکردم

یادته میخوندم بی کسسسسم...همه کس‌ و کارم تویی؟!

اینجا

همونجاست حسین.

 

#به_وقت_بی_کسی

#به_وقت_تنهایی

 

همه خوشدل اینکه مطرب بزند به تار چنگی

من از آن خوشم که چنگی ... بزنم به تار مویی!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۰:۵۷
تاسیان ...

سه روز پیش بود شاید

ظهر به سرم می زنه یهو

بلیط می گیرم که یه روزه برم بیام

جسمم اما یاری نمی کنه

می بینم عاجزم از رفتن. حقیقتا عاجزم

کنسل می کنم.کوله مو باز نکرده میذارم کنار دیوار.

غصه می خورم دوریشو.

تو دلم ... فقط نگاش میکنم.

 

می خواستم برم

نگاهش کنم یه دل سیر

نگاش کنم بگم، نگام کن.نگام کن دیگه.نمی بینی دلتنگی مو؟!

نگام کن!

بعد یکی بزنه بهم که:

نگات اگر نکرده بود که،تو کجا می تونستی نگاه کنی؟!

دلتنگ اگر نبود،کجا دلتنگ می شدی؟!

دوستت اگر نداشت....این اشکا چی می گن پس!؟

منم بخندم که: می دونم! 

  

اصن گور بابای سختیا و مشکلات

فدای سر شما.نمی خواییم بیاییم مشکلمونو حل کنید

حتی نمیخواییم دست بکشید سرمون،بزرگ شیم،قد بکشیم کوچیک شه دنیا

راستش فقطِ فقط

دلمون تنگه! دلمون تنگه.

.

بیربط۱:

صب می بینم دیشب،نیمه شب کمی رد دادم!

پست حاوی مطالب رد دادگی رو حذف می کنم

توصیه می کنم در لحظات نزدیک به خواب

هیچ پستی منتشر نکنید!

  

+

« محمل جانان ببوس آنگه به زاری عرضه دار

   کز فراقت سوختـم ای مهـربان فریاد رس »

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۵۶
تاسیان ...

گمونم

انقدری شب شده

و انقدری رد دادم

که بنویسم

[ دلم برای «تو» تنگ شده.]

  

#کمی_تا_قسمتی_رد_داده

#دلتنگِ_نامشکوک!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۴
تاسیان ...

بنظر تو

دلتنگی چه رنگیه؟!

به نظر من دلتنگی، ارغوانیِ

_غمگین ترین رنگ دنیا!_

.

بیربط۱:

یکبار توی ذهنم حرفهام رو بی پرده و راحت گفتم

بعد دیدم چقد سبک و راحتم،حتی اگر خیلی خیلی پشیمون هم باشم!

حالا اما یادم نمیاد اون حرفها دقیقا چی بودن!

فقط یادمه برای گفتنشون

نیاز داشتم به مقدار زیادی «رد دادن».مقدار خیلی خیلی زیادی:)

  

بیربط۲:

فکر کردم اگر من باشم و انتخابهام_انتخاب های جاهلانه ام_

چقدر می تونه همه چی ترسناک باشه

اگر رها کنی من رو با اختیارم!

بعد اما یاد اون شب قدری افتادم که سالها پیش تر خوابم برده بود و خواب مونده بودم

بیدار که شدم حسرت بود.شرم هم بود.ترس هم 

یکبار اما صدایی شنیدم که می گفت

تو اگر خواب بودی، صاحب تو که خواب نبود!

که لا تاخذه سنه و لا نوم ... که هو الحی القیوم ..که ...

بعد یه یقین و آرامشی اومد که :

اگر امسال بیدار بودم تا خود صبح و همه اعمال هم موبه مو انجام میدادم

انقدر گیرم نمیومد و انقدر دست پر نبودم که حالا...

که اگر من خواب بودم... تو که بیدار بودی.چه بهتر.

چه خوب بود اون سالهای یقین و اطمینان 

 

بیربط۳:

 گفت

گرچه پیرم تو شبی «تنگ» در آغوشم کش 

تا سحرگه. تا سحرگه.

همین.

فکر می کنم بیت همینجا تموم میشه

باید همینجا تموم شه

بقیه اش خیلی مهم نیست

خیلی مهم نیست که سحرگه ز کنار تو جوان برخیزم یا پیر

اصن برخیزم یا نخیزم !!!

فقط تو شبی باش.تا سحرگه.همین

 

بیربط۴:

[حذف شد]

 

ببربط۵:

تمام روز اگر بی تفاوتم اما 

شبم قرینه شکنجه، دچارِ بیـداری ست 

  

#امشبی_رو_هم_سعی_کن_رد_ندی :)

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۱
تاسیان ...

دلم برای «تو» تنگ شده

اگر کنجکاوی که دلم برای کی ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۱
تاسیان ...

وقتی پرسید دلت برا کی تنگ شده

بجای پیچیده کردن ماجرا

باید خیلی ساده می گفتم: تو!؟؟؟؟

.

اره؟!؟!؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۱
تاسیان ...

.

.

با گریه ی شبانه ی دیـوانه ای بساز !

.

پ.ن:

دیگر، توانِ «دوری» نَدارم.

+

گفت

کسی جذامی است که از بدن کم شده باشد

من از روح کم شده ام.

من ... از روح کم شده ام

کم.می دانی؟!

.

++

انقَدَر حرف دارم با تو... در حوصله کلام و مردم و ... نمیگنجه

نوشتم اما این دوسه خط رو...یادم بمونه امشب رو.یادت بمونه اشکامو.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۳
تاسیان ...

 فرموده باشی:

اذا نَزَلَت بکم شدیدةٌ فاستعینوا بنا

باید بگم به سختی رسیدم!؟

و دیدنت، ماه من ... حتما آسونش می کنه.

.

بشینم

یک دل سیر تماشا کنم تو رو

دست بکشی سرم ... سرمون ...

تموم شه غما ... تموم شه شبا ... تموم شه هرچی که باید

_مث همیشه_

هوم؟!

.

من گریه ام گرفته

کمی هم به من ... به من ....

.

بلیط نیست برای تا آخر هفته

عب نداره

سه ماه و اندی صبر کردیم...اینم رووش

.

هرچه کویت دورتر، دل تنگ تر، مشتاق تر...

.

میشه ... بغلم کنی؟!

نه

بغلم کن!

.

+

سردرد چی میگه!

گمونم باید بپذیرم توی دوران قرنطینه چشمامو از دست دادم

شبا که موقع رانندگی واقعا اذیت میکنه

امیدوارم خیلیییی کور نشده باشم:))!!!!

++

بدی این روزا اینه که فقط داره میگذره

اتفاقا خوبی این روزا هم همینه...که داره میگذره

:)

+++

میگه .. دوستت دارم خب

و این، غم انگیزترین جمله دنیاست

سنگین ترین جمله.

++++

چمه بنظرت؟!؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۳
تاسیان ...

می دونی

خیلی از چیزایی که تو مجازی نوشته میشه

از جهت عنوان یا شکل روایت و...

معمولا متفاوت با چیزیه که اطرافیان می بینن یا فکر میکنن

اما متاسفانه باید بگم گاهی اینجاهم آدم ها، مجبور به خودسانسوری میشن

تا حتی غریب و آشناهای اینجا هم ندونن خیلی چیزها رو

مثلا ندونن ما چقدر رنج می بریم از .......

می خوام بگم خود این نقاب زدن ها ... 

گاهی چقدر خسته کننده ... و حتی زجرآور میشه!

که ...

بگذریم (وی از خودسانسوری شدید رنج می بَرد! )

.

امشب شب شعر دارم با خودم 

شعر برام بفرستید فیض ببریم🌻

:)

.

ب.ن:

کاغذو برمیداره

پشت هم می نویسه

دلم برات تنگ نشده.دلم برات تنگ نشده.دلم برات تنگ نشده.دلم برات...

شده.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۹ ، ۱۸:۵۶
تاسیان ...

یادمه راهنمایی که بودم این شعر رو خیلی دوست داشتم

انقدر که همیشه از بر می نوشتمش

طولانیه اما دوسش دارم

یکی دو روز پیش دیدمش و یادم افتاد زمانی چقدر این شعر رو دوس داشتم

هنوزم شعر قشنگیه :)

 

قصیده آبی خاکستری سیاه_حمید مصدق

 

 

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

.

.

 

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

 

.

.

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به

سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم!

.

.

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

.

.

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

 

.

+از چه دلتنگ شدی؟

 

++ حقیقتش اینه که غمگین نیستم

اما چیزی هم برای خوشحالی نیست

بقول حسین صفا

"مرا بخندان ای مرا بگریان ای

که مرده ایست قلیل

کسی که حاضر نیست

نه شادمان شود و سوگوار شود.."

 

+++ چنتا پست بنویسی  هی ثبت موقت بزنی

و چنتا پست هم ننویسی

همه اینها یعنی...

یعنی چی راستی؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۰
تاسیان ...

1.

دخترک کوچکم

فرستاده که

" صبر کن حافظ به سختی روز و شب

   عاقبت روزی بیابی کام را "

و می پرسه این ینی اگه صبر کنی و تحمل کنی سختیو

تهش خوب میشه؟ به خواستت میرسی؟

می خندم که ارع...

.

.

و فکر می کنم

تهش خوب میشه!

تهــــش ...

ته اش..........

 

2.

فکر می کردم امشب خوشحال باشم

اما حقیقتا غمگینم!

گفته بودم

چیزهایی هستن که در تو "جریان" دارن

و "همه ی بودنت" رو به سختی میندازن.به رنج میندازن

اما توو گفتن انگار ...چیزی کم میشه ازشون..سوخت میشه...عوض میشه.

باید بگم ؟!

نه.

 

3.

:)

نشستم تو اتاق پشت میزم و دارم تایپ میکنم

که صدای پدر میاد...داره چیزی میخونه

گوش میدم ...

یک شبی مجنون نمازش را شکست
بــی وضــــو در کوچـــه لیلا نشســـت
                                                    عشق آن شب مست مستش کرده بود
                                                    فــــارغ از جـــام الــستــش کــــرده بــــود
ســجـده ای زد بـــر لــــب درگــاه او
پــــُر ز لـــیلــا شـــــد دل پـــــر آه او
                                                    گـــفت یا رب از چه خوارم کرده ای
                                                    بــــر صلیب عـــشق دارم کرده ای
جـــــام لیلا را به دسـتـم داده ای
وندر این بازی شــکستم داده ای
                                                    نشتر عشقش به جانم می زنی
                                                    دردم از لیـلاســـــت آنم می زنی
خسته ام زین عشق، دل خونم نکن
من کـــه مجنونم تو مــــجنونم نــکن
                                                    مــــرد ایــــن بـــازیــچـه دیگر نیستم
                                                    این تو و لـــیلای تو... مــــن نیستم
گــــفت ای دیــوانه لــیلایــــــت منم
در رگ پنهان و پـــیــدایـــت منـــــم
                                                    ســــالها بــــا جــــور لیلا ســـاختی
                                                    من کنارت بـــــودم و نـــشناخـــتی
عــشق لــــیلا در دلـــت انـــداختم
صد قمــــار عشق یکجا بـــاخـــتم
                                                    کـــــردمـــت آواره صــــحرا نـــــشد
                                                    گفتم عاقل می شوی اما نــشد
سوختم در حسرت یک یـا ربــت
غیر لیلا بــــــر نــــیــامد از لــبت
                                                     روز و شب او را صـــدا کردی ولی
                                                     دیدم امشب با مـنی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر می زنی
در حــــــریم خانه ام در می زنی
                                                    حــــال این لیلا که خوارت کرده بود
                                                    درس عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش بـــاش تا شاهت کنم
صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 

 قشنگ میخونه :)

 

4.

میگم

محبّ نشان محبوب رو با خودش داره

من چه نشانی از محبوبم! با خودم دارم؟!!!

و یاد اون سکانس یوسف ع می افتم

زلیخا رو پیر و کور میارن پیش یوسف

یوسف می پرسه این تو هستی زلیخا؟

جواب میده که

روزی من بودم....اکنون همه تویی.

  

5.

قبل تر هم گفته بودم

از این دور و دیری که "منم"!

فکر می کنم اما

مسئله حتی این نیست که ما سوء ظن داریم به خدا

که ما فراتر از اون، تهمت می زنیم به خدا!

برای خودمون سخته خودمون رو ببخشیم...خدا رو متهم میکنیم به نبخشیدن

به اینکه بدی های من ...مانع میشه از اینکه رب من..به رب بودنش ادامه بده!

ما درون خودمون، خودمون رو تحقیر می کنیم تا با عذر موجهِ ناتوانی، بایستیم از رفتن

وگرنه دور و دیر بودن چه بدی داره؟وقتی قراره با کدح بری...فقط....حتی شده کشان کشان...بری

فرمود

لَآ أُقۡسِمُ بِهَٰذَا ٱلۡبَلَدِ ...

لَقَدۡ خَلَقۡنَا ٱلۡإِنسَٰنَ فِی کَبَدٍ ......

فَلَا ٱقۡتَحَمَ ٱلۡعَقَبَةَ ..

ولی اون نخواست از اون گردنه سخت بگذره...نخواست حتی قدم بذاره به اون راه!

بعد، از اون راه سخت میگه و مصادیقش

که جلوتر یکی از مصادیقش میشه

ثُمَّ کَانَ مِنَ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَتَوَاصَوۡاْ بِٱلصَّبۡرِ وَتَوَاصَوۡاْ بِٱلۡمَرۡحَمَةِ

نه تنها ایمان اورده و صبر کرده ..بقیه رو هم به صبر دعوت کرده

که ....... بگذریم. فقط ...

+ اوصیکم به سوره بلد با نوای تحقیق عدالباسط

 

6.

همیشه من بودم و خدا

و دایره این آسیب زدن محدود بود به من و من

همیشه پناه برده بودم که "من" سرایت کنم به احدی

حالا اما...حتی فکر کردن به ابعادی که یه اشتباه می تونه داشته باشه

انقدر سنگینه که ... شب عیدی جای خوشحالی ... غمگینم

غمگینم و خیره شدم به دستهای رسول

یا أبت استغفرلی.

 

7.

" اگرچه مست و خرابم تو نیز لطفی کن

  نظر بر این دل سرگشته خراب انداز ... "

 

8.

عیدتون عید.مارو بی نصیب نذارید...ازدعای خیرتون.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۲۹
تاسیان ...

خبرت هست

که بی روی تو آرامَم نیست؟!

.

#موقت_که_بیخبر_بمانی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۱۵
تاسیان ...

هیچ ماه رو دیدی اصن؟

دیشب سرخ و تبدار بود

امشب زرد و بیحال

گمونم ماه هم ... دل داده بود!

.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۴
تاسیان ...

چرا انقد کار دارم واقعا؟

انقدر کار دارم که حتی فکر کردن بهشون هم خسته ام میکنه!

شایدم الان که انقد خسته ام نباید بهشون فکر کنم!

ولی کاش دو سه تا بودم قشنگ راحت هر کدومم به یه بخشی از کارا میرسید

گاد! هلپ می...

.

ظهر بعد جلسه با خانم الف میرم پیش ز جان

اخریا میگم کتاب کممم حجم حال خوب کنه راحت چی داری ببرم:))

بعد خودم همنام گلهای بهاری رو _که نمیدونم چند سال پیش کی برد و نیورد_

برمیدارم که بخونم دوباره

ز هم دوسه تا دیگه میده

بهش ولی میگم اصن کتابم نمیاد

دیگه کم کم طبیعت گردیمم نمیاد

که کرونا انگار داره شخصیتمو عوض میکنه:))

دوست دارم بشینم با آدما حرف بزنم هممممش :)))

.

می دونی

بعضی موقع ها یکی از پشت یقه مو می گیره

منو از خودم می کشونه بیرون

و وادارم میکنه خودم رو از بیرون خوب ببینم

گاهی خیلی جالبه

گاهی غم انگیز...به غصه میشینم نگاش میکنم

گاهی خنده داره...میخندونتم

گاهی ام یقه ام رو از دستش می کشم بر میگردم درون خودم

که مجبور نباشم خودم رو از بیرون تماشا کنم...بس که حالمو بد میکنه :)

.

غر دیگه ای نموند؟

چرا راستی

شام نخوردم ... و الان خیلی پشیمونم

ولی برای پشیمونی ام خیلی دیره :|

.

دوس دارم دوتا دونه انار برداریم بریم بالاترین نقطه شهر

بعد انار دون کنیم بخوریم و ...

هیچی دوست دارم با تو، از بالاترین نقطه شهر، شهرو تماشا کنم

.

کاش زمستون عزیز زودتر بیاد

.

دوست دارم با پشت دست بزنم توو دهنِ ذهنم ! :))

.

تموم شد غرام -_-

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۰
تاسیان ...

 

1.

می دونی

مثل این می مونه که کسی رفته باشه تو اتاق و در رو به روی همه بسته باشه

حبس کرده باشه خودش رو.و این _مثلا_ یعنی می خوام تنها باشم!

اما بعد، از سوراخ جای کلید نگاه کنه تا مطمئن شه کسی پشت در منتظرشه

که نه تاب بیاره تنهایی و رفتن همه رو و نه بودن ها رو

که ...

ولی هر در بستنی، نه یعنی که برید

گاهی، "برو"، یعنی کاش تو یکی بمونی

گاهی می خوام تنها باشم یعنی کاش "یکی" بفهمه بمونه

که.........

اینه که هر در بسته ای رو ول نکنید برید

اینه که من...اینجام...منتظرم...پشت در

فقط کاش تو ...در رو ...باز می کردی به روی من

 

2.

چندماه قبلتر همینجا گفته بودم 

که بعضیا تو کل زندگیشون، نگرانیاشون رو در میون نمی ذارن

کلبه شون رو داخل قلبشون می سازن

و تو کل زندگیشون هیچوقت از اون کلبه نمیان بیرون

حتی وقتی احساس تنهایی می کنن، بهش اعتراف نمی کنن

درواقع، ترجیح میدن تو تنهایی شون زندگی کنن

بیشتر از خانوادشون دوسش دارن

 

3.

می خوند "متی نَرِدُ مناهِلَکَ الرَّویة فَنَروی

متی تنتَفِعُ من عَذبِ مائِکَ فقـد طــال الصَّدی

که چه زمان بر چشمه های پرآبت وارد شویم تا سیراب گردیم

چه زمان از آب وصل خوشگوارت بهره مند شویم؟ ...که تشنگی ما طولانـی شد...

 

 

4.

میگه

"آشنایی نه غریب است که دل سوز من است

 چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت"

 

نمی دونم چجوری می خونیش .گمونم بهتره اینطور بگیم اما

که آشناست.غریبه نیست اون کسی که دل من رو می سوزونه

همینه که دل غریبه ها برام می سوزه

دل غریبه ها برام می سوزه...که آشنایِ منه که داره.......

چقدر غم انگیزه این بیت.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۹ ، ۱۷:۰۶
تاسیان ...

۱۲ساعت نشستن رو صندلی و گوش دادن به مباحث سنگین و جزوه برداری

اونم با حدود ۴ساعت خواب آشفته شب قبل

حقیقتا خسته و له ام.اونقد که از خستگی خوابم نمی بره.

دوست دارم چند خطی از امروز بنویسم

تاهم مخدرِ اعتیاد به اینجارو تامین کرده باشم! و هم 

یک چیزهایی ثبت بشن یادم بمونه.ولی خط صاف مغزم

ازم میخواد که رحم کنم بهش. و رحم میکنم بهش.

امشب سه متر نمی نویسم.(دومترونیم مینویسم:)) )

جاش شما بیایید از روزمرگی تون بگید :)

.

این روزا احساس میکنم هرچقدم حرف بزنم(از هرچی) خالی نمیشم

نه از گفتن و نه از شنیدن.عجیبه واقعا!:))

.

امشب اون شعر حافظ رو میخوندم که آخرش میگه

حافظ «وصـال» می طلبد از ره دعـا

یا رب دعـای خستـه دلان مستجاب کن... :)

.

من...یادِ تو می افتم.

.

+ اصن روزمره نویسیام شبیه روزمره نویسی هست؟!🤔

بنظر خودم که خیلی فرقی با قبل نداره.فقط تحت این عنوان

عجیب غریب تر بنظر میرسه! :))

 

++ دوست دارم گاهی، از بعضی ها بپرسم

که این سااالها...چی گذشته بهشون!؟؟؟

فکر میکنم محض این اتفاق(گفته شدن و شنیدن شدنش)

چقدر می تونه مرهم باشه...چه مرهمی می تونه باشه.

راستی چیشد تو رو، همه این ساااالها ؟!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۴
تاسیان ...

میم دیروز پیام داده بود.بعد سه سال و اندی.و خواست هم رو ببینیم.

می گمش که امروز ماشین ندارم.باشه فردا. امروز رفتم.

دسته گل رو میدم بهش و می گم: الان باید چکار کنیم؟

( شاید اگر هرکس دیگه ای رو بعد اینهمه وقت می دیدم غریب بود برام اما نه میم)

میگه دستامونو بشوریم :))

دست می شوریم.الکل می زنیم و ضدعفونی می کنیم و می دونم با اینکه هیچ اعتقادی

به کرونا نداره بیش از هرکس دیگه ای که جدیش گرفته، رعایت میکنه.

بعد که ادا اصولا تموم میشه ماسک رو در میارم و میگم خوبه دیگه بیــــــا!

و بغــل می کنیم هم رو.اینجا رو میتونم سعی کنم توصیف کنم.می تونم از حل شدن بگم یا هرچیز دیگه ای

ترجیح میدم اما به کلمات آلوده اش نکنم.گریه می کنه.می خندم.می دونه می خندم که گریه نکنم.

الان فکر میکنم چطوری باید امروز رو به شکل خاطره بنویسم وقتی هم انقدر توی خاطره نویسی بدم

هم ترجیح میدم بعضی خاطرات به شکل تصاویر ذهنی و احساسات و ادراکات خودم باقی بمونن

و نه ریخته بشن در قالب کلمات.

از تخیلات و تلاش هامون میگیم برای خبردار شدن از هم.

از تصمیمش برای بارها اومدن در خونه مون.از تصمیمش برای زنگ زدن روزی که اون زلزله بزرگ اومد.

از تصمیمش برای دعوت کردنم سر عقدش ....میگیم و همه اینها یعنی دلتنگ هم بودیم.

یعنی هر دو دلتنگ بودیم.هر دو چقدر پر رنگ توی ذهن هم ادامه داشتیم.که هیچ وقت تموم نشده بودیم برای هم.

شاید برای همین بود که احساس میکردی فقط چند ساعتی از اخرین ملاقات گذشته و نه چند سال.

یکی دوساعت اخر گیر میکنه روی ازدواج من.و رها هم نمیکنه.نتیجتا میگمش

شیش سال قبل وقتی می خواستم به پ جواب مثبت بدم، اون موقع فکر می کردم

من هرکسی رو می تونم دوست داشته باشم.که کافیه خیلی منطقی با عقلم کسی رو انتخاب کنم.

و بعد دوسش داشته باشم.

بعد که مشخص شد نیمی از اون معیارهای منطقی که بر اساسش میخواستم جلو برم

دروغ از آب در اومدن و بهم خورد، چیزی که تا امروز فهمیدم اینه که اتفاقا من هرکسی رو

نمی تونم دوست داشته باشم.منظورم از دوست داشتن یه دوست داشتن معمولی نیست.

که در اینصورت کار سختی نیست انتخاب.اما من بیزارم از رابطه های سطحی.

می دونم اذیتم میکنه.که "روح را صحبت ناجنس عذابیست الیــم"

در بهترین حالت اگر اون شخص من رو درک کنه و برای ارزشهام ارزش قائل باشه

باز هم از اینکه مجبور باشم بیشتر وقتم رو صرف فهموندن کلمات و احساسم به طرف مقابل کنم آزار دهنده اس.

که اینها همه بدتر میشن.که هرچی سن ادم بالاتر میره تردیدهاش هم بیشتر میشن

درست میگه.توی مدل سنتی قطعا فرصتی برای همچین شناخت و ایجاد همچین علاقه ای نیست.

که یا باید پا روی دلم بذارم و با منطقم از کنم و بعد منتظر یا تلاشگر برای ایجاد اون علاقه باشم

یا باید پا روی منطقم بذارم و...

می دونم. اما من واقعا روی هیچ کدوم نمیتونم پا بذارم!نمی تونم هیچ کدوم رو نادیده بگیرم.

و اصلا دلیل اینکه امروز اینجام همینه. میگیم و میگیم و ...نتیجه که نداره طبیعتا..فقط میگیم.

فکر میکنم گاهی ..شاید من واقعا دارم سختش میکنم و پیچیده،ولی بازهم وقتی بیست و هفت سال

اینطور فکر و زندگی کردم...سخته طور دیگه ای بخوام ادامه بدم.

 

اخرش هم می زنه توی خال

_می دونی وقتی می گفتم انگار میم من بود و من اون

که نیاز به کلمه و جمله نبود برای فهم هم

که انگار من با مغز اون فکر میکنم و اون با مغز من

که روح هم رو میدیدم...عریانِ عریان

که یگانگی بوده همیشه بین مون_

منظورم همین هاست.وقتی سه سال هیــچ خبری نداره.و من هم چیزی نگفتم

که بر من چه گذشته این سالها.اون اما شروع میکنه شمرده شمرده تو رو برای خودت بازخوانی میکنه

انگار بعد مدتها جلوی آینه قرار گرفته باشی.و دیده باشی خودت رو.

 

که اولویت اولت باید خودت باشی فقط.خانواده و که و که در درجه بعد هستن.

که این خودخواهی نیست.ادم خودخواه هیچ کس رو نمیبینه.نمیگم خودخواه باش.

میگم اولویت اولت خودت باشه فقط.زندگی خودت.

که تو مسئول خودت هستی فقط.و از تو فقط درباره خودت می پرسن

که با "خودت" چه کردی؟_و انگار همه کائنات از زبون میم ازم می پرسن_

که با خودت چه کردی؟!!!_اینجا به خودم می لرزم_

گرچه که نمیدونم چرا حالا که دارم سعی میکنم خودم رو ببینم و با خودم مهربون تر باشم

چرا در و دیوار انقدر به رووم میارن که من با خودم چه کردم.

که چقدر با خودم بد بودم.که چقدر خودم رو ندیدم.

کاش تو به رووم نیاری.کاش اینکه من چه کردم رو "محــو" کنی از زمین و زمان

که ثبت و محو دست توئه.که من طاقت دیدن دوباره اینکه چه کردم با خودم رو ندارم.که تو مهربونی.که من امیدوارم.

حالا باید بشینم حسرت بخورم برای اینهمه سال خودم رو ندیدن ؟اینهمه سال خودم رو اذیت کردن.

اینهمه سال به خودم ظلم کردن؟برای بهای سنگین عمر و جوونی دادن پای این نادیده گرفتن خودم؟

نمی خوام.چون در اینصورت باید توی دور باطل اذیت کردن خودم فرو برم و باااز.....به شکل جدیدی خودم رو نبینم

می خوام بیشتر بنویسم اما .... فکرم یاری بیشتر نمیکنه...شاید بعدا تکمیلش کردم.شب بخیر.

 

+

دیدن دوباه اش مثل این بود که باز پس گرفته باشی

نعمتِ ارزشمندِ از کف رفته ای رو

بازپس گرفته باشی حتی ...روزهای جوونی ات رو

اینجاست که میشه فهمید چرا حافظ با یاد کردن رویی جوان میشد

که چرا ....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۹ ، ۲۲:۴۰
تاسیان ...

صبح می بینم "میم" پیام داده شب قبل.برای لحظاتی مکث میکنم.

چشم هام رو تنگ می کنم و سعی میکنم با دقت بیشتر، خطای دید احتمالی رو برطرف کنم

اما راسته.خطا نیست.حرف می زنیم.و انگار که حرف ها، ادامه ی حرفهای دیروزمون هستن.

انگار نه انگار سه سال و چند ماه گذشته.

همچین رابطه عجیبی.همچین رفیق قدیمیِ دلتنگی.برگشته بود.ترسون که قبل از مرگ

نشه یکبار دیگه هم رو ببینیم.باید بیشتر بنویسم؟نمی دونم چی باید بنویسم.

.

به دستهاش نگاه می کنم

دستهاش رو از همه دستهای دنیا دوست تر دارم.دستهای زمخت اش قشنگ ترین دستای دنیان.

مهربون ترین دستای دنیا.اصلا همه دستهای خسته و پینه بسته دنیا قشنگ و مهربونن.

فکر میکنم باید بهش بگم.که این دنیا به مو بنده.که چرا باید حرف هام رو، دوست داشتن هام رو

تو دلم نگه دارم وقتی لحظه بعدی نیست!؟

+میگمش، بابا می دونی؟من دستای تو رو بیشتر از همه دستای دنیا دوست دارم!

سرش توی دفتر و حساب کتابشه

از بالای عینک لحظه ای روی دستهای خودش مکث می کنه و برمیگرده که: دستای منو؟

[چرا بنظرم میاد جمله اش رنگی از تعجب داره؟شاید فک نمی کنه یکی دستهاش رو چقد دوست داره]

+اووهوم

قربونت برم بابا .....

می دونی ... نگاه که می کنم همه این بیست و هفت سال به لحظه گذشت.باقیش هم.حتما.نمی خوام دیر شه.

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۳۹
تاسیان ...

اومدم یچیزایی بنویسم

که یادم افتاد قول دادم سعی کنم هر چیزی رو اینجا ننویسم :)

ای بابا

ای بـابـا

ای بـــــابــــا ....

.

" شب با هجوم بی مروتش،

  سخت تسخیرم کرده بود.

  خواستم زنده بمانم

  و فکر کردن به تو، تنها سلاحم بود!

  تنها کمانم

  تنها سنگم ... "

.

عادت کردم به "با اینجا حرف زدن".خیلی.عادت بدیه شاید.شاید باید ترکش کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۲۱:۱۱
تاسیان ...

شاید یه شب بشه گفت

تو اینجــایی و ...

نفـرینِ شب،

بی اثر است.

.

شبت خوش.

.

خواب

نمی برد مرا.

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۳:۲۳
تاسیان ...

من همونم که م.ح ۶ساله لقب «فرشته خنده» بهش میده

اما شبها تا صبح تو رو می باره...تو رو می میره.

من اما ترجیح می دم همچین شبهایی رو ربط بدم به هورمون ها!

وگرنه در تو غرق می شم... گم می شم.می سوزم.تموم نمی شم.

اره بیا بگیم همه چی زیر سر هورمون هاست.

.

#پاسی از شب گذشته نویسی

#تحت تاثیر نوسانات هورمونی نویسی.

.

به اینجا عادت کردم.خیلی.

یکی نجاتم بده :))

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۰۹
تاسیان ...

اگر بنویسم "دلم برات تنگ شده"

حتما حجم اندوهی که پشت این جمله است

شوقی که سراپاش رو فرا گرفته

بغضی که پنهون میکنه

پریشونی که چنگ می زنه بهش

دردی که می کشه

انتظاری که به جنون می کشونش

محبّت بی نهایتش رو

خواستنش رو

[حتما و حتما] هیچ کدومش رو حس نمی کنی

و این جمله کوتاه هم شاید نتونه بارِ همه اونچه که هست رو به دوش بکشه

ولی می دونی چیه؟

دلم برات [خیلی] تنگ شده!

.

می فهمی؟!

.

نگاه که میکنم این دوسه ماه اخیر،

هرشب، یا شب درمیون، به جنون کشیده کارم از...

.

#و_به_دقت_درد_میکشد.

#شباهنگام

#[حذف شد]

#چکار کنم حالا؟! :)

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۲:۳۷
تاسیان ...

می خواستم از چیزهای دیگه ای بنویسم.

راستش حرف های زیادی،از چیزهای زیادی دارم (که حتی فرصت ثبت شون پیش نمیاد)

اما عکسی که مدتهاست زینت بخش صفحه گوشیمه_ و چقدر دوست دارم این تصویر رو _

من رو پرت کرد جای دیگری.

پرت کرد به روضه ها عبدالله.ع.

دوست دارم برای نمی دونم چندمین بار...باز هم تصویرش کنم برای خودم

 

عبدالله فرار می کنه سمت حسین.ع.

"فقال الحسین ع احبسیه یا أختی فأبى و امتنع امتناعا شدیدا"

عبدالله شدیدا امتناع می کنه

"و قال لا و الله لا أفارق عمی‏"

وقتی دست عبدالله از پوست آویزان می شه و حسین رو فریاد می زنه

"فأخذه الحسین ع فضمه إلیه‏..."*

[ این جمله می کشه آدم رو ]

حسین، عبدالله رو می گیره و ... به سینه می چسبونه

"قال السید فرماه حرملة بن کاهل بسهم فذبحه و هو فی حجر عمه الحسین ع."

سیدبن طاووس می نویسه عبدالله تو بغل حسین بوده که ذبح می شه

روضه های عبدالله_اینطور فرار کردنش و دوخته شدنش به سینه ی حسین_

یکی از لطیف ترین و زیباترین تعاملاتی بوده که شهدای کربلا با ولایت داشتن بنظرم

.

"می خواستم با شما بگم ...

"کاش که این فاصله را...کم کنی"

که .. چاره که نیست، می روم و ...گریه می کنم...باید که در فراق تو اینگونه سر کنم

که خونِ جگر نشانه ی چشم انتظارهاست...باید که چشم را، پرِ خونِ جگر کنم...

که ..... 

از خودم گله دارم...بس که غرق گناهم....از تـــو فاصــــله دارم...."

که سیــــدی!

انا لک.

.

" سرگشته ی محضیم و در این وادیِ حیــرت

  عـاقل تر از آنیــم که دیـــوانه نباشیم .... "

 

 

 

* چقـدر جای ما اونجاست.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۹ ، ۲۰:۳۰
تاسیان ...

از بستنِ راه ها میگم_با این دست ها_

 

از "بل الله یزکی من یشاء" میگه_چیزی که عمری به امیدش قدم برداشته بودم_

 

اما می دونی.کم کم فرق می کنه.

کم کم می رسی_می رسونی خودتو_به اینکه، درست که "الاّ ما سعی"

ولی وقتی یکی انقد می دوعه_حالا دور "خودش" یا هــرچی _*

و خسته و وامونده می شه...

از نرسیدن ها...از نشدن ها...از درجا زدن ها و موندن ها و پوسیدن ها

از گندیدن ها.

بعدش کم کم ترس هم میاد.دلشوره هم میاد.

بعدش کم کم خستگی می شه فلج محض.

بعدش کم کم می شه "کم آتیناهم من ایة بینه"

می شه"و من یبدل نعمة الله..."

 

چی می گم؟!

از بافتن هم خسته ام.

فقط می خواستم بگم من،

نمی تونم به این احساس خسری که گریبانگیرمه

که همه ی منو می سوزونه و ...تموم نمی کنه، غلبه کنم.

که اگر خودم رو بزنم به غفلت، فقط "تحــــملش" می کنم.

که اگر یکم بهش فکر کنم...کار بیخ پیدا می کنه.

که یا باید جنونی چیزی بگیرم.یا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۱۱
تاسیان ...