من میخوام خوشحال باشم
دیگه نه غمِ چشمای خودمو تحمل میکنم
نه چشمای غمگین تورو تاب میارم
من میخوام... خوشحال باشم.
من میخوام خوشحال باشم
دیگه نه غمِ چشمای خودمو تحمل میکنم
نه چشمای غمگین تورو تاب میارم
من میخوام... خوشحال باشم.
قلبم تو سینه میرقصه!
همه سلول های تنم میرقصن
اگر عشق لحظات دردناکی داره...
چی میگفت حافظ
عتاب یار پریچهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
اگر خدا حجتی بیاره و سوال کنه چرا
منم دلم رو نشونش میدم توی اون لحظات که چه لبریز بود
از ارامش وشادی و ... زندگی و ..تمام چیزای خوب
اینجا مطمئنم خدا حجتم رو میپذیره
دل زخمیم ...که کنارش خوب بود.
هی دختر
منو ببخش انقد باهات بد بودم...
ببخش بلد نیستم چطور دوستت داشته باشم یا دوس داشتنمو نشون بدم
ببخش وقتی حالت بده رهات میکنم به حال خودت چون فکرررر میکنم
نمیتونم حالتو خوب کنم،درحالیکه کافی بود فقط همونجا پیشت بمونم
ببخش حساتو نادیده میگیرم
ببخش ازت توقع کامل بودن و بی عیب بودن دارم
ببخش انقد بدبینم بهت،قضاوتت میکنم...
ببخش انقد باهام تنهایی...
ببخش انقد تنهات میذارم،اونم وقتی فقط منو داری...
گوشه ی اتاق به ذکر...
استغفار و صلوات و حوقله و ...
تا مگر چین و چروکای دلش یکم واشه بقول میرزا
یکم آروم شه...خوب شه...
چقد آدمی دستش کوتاهه ...حتی از خوب کردن حال عزیزش...
.
خدایا خوبش کن
خدایا آرومش کن
خدایا بهش بگو فکرای تو سرش اون نیست!
خدایا بهش بگو خوبیاش چقد زیاده
خدایا ناامیدیاشو ببر،جاش امید بکار
خدایا اصن اگه میشه غم و درداشو بریز تو دل من،ها؟!!!!
دیوونه شدم
نصفه شبی زده به سرم
یهو هوس میکنم ازت بخوام برام بستنی بخری
دلم میخواد ازت بخوام برام لباس بخری
اینو بخری،اونو بخری،اینجا ببریم،اونجا ببریم
بیشتر از همه ولی دلم میخواد....
ولش کن
دیوونه شدم
.
فکر دیدنش راستش...تنها چیزیه که این روزا خوشحالم میکنه
.
به طرز احمقانه ای دلم میخواد گریه کنم
فقط چون دلم بستنی میخواد و بستنی ندارم
میفهمی که چی میگم؟!!!
همیشه که روز نیست
گاهی ام شبه.
.
امروز روز بدی داشتم
اول صبح یه تصادف جانانه برای اولین بار در عمر ده ساله رانندگیم
که نمیدونم چطور چیزیم نشد وقتی نصف ماشین رفت و از طرف خودم
با شدت ضربه خورده بود ب ماشین
حتی هیچیم نشد!:)
همینقدر بادمجون بم
.
بعد این روند کوفتی...
.
تموم روز نگه داشته بودم خودم رو...
از افتادن،از گریه،از حس بد ...
دوست دارم گوشیو بردارم و با گریه همه چیو برات تعریف کنم
ولی نمیشه...
غروب با تهوع شدید میرسم خونه،درحالیکه تمام راه خودم رو
محکم نگه داشتم بالا نیارم!
با رسیدن به خونه اما
تهوعی که از عصبانیت و ترس و گرسنگی ... ایجاد شده بود میره
و سد پشت پلکام شکسته میشه
صدای خفه شده تو گلوم رها میشه...همه من رها میشه..
خانه ز بنیاد میبره ...
.
امروز ... راستش خیلی نیاز داشتم باهات حرف بزنم
ولی قول دادم...بهت قول دادم.
.
ولی مطمئنم فردا که پاشم...بازم صبح شده
اولین عکسی که عاشقم کرده...
نیم رخ خنده ی عمیقش
سیاه سفید نیست...رنگیه رنگیه
به راستی که
تو چقدر منی ....
:)
.
نشستی روبروم توو اتاق تاریکم
ساکت،با چشم های پرحرف غمگینت
برخلاف همیشه اشکات میاد
اینبار من گریه ام نمیاد
با ترس های بیشمارم روبرو شدم
که دیدم توام توو اتاقی
تو منی؟!
منو ببخش...
برای ترسهات سرزنشت کردم
منم همونقدر ترسوام
فقط یکم دیوونه ترم...
خیلی دیوونه ترم...میخوام برم تو دل ترسا
ولی راستش...
خیلی میترسم...
ترس از سر پیریه
میشه در آغوشم بکشی؟! تنگ...تا سحر!؟!!!!
نه چون تویی...چون منی...
آخ که چقدر تو منی...نمیدونی که
میپرسه خب،چطوری؟ چخبر؟ زندگی چه رنگیه این روزا
_زندگی؟! زندگی بی رنگه
امشب پرم از دلتنگیت
باید به خواب پناه ببرم...شاید کمتر اذیتم کرد