دنیــا کارَش به جایی می رسد که خـِر ات ! را می گیرد . . .
پنجه می اندازد به گلویت . .
راه نفس ات را محکم می بندد . .
دنیا کارش به جایی می رسد که تو را به بیزاری می کشاند . .
دنیا . .
این دنیای پست . .
این دنیای قفس !
کارش به جایی می رسد که کم کم تو را می کُشد . . .
هوای مسموم اش را نفس می کشی و جزای تو . .
مرگ است . . .
هوای روضه اما برای همین است . .
که تو را بر گرداند . .
اصلا خدا حسین را برای لحظه های از دست رفتن تــو خلق کرد !
می دانست یک جای روزگار نفس کشیدن در دنیایی که جزای بی ادبی ات بود ، سخت می شود
می دانست عذاب دلتنگی ، عذاب الیمی ست . .
می دانست و باب الحوائجی خلق کرد برای تو . .
که بابش باب رفع دلتنگی باشد . . .
که خیال نکنی فقط تو هستی که عمری ست زندانی می کشی و . .
یاد زندانی کشیدنش . .
آن هم با آن شکنجه ها و . . آن شکنجه گر . .
داغ این همه سال زندانی ات را از یادت ببرد . . .
آن وقت به اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ ی خدا خرده بگیر . .
دل ات می آمد باشی و ذره ای نباشی به دامان مهر این آقای از پدر مهربان تر ؟
دل ات می آمد باشی و زهرایی نداشته باشی که مــــادر صدایش بزنی و . . .
حل شوی در مهر مادری اش !
دل ات می آمد آدم !؟
که باشی و . . .
حسین ای نباشد که نامش بر وجودت خوانده شود و تو بهشت را در همین عالم تجربه کنی ؟
حسین ی که خراباتیان ِعشقش ، نامش را فریاد می زنند و تو می پرسی :
بهشت مگر نباید همین جا باشد ؟
خراباتیان تکیه زده اند بر پشتی هایی و رودهای شیر و عسل هم جاریست
شیرینی محبتت ارباب . .
که مثل رودی در دلم جاری می شود و . .
شیرینی اش تمام عسل های دنیا را از چشمم انداخته . .
مگر این همان رود بهشتی نیست که خدا در قرآنش آورده ؟
زیر سایه تو نشسته ام سینه میزنم
و این مگر همان سایه درختان بهشتی نیست ؟
دلم که هر اراده ای می کند مهیاست !
دلم اراده می کند صدایت کند مهیاست
دلم اراده می کند سلامت دهد . . . مهیاست . .
دلم اراده می کند بر غم ات بگرید ، مهیاست
دلم اراده می کند پسر فاطمه ! صدایت بزند و . .
اصلا بهشت من مدتهاست که مهیاست !
از همان روزهای 5.6 سالگی که آخر صف زنجیر زنان مثل وصله ی ناجور بین آن همه مرد و پسر زنجیر بدست
می شدم و غم ات را ضربه ضربه هوار می کردم بر شانه های کوچکم . .
از همان وقت که اصرار میکردم برای برداشتن زنجیر بزرگتر بجای زنجیر کوچکم ،
و پدر با چه مصیبتی که قانع ام می کرد به اکتفا کردن به همان زنجیر کوچک
از همان شب های مسجد که چراغ ها خاموش بود و زنها با صدای روضه خوان شیون و زاری میکردند
و من . .
من که نه از سر از روضه در می آوردم و نه دلیل این گریه ها را می فهمیدم
فقط یک جای دلم لک میزد من هم سهمی در این گریه ها داشته باشم
و تو خنده ات نمی گیرد اگر بگویم وقتی اشکی نمی آمد چطور برای تو گریه کن می شدم ؟
نخند اما انگشت اشاره ای که آغشته به آب دهانم بود ردی مثل رد اشک از چشم هام به سمت گونه ها
می کشید
و چقدر بهشت تر میشد که می دیدم من هم در این گریه های _ نمیدانم برای چه و که _ سهمی دارم !
هر چند با تقلب !
می بینی پسر فاطمه !؟
بهشت من سالهاست مهیاست و من از ثمره ی درختهای آن هر لحظه میوه ای می چینم
و دروغ چرا ؟
میوه های درخت موسی بن جعفر طمع اش چیز دیگری ست . .
باید از جاهای خوش آب و هوای بهشت باشد !؟ نیست ؟!
اینکه شما خاندان رسول خدا چطور می آیید در دل آدم جا باز می کنید . . .
چه می گویم ؟!
ذرات وجودم که قائم به محبت شماست . . .
منی که خاکم با آب محبت شما سرشته شده . .
با اشک روضه ها سرشته شده . .
جز هوای روضه هاتان جای دیگر نمی توانم ، که نفس بکشم . .
اصلا همین است که نفس های حرمی ام عمیق ترین نفس های عمرم بوده . . .
اصلا خدا نمی توانست طور دیگری مرا خلق کند . . .
اصلا از چه مرا خلق میکرد ؟
می گویند خدا آدم را از هیچ آفرید و من می گویم از محبت شما !
خواست عشقش را نشان دهد شما را آفرید . .
عاشق تر شد و خواست
ذوقش را نشان دهد . .
مرا آفرید . .
عالم عاشق شد و خدا عاشق تر . .
عالم عاشق تر شد و . .
خدا عاشق تر از این حرفها . .
خب خدا بود و باید عاشق تر از مخلوق می بود !
این شد که کار به اینجا رسید . .
این شد که امشب خدا برای من گریه میکرد و . .
من برای خدا . . .
خدا دلش تنگ بود و . .
من دلم تنگ تر . . .
خدا عاشق بود و . .
مجبورم میکرد عاشق باشم . . .
خدا می بارید و زمین های خیابان را می شست و . .
من گریه می کردم و غبار این همه فاصله را می شستم . . .
خدا گریه می کرد و عشقش را فریاد میزد . . .
من گریه می کردم و عشقش را اعتراف می کردم . .
خدا گریه می کرد و در آغوش میفشردم . .
من گریه می کردم و در آغوشش گم می شدم . . حل می شدم . .
و آن میان . .
نام حسین بود که این عشق بازی راه انداخته بود . .
خدا عاشق بود . . قبول !
اما حتم دارم از روزی که تو را آفرید . .
طور دیگری عاشق بود !!!
.
+ درست که واژه ها همه چیز را خراب می کنند . .
درست که نمی شود هر آنچه هست را گفت آقا . .
اما . . .
این دستها به ثبت این شبها معتاد است . .
می نویسم یادم نرود . . عالم یادش نرود . .
می نویسم خدا بخواند بخندد .................
++ مگر چنبار به دنیا اومدیم که این همه می میریم خــدا ؟!
+++ به آینه میگم . .
نباش . .
نباش که دیگه کسیو نگران نکنی . . .
کسیو نرنجونی . .
کسیو ( دیوونه ) نکنی . .
کسیو . . .
و یه شب از این شبها . .
زورم اگر برسه . .
آینه رو میشکونم . . . ................