تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

 

نوشتن بعد از سه سال ،

برای کسی که جنون نوشتن ! داشته و یکباره کاغذهارو پاره کرده و قلم هارو شکونده

شبیه می  مونه به باز شدن زبون کودک تازه زبان باز کرده

شبیه می مونه به بینا شدن ِ آدم سالها کور بوده !

شبیه می مونه به شنوا شدن آدم  ِ سالها ...

 و خب کیه که ندونه این لذتیه توأمان با درد و رنج ...

مثل تموم لذت های دیگر عالم !

.

کلام ... واژه ...

قدرت زیر و زِبَر کردن داره ...

و احتمالا یکی از دلایلی که قرآن به شکل کلام نازل شده همین باشه !

قرآن عالم رو ، هستی رو ، زیر و زبر می کنه و کلام  ِ همچون منی ...

همین که عالم خودم رو زیر و زبر کنه ...

همین که تووش خودم رو به تماشا بنشینم و با بودنش ، ردپای خودم رو دنبال کنم برای گم نشدن

کفــایته !

.

"عجبت لمن ینشد ضالته وقداضل نفسه فلا یطلبها" (علی ع )

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ اسفند ۹۶ ، ۱۳:۱۱
تاسیان ...

گاهی میشه

شبی ... نصفه شبی ... خدا یه گوشه کناری ، تک و تنها گیرت میندازه

اونوخ تویی که باد شدی و باد شدی و باد شدی

تویی که به واسطه خوبی هایی که خدا ازت منتشر کرد و سر زبونها انداخت که ربطی به تو نداشت

تویی که صبح تا شب ، همه و همه بادت کردن و خودتم باورت شدی کسی هستی ... چیزی هستی !

یه جا گیرت میندازه و یه سوزن گنده میده دستت که : بزن ! بزن سوراخ کن ...

نگاش که نگاه مرددت رو می بینه

نگاش که سوزنو می بینه که تو دستهای مرددت میلرزه

دست میاره جلو و سوزنو از دستت میقاپه و تا به خودت بیایی سوزشی همه وجودتو می گیره . . .

و صدای فسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس که تو فضا اکو میشه !!!

نگات میفته به خودت !

چهارتا استخون که به ضربه ای خورد میشن و یه تیکه گوشت که قراره خوراک جونورای زیر خاک شه !؟

همه ی سوزش وجودت ، چشمهاتو هدف می گیره و . .

به سجده میفتی . . .

اونوخ خدا هم محکم بغلت می گیره که :

تو اگر چیزی نیستی . . . غصه نخور . . . که منی رو داری که همه چیزم !

 

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم

 

هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ

هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ

هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَى یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ 

 

هُوَ الْأَوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ وَالْبَاطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ 

 

 

 

یک نوشته هایی هست ... بنام نوشته های تنهایی

یعنی وقتی تنهایی

خیلی خیلی تنهایی !

بی پرده ای بین خودت و خودت !

رک و راست می شینی و خودت رو انتقاد میکنی

مویی که قراره اونطرف از ماستت بکشن همینجا بکشی بیرون و حسابتو با خودت صاف کنی

گاهی زندگی عمیقا وحشتناک میشه

اونجا که فکر میکنی درست ترین کار اینه که هر چی نوشته داری آتیش بزنی

دفتر زندگی تو .. دفتر اعمالتو آتیش بزنی

بدیاشو پاک نویس کنی تو یه دفتر جدید تا سر فرصت بیفتی به جونشونو پاکشون کنی

اونوخ دفتری که پر کردی از خوبی های خیالیت به آتیش بکشی

خوبی هایی که اون بالایی محض آبرو داری انداخت سر زبون این و اونو . . .

تو جدیش گرفتی و زدی به حساب دلت . .

دلتو دل دونستی و هر چی خوبی شنیدی و خیال کردی نوشتی و زدی به حساب دلت

قلم حیله گرت هم به نوشتن بدی ها که می رسیده جوهرش ته می کشیده و . . .

چقدر باید زور بزنی برای خوندن بدی هایی که به کمرنگی و با لرزش نوشته شدن

دلت میخاد دفتر دستک تو بزنی زیر بغل و بزنی به دل بیابون و . .

یه آتیش به بزرگی اتیش نمرود به پا کنی و دفتراتو بسوزونی . .

نوشته های پر تزویرتو بسوزونی . . .

و اونها هیچ راه نجاتی از اون اتیش نداشته باشن

اونوخ بشینی و زل بزنی به سوختنشون

بعد که سوختن و سوختن و تموم شدن

خیالت که از سوختنشون راحت شد

پاشی خودتو بتکونی و . .

یه نگا بندازی به اسمون کویرو . .

راه کویرو پیش بگیری

انقدر بری که یا تو ازدحام سرابها از عطش بمیری . .

یا برسی اونجا که از زیر پات زمزم بجوشه و . . ................... کعبه ای بنا کنی اونجا

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۵۹
تاسیان ...

" هیچ  وقت از پرسیدن دست نکش

 

اینکه چرا بدنیا اومدی ؟ و برای چی زنـده ای !؟

 

همینکه فراموش کنی

 

عشــق از زندگیت محو میشه ...

 

گرفتی ؟!!! "

 

.

 

من اومده بودم که بمونم

من

نیومده بودم که برم ...

 

.

گرفتـــی ؟!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۱
تاسیان ...

همش دقیقا بعد از عبور عقربه از نیمه شب شروع شد

مثل قصه ی سیندرلا ... !

با صدای آونگِ ساعت که نیمه شب رو نشون میداد...

رویا تموم شد

حقیقت عریان شده ، ... 

خودش رو به نمایش گذاشت !

.

مهمونی تموم شده

حالا چرا شب جمعه هارو برای مهمونی انتخاب میکنن

اونم امشب و اولین شب جمعه ی ماه

بگذریم ...

.

ماشین رو روشن میکنه

شیشه پایینه

نسیم آرومی صورتمو نوازش میکنه

بیخود بیخود بغضم گرفته !!!

 

آهنگ پلی میشه ...

.

این حقیقته آدما همیشه تنهان .. "

 

میدونی فاطمه !

همه چی از شب جمعه شروع شد ...

احتمالا شب جمعه ها هورمون سروتونین تو بدن مون ترشح نمیشه

حتما یه دلیل علمی چیزی داره نه ؟

وگرنه اینهمه غم قابل توجیه نمیتونه باشه !؟

وگرنه این حجم از بغض برای حجم کوچیک گلو زیادی زیاده

رسوب این همه تنهایی تو مفاصل روح اصلا با عقل جور در نمیاد نه ؟!

.

" با خاطراتت هم میشه مُرد و هم زندگی کرد

حتی با یادت دیوونگی کرد اما با اشک با درد

با درد ... "

 

میدونی فاطمه

میخوام اعتراف کنم

امیدوارم اما هیچ وقت این اعتراف منو نخونی

امیدوارم هیچکس نخونه

اما نه

امیدوارم همه این اعتراف منو بفهمن ... ببینن !

بفهمن ... بفهمن ...

راستش فاطمه

من هیچ وقت عاشق نبودم !!!

حتی روزهای 17-18 سالگی م که مامانم شک کرده بود

و از نگرانی گشته بود و دفترمو پیدا کرده بود و خونده بود

و فکر کرده بود دختر دردونه اش عاشق شده و با گریه به بابام گفته بود که من عاشق شدم

من هیچ کدوم از لحظه هایی که اون جملات رو سرهم میکردم عاشق نبودم !!!

حتی بعدتر وقتی مامانم اعتراف کرده بود که اون روزا فکر کرده عاشق شدم و گشته بوده دنبال نوشته هام

و من هم متعجب و با خنده ی صدا دارم میگفتم که اونا رو (مثلا) برای خدا نوشته بودم

و اونهم جواب داده بود که میدونم .. بعدا فهمیدم ...!

به نون و قلم قسم که هیچ کدوم از اون لحظات من عاشق نبودم !!!

هه ..

مامانم شاید هیچ وقت نفهمید دخترش اون روزها و روزهای بعدش چقدر تلاش کرد تا عاشق بشه و ...

نشــد !

.

" خیلی روزا گذشت .. خاطره های تو کم نشد ..

هیچی اونی که خواستم نشد.. اونی که خواستم نشد ... "

 

روزی که تو از عاشق بودن درد میکشیدی ...

وقتی میله ی مترو رو گرفته بودیم و ناراحت عشقی بودی که پر و بالت رو بسته بود

و من آرزو میکردم عشقی بود که مانع عاشقی کردنم میشد ...

آره فاطمه ...

من همون لحظه ها حسرتت رو میخوردم ...

دختر 18 ساله ای بودی که از عاشقی پشیمون بودی 

و من آرزو میکردم برگردم به 18 سالگی و یه عشق بچگونه حتی داشته باشم !!!

روزهای 18 سالگی من که با عشق مادر گذشت

با عشق فاطمه به علی گذشت

با عشق زینب به حسین گذشت

با عشق حسین به خدا

با عشق محمد و خدیجه

عشق حبیب به حسین

عشق عباس به سکینه و رقیه و زینب و حسین

من تموم اون روزا فقط شاهد ماجرا بودم

می دیدم و گریه میکردم

نه تموم اون روزها..

تموم روزهای این 23 سال و اندیِ لعنتی ِ زندگی ِ لعنتیم

.

" خیلی روزا گذشت ولی غم از دل ما نرفت

بی تو پاییز از اینجا نرفت

پاییز از اینجا نرفت .... "

 

حالا فاطمه

دلم روی دستم مونده

خودم روی دستم موندم

مثل وصله ی ناجور چسبیدم به زندگی

عشق نیومده رفت

عشق نیومد

عشق رفت

عشق نموند

رویای پرواز ندارم

روی دست خودم موندم

بلکه روی دست خدا هم

میدونی ؛ شبا تو محراب که میشینم

کافیه پرده سورمه ای اتاقمو بزنم کنار تا آسمون سورمه ای تو قاب پنجره ی رو به سجاده م خودنمایی کنه

وقتی میشینم یه ستاره روبرومه !

توام وقتی به ستاره ها نگاه میکنی میلرزن ؟ دل توام از این لرزش میلرزه ؟ توام دلت میخاد بری اون دور دورا ؟

.

" واقعیته .. بی تو بارونو نمیخام ... 

از تو خیلی دوره دستام ... خیلی سرده بی تو دنیام ..

دستای من تو رو میخان .. بدتر از هر لحظه م الان ...

این حقیـــقته .. آدما همیــشه تنهان ...... "

 

خلاصه که همه چی از شب جمعه شروع شد

شبی که احتمال داره فرداش ... اون نیاد ...

بغض لعنتی ای دارم امشب

حتی تا این لحظه که دارم می نویسم هم دست از سرم برنداشته !

حتی وقتی تو محراب رو به ستاره میگفتم :"یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا کنا خاطئین" و گریه میکردم

حتی وقتی جواب داد "سوف استغفر لکم ربی انه هو الغفور الرحیم" و .. گریه میکرد

و می دیدمش که دعا میکنه که بیاد و ما رو در آغوش بگیره و تنهایی مونو تموم کنه

می دیدمش و گریه م گریه تر نمیشد ... بغض تر میشد !

.

" راهی ام نبود ... باز دوباره باد و بارون

چی دیگه مونده برامون .. ما چه کردیم با دلامون ؟؟... "

 

امشب توام نگاهت به گذشته اس

امشب منم نگام به گذشته اس

گذشته ای که تو خوابم نمی دیدم آینده اش اینی باشه که الانه ..

آره فاطمه

اینجا نه شکم ماهیه نه آتش و نه گلستان

اینجا همون جاییه که میخوام بگم و نمیشه

میخوام یه توجیه برای اون گریه ها و شبا و روزا و خاطرات بیارم و نمیشه

میخوام دلیل ِ توانِ پیاده رفتن تا کربلا رو پیدا کنم و نمیشه

میخوام سر از کار شبای هییت این چهار سال در بیارم و نمیشه

میخوام بگم تموم این هشت-نه سال عاشق که هیچ ... من هیـچی نبودم و ...

نمیشه

اره

اینجا ته دنیاست

اینجا اصلا تل زینبیه اس که با نگاه به قتلگاه سرت گیج میره از نزدیکیش !

اینجا ..

حجابِ حجابِ حجابِ

منم ...منم...منم...

منی که

هیچ وقت عاشق نبودم

دروغ محضی بودم ... تا این لحظه ...

.

* سیروان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۵۹
تاسیان ...

یونس را از دل نهنگ ، خدا آزاد کرد

ابراهیم را از دل آتش ، خدا آزاد کرد

یعقوب را از غم فراق ، خدا آزاد کرد

یوسف را از دل چاه ، خدا آزاد کرد

ایوب را از بند ابتلا ، خدا آزاد کرد

خرمشهــر را ... ، خدا آزاد کرد

.

علی را از غمــ ، .... زهـــرا آزاد کرد ... زهرا

و حسین را ... زینب ...................

.

.

نمی دونم اوج غربت حق کی بوده در تاریخ بشر

مسلما شیعه از روضه ی سیلی و صورت نیلی قرن ها سوخته

مسلما از روضه دستهای بسته علی گُر گرفته

مسلمه که از روضه های خیمه و عمه جان زینب بارها جون داده

اما .....

هیچ روضه ای جگرسوزتر از 1178 سال سرگردونی فرزندان زهرا نیست

هیچ دردی نمیتونه عمیق تر از ندیدن اش باشه

اگر این پایین ما جون میدیم با روضه ی مـــادر

شک ندارم اون بالا.... مادر خون گریه میکنه 

با روضه ی نسل های بی ثمری که سرگردونی خودشون و امامشون

تمومی نداره

.

اینکه چقدر دیگه باطل قبای حق به تن ، خود نمایی باید کنه تا بیایی

اینکه چقدر دیگه حق گفته بشه و شنیده نشه تا بیایی

نمیدونم چقدره اما ........

کاش زودترتر بیای ...

کاش..

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۶ ، ۰۱:۰۱
تاسیان ...

 

 .... "فلذا اقا باید این منِ خودمونو بکشیم" ....

.

مهم نیست چقدر یه حرف تکراری باشه

چقدر کلیشه ای

چقدر زده شده...که حالت از شنیدنش بهم بخوره و دلت بخاد هرجا این حرفا هست رو حرف و گوینده بالا بیاری

مهم اینه که از لسان مبارکی تراوش کنه

از دست کریمی بگیری

سر سفره حلال خوری نوش جان کنی

اون وقت تکراری ترین واژه های عالم نو میشن

اونوقت دوست داری دست و دهان گوینده رو ببوسی و طلا بگیری

اونوقت دلت میخاد هزارتا از این حرفای تکراری برات بزنه و تو کیف کنی

حالا جمع کن همه اینارو

با مجلس همه کس ام ........

موسی بن جعفر

 

فعل دوست داشتنت

مسبوق به سابقه اس

حرف امروز و دیروز نیست

...که هنـــوز مـن نــبودم ...که تو در دلم نشستی ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۴۵
تاسیان ...

امروز یه روایت از حضرت رسول .ص. خوندم . .

که باید بزرگ بنویسم بزنم جلوی چشمم :

 

صبـر نیـمی از ایمان و یقیـن همه ی ایمان است " *

 

* : نهج الفصاحه / ص 282  / حدیث 1849

 

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای کرم های ابریشم . . به خدای پروانه ها ایمان داشته باش

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای آدم یقین داشته باش

به خدایی که آدم رو از هیچ آفرید . . به وجودش اورد و مسجود ملائکه اش کرد

دلم !

یقین داشته باش . . .

به خدای نوح یقین داشته باش . .

به خدایی که برای کشتی ِ توی بیایون نوح آب فرستاد

خدایی که بنام او کشتی به حرکت در اومد . . از مهلکه در امان موند و به نام او کشتی ایستاد

خدایی که بخشنده ی مهربانه

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای ابراهیم یقین داشته باش . .

خدایی که برای ابراهیم اش کافی بود . .

خدایی که آتش بر ابراهیم گلستان کرد . .

و به خدای اسماعیل !

خدایی که از زیر پاهای اسماعیل ِ تشنه ، تو دل بیابون چشمه ای جاری کرد

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای یعقوب ِ از یوسف دور افتاده . . . خدای یعقوب منتظر !

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای یوسف ته چاه . . خدای یوسف سالها زندانی . . خدای یوسف از پدر جدا افتاده !!!

دلم !

یقین داشته باش . . .

به خدای ایوب ِ سالهای سال در سختی امتحان شده . .

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای موسی افتاده در رود نیل . . . خدای موسی از آب کشیده شده

به خدای موسی در دل ِشب ، در بیابان گم شده . .

به خدای موسی تنها . .

دلم !

یقین داشته باش . .

به خدای یونس در دل نهنگ . .

دلم !

یقین داشته باش . . .

به خدای محــمّد ِ بلاکش . . . .ص.

به خدای محمد در دل غار . .

به خدای محمد ِ شبهای حراء . . .

دلم . .

صبور باش و یقین داشته باش . . / یقین داشته باش که یقین تو کارها بکند ! /

یقین داشته باش . . .

به پروانه شدن !

به "آدم" شدن . . خلیفة الله شدن و مسجود ملائک شدن !

به سالم رسیدن این کشتی به خشکی

به شکسته شدن بت های این بت خانه و . . به گلستان شدن این آتش !

به جاری شدن چشمه ی حیات در دل بیابان از زیر پایت . .

و به باز آمدن "یوسف" به کنعان ِ جان !

به از دل چاه بیرون آمدن . . از زندان جان بیرون آمدن و عزیز خدا شدن !

به تمام شدن سختی های امتحانات و . . به میوه دادن درخت صبر

به پیدا شدن نور خدا در ظلمات این بیابان . . به . .

به شنیدن صدای خدا !

به نجات از دل نهنگ ِ نفس !

به آمدن خود ِ خود ِ خدا به غار تنهایی ات !

دلم !

یقین داشته باش . .

و تا مضطر نشوی ، یقین نخواهی یافت !

مضطر که شدی . .

خدای آدم و نوح و ابراهیم و اسماعیل و یعقوب و یوسف و ایوب و موسی و یونس و

محمد .ص. . .

خواهد آمد  . . .

خدای تو  . .

خدای جهانیان می آید و . .

تو را به آغوش می کشد . .

خدا می آید و . .

قبل از رسیدن خدا  . . .

چه می شنوم خدایا ؟!

بوی یوسف است که می آید ؟!!!

 

 " امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء " . . .

 

+ تنها که میشی . . ناراحت نشو . . .

وقتی یکی رو کار خصوصی داشته باشی تنهایی میکشیش یه گوشه و . .

خدا که تنهات کرد . . .

یعنی کار خصوصی باهات داره . .

هرچی تنهاتر . . . خصوصی تر .

تنها شدن علامت راهه !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۹
تاسیان ...

دنیــا کارَش به جایی می رسد که خـِر ات ! را می گیرد . . .

پنجه می اندازد به گلویت . .

راه نفس ات را محکم می بندد . .

دنیا کارش به جایی می رسد که تو را به بیزاری می کشاند . .

دنیا . .

این دنیای پست . .

این دنیای قفس !

کارش به جایی می رسد که کم کم تو را می کُشد . . .

هوای مسموم اش را نفس می کشی و جزای تو . .

مرگ است . . .

 

هوای روضه اما برای همین است . .

که تو را بر گرداند . .

اصلا خدا حسین را برای لحظه های از دست رفتن تــو خلق کرد !

می دانست یک جای روزگار نفس کشیدن در دنیایی که جزای بی ادبی ات بود ، سخت می شود

می دانست عذاب دلتنگی ، عذاب الیمی ست . .

می دانست و باب الحوائجی خلق کرد برای تو . .

که بابش باب رفع دلتنگی باشد . . .

که خیال نکنی فقط تو هستی که عمری ست زندانی می کشی و . .

یاد زندانی کشیدنش . .

آن هم با آن شکنجه ها و . . آن شکنجه گر . .

داغ این همه سال زندانی ات را از یادت ببرد . . .

آن وقت به اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسَالَتَهُ ی خدا خرده بگیر . .

دل ات می آمد باشی و ذره ای نباشی به دامان مهر این آقای از پدر مهربان تر ؟

دل ات می آمد باشی و زهرایی نداشته باشی که مــــادر صدایش بزنی و . . .

حل شوی در مهر مادری اش !

دل ات می آمد آدم !؟

که باشی و . . .

حسین ای نباشد که نامش بر وجودت خوانده شود و تو بهشت را در همین عالم تجربه کنی ؟

حسین ی که خراباتیان ِعشقش ، نامش را فریاد می زنند و تو می پرسی :

بهشت مگر نباید همین جا باشد ؟

خراباتیان تکیه زده اند بر پشتی هایی و رودهای شیر و عسل هم جاریست

شیرینی محبتت ارباب . .

که مثل رودی در دلم جاری می شود و . .

شیرینی اش تمام عسل های دنیا را از چشمم انداخته . .

مگر این همان رود بهشتی نیست که خدا در قرآنش آورده ؟

زیر سایه تو نشسته ام سینه میزنم

و این مگر همان سایه درختان بهشتی نیست ؟

دلم که هر اراده ای می کند مهیاست !

دلم اراده می کند صدایت کند مهیاست

دلم اراده می کند سلامت دهد . . . مهیاست . .

دلم اراده می کند بر غم ات بگرید ، مهیاست

دلم اراده می کند پسر فاطمه ! صدایت بزند و . .

اصلا بهشت من مدتهاست که مهیاست !

از همان روزهای 5.6 سالگی که آخر صف زنجیر زنان مثل وصله ی ناجور بین آن همه مرد و پسر زنجیر بدست

می شدم و غم ات را ضربه ضربه هوار می کردم بر شانه های کوچکم . .

از همان وقت که اصرار میکردم برای برداشتن زنجیر بزرگتر بجای زنجیر کوچکم ،

و پدر با چه مصیبتی که قانع ام می کرد به اکتفا کردن به همان زنجیر کوچک

از همان شب های مسجد که چراغ ها خاموش بود و زنها با صدای روضه خوان شیون و زاری میکردند

و من . .

من که نه از سر از روضه در می آوردم و نه دلیل این گریه ها را می فهمیدم

فقط یک جای دلم لک میزد من هم سهمی در این گریه ها داشته باشم

و تو خنده ات نمی گیرد اگر بگویم وقتی اشکی نمی آمد چطور برای تو گریه کن می شدم ؟

نخند اما انگشت اشاره ای که آغشته به آب دهانم بود ردی مثل رد اشک از چشم هام به سمت گونه ها

می کشید

و چقدر بهشت تر میشد که می دیدم من هم در این گریه های _ نمیدانم برای چه و که _ سهمی دارم !

هر چند با تقلب !

می بینی پسر فاطمه !؟

بهشت من سالهاست مهیاست و من از ثمره ی درختهای آن هر لحظه میوه ای می چینم

و دروغ چرا ؟

میوه های درخت موسی بن جعفر طمع اش چیز دیگری ست . .

باید از جاهای خوش آب و هوای بهشت باشد !؟ نیست ؟!

 

اینکه شما خاندان رسول خدا چطور می آیید در دل آدم جا باز می کنید . . .

چه می گویم ؟!

ذرات وجودم که قائم به محبت شماست . . .

منی که خاکم با آب محبت شما سرشته شده . .

با اشک روضه ها سرشته شده . .

جز هوای روضه هاتان جای دیگر نمی توانم ، که نفس بکشم . .

اصلا همین است که نفس های حرمی ام عمیق ترین نفس های عمرم بوده . . .

اصلا خدا نمی توانست طور دیگری مرا خلق کند . . .

اصلا از چه مرا خلق میکرد ؟

می گویند خدا آدم را از هیچ آفرید و من می گویم از محبت شما !

خواست عشقش را نشان دهد شما را آفرید . .

عاشق تر شد و خواست

ذوقش را نشان دهد . .

مرا آفرید . .

عالم عاشق شد و خدا عاشق تر . .

عالم عاشق تر شد و . .

خدا عاشق تر از این حرفها . .

خب خدا بود و باید عاشق تر از مخلوق می بود !

این شد که کار به اینجا رسید . .

این شد که امشب خدا برای من گریه میکرد و . .

من برای خدا . . .

خدا دلش تنگ بود و . .

من دلم تنگ تر . . .

خدا عاشق بود و . .

مجبورم میکرد عاشق باشم . . .

خدا می بارید و زمین های خیابان را می شست و . .

من گریه می کردم و غبار این همه فاصله را می شستم . . .

خدا گریه می کرد و عشقش را فریاد میزد . . .

من گریه می کردم و عشقش را اعتراف می کردم . .

خدا گریه می کرد و در آغوش میفشردم . .

من گریه می کردم و در آغوشش گم می شدم . . حل می شدم . .

و آن میان . .

نام حسین بود که این عشق بازی راه انداخته بود . .

خدا عاشق بود . . قبول !

اما حتم دارم از روزی که تو را آفرید . .

طور دیگری عاشق بود !!!

.

 

+ درست که واژه ها همه چیز را خراب می کنند . .

درست که نمی شود هر آنچه هست را گفت آقا . .

اما . . .

این دستها به ثبت این شبها معتاد است . .

می نویسم یادم نرود . . عالم یادش نرود . .

می نویسم خدا بخواند بخندد .................

++ مگر چنبار به دنیا اومدیم که این همه می میریم خــدا ؟!

+++ به آینه میگم . .

نباش . .

نباش که دیگه کسیو نگران نکنی . . .

کسیو نرنجونی . .

کسیو ( دیوونه ) نکنی . .

کسیو . . .

و یه شب از این شبها . .

زورم اگر برسه . .

آینه رو میشکونم . . . ................

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۵۷
تاسیان ...