میپرسه خب،چطوری؟ چخبر؟ زندگی چه رنگیه این روزا
_زندگی؟! زندگی بی رنگه
میپرسه خب،چطوری؟ چخبر؟ زندگی چه رنگیه این روزا
_زندگی؟! زندگی بی رنگه
امشب پرم از دلتنگیت
باید به خواب پناه ببرم...شاید کمتر اذیتم کرد
هنوزم میخای بدونی تو چی بودی،هستی ... که انقد دوستت دارم؟!
تو خودمی ... تمام منی... ناتمامِ منی...
تو تویی...منی...مایی
تو همینجوری که هستی خوبی،دوست داشتنیی
تو خودتو نمیشناسی
خودتو ندیدی از اینور
وگرنه توام عاشق خودت میشدی ....
عصبانی ام ازت ... ناراحتم ازت...
شایدم از خودم ...
شایدم از خدا
.
بگذریم ....
قدم زدن تو خیابون انقلاب منو میبره به روزایی که با چه هیجان و اشتیاقی
برنامه های بیرون مون رو میریختم
یکی از اون برنامه ها متر کردن خیابون انقلاب بود که نشد...
شاید میدونستم چقدر وقت مون کمه که اونقدر فشرده ... :))
خلاصه قدم زدن تنها تو این خیابون
برام دردناکه.
.
تو دوست داشتنت هم واقعی بود هم پاک...شاید خودت نمیدونستی.
.
دوستت دارم...دلتنگتم
95/09/02
رو سر بنه به بالین ، تنهـــا مـــرا رهـــا کــن
تـــرک من خـــرابِ ، شــب گــردِ مبتــلا کــن
ماییم و مـوج ســودا ، شـب تـا بــه روز تنهــا
خواهـــی بیــا ببخشا ، خـواهی برو جفا کن
از مـن گـریــز تـــا تـو ، هـــم در بـــلا نیفتـــی
بگـــزیـــن ره ســـلامت ، تــــرکِ رهِ بـــلا کـن
ماییـــم و آب دیـــده ، در کنــج غـم خــزیـــده
بـــــر آب دیــده ی ما ، صــد جای آسیـا کــن
خیـره کشی است ما را ، دارد دلی چو خارا
بکشـــد کسش نگــویـــد ، تدبیر خــونبها کن
بر شـاه خـــوبــرویان ، واجــب وفـــا نبـاشــد
ای زردروی عاشــق ، تــو صبــر کــن وفـا کن
دردی اســـت غیـــر مردن ، آن را دوا نباشــد
پس من چگونه گـویــم ، کاین درد را دوا کــن
در خواب دوش پیری ، در کوی عشـق دیــدم
با دست اشارتم کرد ، که عزم سـوی مـا کن
گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چــون زمرد
از برق این زمــرد ، هــی دفـــع اژدهـــا کــن
بس کن که بیخودم من ، ور تــو هنــرفـزایی
تــاریــخ بـوعلــی گــو ، تدبیر بــوالعــلا کــن
تو ارشیو وب قبلی که رفتم پاکش کنم
به تاریخ 1395/12/08 ساعت 19:56
نوشته م :
اضمحلال یعنی
م.ن ...
.
از کنار دجله روزی ، با یزید
میگذشت او جمله با خیل مرید
ناگهان از بام عرش کبریا
خورد بر گوشش که : ای شیخ ریا
میل آن داری که بنمایم به خلق
تا چه پنهان کرده ای در زیر دلق ؟
تا خلایق سنگبارانت کنند
دست بسته بر سر دارت کنند
گفت یا رب میل آن داری تو هم
شمه ای از رحمتت سازم رقم؟
تا خلایق از ستایش کم کنند
از نماز و روزه و حج رم کنند؟!
پس ندا آمد که ای شیخ فتن
نی ز ما و نی ز تو ، رو دم مزن
نمیدانم
تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم
یا نفسم را به اندازه ی تو !؟
نمیدانم ..
چون تو را دوست دارم نفس میکشم
یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم !؟
نمیدانم ..
زندگیم تکرار دوست داشتن توست،
یا تکرار دوست داشتن تو ، زندگی ام !
تنها میدانم :
که دوست داشتنت
لحظه ، لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازد
و عشقت
ذره ، ذره ، ذره ی وجودم را !
.
امشب را فقط....
محض خاطر خاطرات .... باش .
«یک لحظه یادِ چیزی میافتم و بعد به همهچی میخندم.
حالا هم که دارم این نامه را برایت مینویسم یادِ خندههایمان در کافهها و رستورانها افتادهام.
چه کیفیت نایابی داشتند آن لحظهها.{}
میفهمی که…هیچوقت با هیچکس مثل تو صمیمی نمیشوم.»
روبر لاشُنه؛ نامه به فرانسوآ تروفو