الان...
امشب
تنها چیزی که از خدا و زندگی، راضیم میکنه
توی نجف بودن بود، که ...
می دونی؟
نمی دونی!
گریه نذاره حرف برنی چجوریه
نفس های عمیق بکشی
سرتو بالا بگیری
لباتو گاز بگیری
همه تلاشتو کنی که بجای بغض
یا گریه کردن
بتونی حرفتو بزنی
مثل اون بچه ی یتیمی که تو کوچه بچه ها سنگش زدن
بعد جلوی والدین اون بچه ی بی ادب، بی پر و دفاع
فقط چون یتیمه
تنها میتونه گریه کنه
این گریه از ضعف نیست
بخاطر درد یتیمی هم نیست زیاد
از عصبانیت ظلمی هم که بهش شده نیست
فقط داره بزرگ می شه
و بزرگ شدن درد داره
انقدر که راهی جز گریه نداره
دردش رو با گریه تحمل میکنه
.
میدونی
گریه تنها تسکین قلبیه که .....
بقول آقای حافظ
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
.
دلا بسوز!!!
.
استغفرالله الذی لا اله الا هو!
.
وقتایی که خیلی عادی ام
ترسناکتر از هر وقت دیگه ام
که خوب نیستم....چون خوبم!
انقدر عادی بودن..خیالمو راحت نمیکنه
منو...بیشتر از خودم می ترسونه
منو نگرانِ فرداها می کنه.
«امثال من با دست پس میزنن و با پا پیش میکشن! ینی حرف دلشون با عملشون یکی نیست.»
.
.... من نشنیده بودم.
قدیما وقتی یه زخمی شدید می شد و خوب نمیشد
هیچ جوره درمان نمیشد
داغ زدن رو بعنوان آخرین درمان بکار می بردن
زخم رو می سوزوندن و داغش می زدن
تا دیگه سر باز نکنه
تو فکر داغ زدن این زخمم
این دلو...فقط باید داغ زد
یجوری داغ بزنم..همیشه جلو چشمم باشه
یادم نره که ............... یادم نره که ..................................................
شکستگی بدتره یا سوختگی؟
قلبم نشکست...قلبم سوخت
گفتم "دوستت دارم" غم انگیز ترین جمله دنیاست
که بقول فروغ
"من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند..."
.
.
+
پشت دست چپم می سوزه...قلبم تیر میکشه
گلوم خشک میشه
بغض میشم
از خودم بیزار می شم
فقط از خودم.
یک بار هم من رو توو آتیش خشم سوزونده بود
حالا که اون پست رو خوندم
خنده م می گیره راستش!
حالا حتی خشمگین هم نیستم
حتی غمگین و ناراحتم نیستم
و این بدترین نوعِ شکستنه!
این بدترین شکلِ مردنه!
از ترسِ جدیدم برات بگم...
از تنهایی می ترسم تازگیا
از بودن با آدم ها ! اما بیشتر
خلاصه که زندگیم رو سخت تر کردی(قشنگ تر)
و من همه اینها رو ...مدیونِ توام!
من خودم اگه کسیو بخونم(الان هیچکیو نمیخونم)
یواشکی میخونم
بی سرو صدا
ولی انقددددد بدم میاد یواشکی بخونن منو
:))
ولی خودمونیم
دنیایی که دود و دم تووش خط قرمزه ، دلِ آدما نه،
درشو باید گِل گرف! :)
گف
یه چیزهایی هست که هیچوقت متوجهش نمیشی
چیزهای به ظاهر کم اهمیتی مثل اینکه کی، تو چه تاریخی،
توی تونلِ شماره چندِ کدوم جاده
با گوش دادن چه آهنگی یادت کرده...
.
«حاول أن تحب أحزانک
لعلها ترحل کما یرحل کل شیء نحبه..!
سعی کن دوستدار غمهایت باشی
شاید بروند!
بسان تمام چیزهایی
که دوست داریم و میروند..!»
.
*... جز اندوهِ چشمانش[که باید بمانند]
عه امروز چهلمشه!!!
فاتحه مع الصلوات...
.
اون چه عنصریه تو جدول تناوبی
که دیر پیوند میده،دیرم رها میکنه و ول کنش خرابه؟!
اون عنصر تو من زیاده
و چه بسا خدا منو از اون عنصر خلق کرده باشه! :/
.
خدایا ولکنم رو درست بفرما
آمین!
صدبار دیگهم جای خوابتو عوض کنی
فایده نداره!
بگیر بخواب...
گفت که شبا زود بخواب...
اینکه چرا انقدر نقل قول میکنم
مغزم نمیکشه بنویسم...قلبم اما نیاز داره به نوشتن
لذا با شعر و ادبیات قلبمو خفه میکنم گاهی
خدا بیامرزه افشین یداللهی رو
فقط ترانه هاش قشنگ نبود
بعضی حرفاشم خیلی درست و به موقع بوده
مثل اینکه:
« مردن فقط با مرگ اتفاق نمی افتد
مردن گاهی همین زندگیست
که نه تمام میشود
نه شروع»
.
حرفام ناله های از پیِ رفتنِ کسی نیست..نه
اینا ادامه ی ناله های قبل اومدنِ کسیه
که حالا که نیست و وقتش رو دارم
هرشب سر میدم
داستان جدیدی نیست...دلتنگی...شب ببداری...شب بیماری...
دلتنگی...
کشزمان هم پدیده ی نوظهوری نیست
نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت
کنج تنهایی… ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت
درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت
خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت
رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت
بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت
سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت.
.
#سایه_نویسی
موندم سایه به جواب این سوالش رسید یا نه!؟
« ارغوان
این چه رازیست که هربار بهار
با عزای دلِ ما میآید ؟»
.
با عزای دل ماست...
گفته بودمت
ادامه دادن با ناامیدی خیلی دردناکه
نگفته بودم؟!
.
...بعدش اما
نخواست
یا نتونست
یا نذاشتن
یا نشد ....
آیت الله سعادت پرور
بسم الله الرحمن الرحیم
در 12 محرم الحرام 1377هجری قمری از ارض اقدس، به یکی از دوستان ارسال داشته است.
تصدقت شوم!
ابتلائاتی که برای بشر پیش می آید، اکثرا برای آن است که متوجه حضرت حق بشود
و از غفلت خارج شود و متوجه منبع فیض گردد.
و ابتلائاتی که برای سالک پیش می آید، ابتدا برای همان معنی است
و پس از آن برای آن است که منقطع از عالم و خود گردد
تا هر روز منزلی را پس از منزلی سیر نماید.
پس باید این ابتلائات را که برای هر کس -به خصوص برای سالک- پیش می آید،
از الطاف و عنایات حضرت حق نسبت به بنده اش دانست.
دنیا جای خوشی نیست تا با پیش نیامد ابتلائات، خوشیِ آن را طالب شویم.
اما این که ابتلائات انبیا و اولیای خدا برای چه می باشد،جای دیگری دارد.
شاید این گفتار که به عرض رسید و هم چنین مطلب آخر را
بتوانیم از اخبار و آیات استفاده کامل کنیم،والسلام.
« کتاب رسائل عرفانی، نامه ها، شماره26»
زورم به تو و چشمات که نمیرسه
مجبورم سر خودم...سر این دل بیچاره خالی کنم
همه چیو
دل بیچاره؟!!؟؟؟؟؟
.
تموم روز برنامه می چینم
یک لحظه تنها یا بیکار نمیمونم
هر روز با این امید که شب خسته باشم
هستم..
شبها خیلی خسته م
اما خبری از خواب نیست
آخرش دیوونه از دنیا میرم...میدونم.
#سه و خورده ایه شب نویسی!
.
خواب نمیبرد مرا!؟؟؟
گف
زمان کند می گذره وقتی منتظری
کشنده اس وقتی غمگینی
بی پایانه وقتی درد داری
طولانی میگذره وقتی بی حوصله ای
.
و من یک بی حوصله ی منتظرِ غمگینِ دردناک بودم...
وصله نمی شود دگر، این دو هزار و یک تَرَک
هی همه شب بند مزن،چینیِ دل شکسته را...
اونجا که سیدعلی صالحی میگه:
«...من به یک نفر از فهم اعتماد محتاجم...»
همونجا!
.
میدونست...یعنی خودم بهش گفته بودم
که چه سختم و چه سخت اعتماد میکنم
سخت دل میدم و ... سخت دل می دم.
پس همه تلاشش رو کرد
که ضربه محکمتری بزنه...
که سیلی محکمتری باشه
که یجور اعتماد رو ازم سلب کنه...که دیگه.......
خیلی مدیونشم.
.
اینکه چکار کردی،انقدری سخت نبود
که دیگه باور نداشتنت...
که آوار شدن دیوار اعتمادم...روی سرم،قلبم،روحم.......
...این من که در من پیوسته می گرید
در من کسی آهسته...می گرید.
سومین روز است که این سر درد لعنتی دیوانه ام دارد میکند
سردردی حاصل از گریه کردن،یا سردردی حاصل از تلاش برای گریه نکردن
سردردی حاصل از فکرهای بیشمارِ ناخودآگاه که نادیده شان می گیرم
مُسکّن خور نیستم،ولی هیچ قرصی هم تا این لحظه افاقه نکرده
اضافه کردنِ شمار قرص ها هم کمکی.
برای نوشتن اینها نیامده بودم
اما حالِ امروز را هم، نمیتوانم بنویسم
قلب شکسته و مچاله ای که دست سیدکریم دادم برای بندزدن
حرفهایی که فقط سید محرم بود
و بغضی که شکست
و گریه ای که رسوایم کرد
می نویسم امروز فراموشم نشود
نه که درد را باید ثبت کرد و بخاطر سپرد...نه
می نویسم یادم بماند لبه های تیز دنیایم را تیزتر کنم
که...
.
تو هنوز هم نمیدونی چکار کردی!
.
+یه زخمِ عمیقو...
++یه تیزیِ تیغو..
+++یه آهِ غلیظو.......
++++یه لعنت بی انتها
فأنا لا أمـلک فی الدنیـا
إلا عینیـک... وأحـزانی
.
گف چته؟فیلت یاد هندوستان کرده؟
.
.
از میون خواب یا بیداریم
یکی رو انتخاب کن
و دست از سر دیگری بردار
ممنون.
...از تو کجـا گریزم؟!
.
.
+
با خودت چکار کردی دیوونه!؟
من هیچی..
با خودت چه کردی....
«اینجا خواب من است یا خواب تو؟
صبح، کداممان تنها میشود؟
میدانم، برای رفتن آمدهای
اما هنوز تو را دوست دارم
مثل روستا
که رودش را...»
این شعر رو خیلی سال پیش خونده بودم
گمونم روزای اول دانشجویی بود...
یعنی چیزی حدود ده سال قبل
و چند روزیه که دوست دارم اینجا ثبتش کنم
.
.
نیاز به یک کلمه دارم
کلمهای که مرا از روی زمین بردارد .
من مثلِ ساعتی مریضم
و بهدقت درد میکشم
سکوتْ تانکیست
که بر زمینِ فکرهایم میچرخد و
و علامت میگذارد
از روی همین علامتها دکتر
نقشة جغرافیاییِ روحم را روی میز میکِشد
و با تأثر دست بر علامتها میگذارد :
ــ چه چالههای عمیقی !
ناگهان نقشه نفس میکشد
میز تکان میخورَد
و دکتر فریاد : جنگِ جهانیِ . . .
با اجازه کی سر از خواب های من درمیاری
تموم شب رو میمونی تا صبح...
من رو دلتنگ میکنی
و بعد محو میشی
کی بهت این اجازه رو داده هوم؟!!!
اگر جوون علی اکبر بود،
که امروز روز ما نیست
روزِ علی اکبرها مبارک....
روزارو یکاری میکنم
به شبا فک نکرده بودی، نه؟!
شبا چه گلی بگیرم؟؟؟؟
عوضی...!
یه زخمِ کهنه بودم...
شدم یه زخمِ تازهی عمیـق.
خیلی عمیق.
خیلی مدیونتم!
نگفته بودم...
لا تُعْیِنِی فِی طَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی ؟!
گفته بودم....
و مادر هم آمین گفته بود!
فک کردم به هزار پست نرسیده هنوز
چقد حرف زدم! :))))
هزاروچهل ویک پست تا قبل این!
.
تاسیان جان!
حدود چهارسالی هست شدی خونه ام
شدی گوشِ شنوای من
شدی رفیقم
همدمم
شدی همون دیواری که دیوونه ها، دردِ دل باهاش میکنن
ممنون!
یادته؟!
یکسالی طول کشید تا واقعا از خونه ی قبلی توو بلاگفا،
به اجبار دل کندم و اومدم اینجا
فکر میکردم هیچ جا خونه ی قبلی نشه
فک میکردم تو یه غریبه ای که به اجبار بهت پناه اوردم
فک کردم هیچ وقت گوش شنوای قبل رو فراموش نکنم
حالا پنج سالی از ترک اونجا گذشته تقریبا
نه که اونجارو به کل فراموش کرده باشم
نه، اونجا از حافظم پاک نمیشه
ولی خیلی ساله دیگه وقت دلتنگی،اونجا نمیرم
وقتی حرف دارم،یاد اونجا نه، یاد تو می افتم
خیلی ساله حرفامو برای تو زدم فقط
حالام،اگر بخوام بگم کدوم عزیزترین برام
نه چون حالا تو هستی
(اعتراف میکنم تا مدتها از سر اجبار برات حرف میزدم و
مدام دلتنگ خونه ی قبلی بودم
میدونی چرا؟!
چون اینجا من خراب بودم
چون اونجا آباد بودم
دلتنگِ خودِ آبادم بودم)
اما تو برام عزیزتری حالا،
چون تو شاهدِ خراب ترین روزام بودی
چون تو بودی که تموم تباهی ها و سیاهی ها و تلخی ها و
.... _حالا که دارم میشمرم شون چقد شرمندتم!_
ولی تو بودی که همشونو شنیدی...
بارِ تموم اون شبارو.. تو به دوش کشیدی
اگر یه آدم بودی
اگه میشد جسمیت پیدا کنی
تشکر که کافی نبود
هیچ چیز کافی نیست
ولی به پاسِ تموم اون شبها
طولانی به آغوشت میکشیدم.
.
راستش...از تو چه پنهون
توو فکرِ یه خونه ی جدیدم!
ینی بودم.
اما تو که بهتر میدونی ترکِ هرچیزی که برام معنا پیدا کنه
چقدر سخته
تا وقتی اون ترکم کنه!(مثل خونه ی قبلی)
حالام...ببخش که به ترک کردنت فکر کردم:(
من هستم پیشت...تا وقتی تو ترکم نکردی.
از خالی بودن هم خالی شدم
پر شدم از اندوه...
یک ظرفِ شکسته ی پر از اندوه.
.
«...عزیزم چقد تلخه کام من از تو....»
«شباهتِ من و تو هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترکِ عشق و عقل، تنهـایی ست...»
.
#اتوبان_قم_تهران
.
... به گرفتارِ رهایی نتوان گفت آزاد!
.
زده ام به جاده...باز
می دونم تهرانم خیلی دووم نمیارم...
فقط...مقصدی ندارم.
تو این عهدی که با من بسته بودی
مگر بهر شکستن بسته بودی؟!
به خاطر هیچ داری کز سر مهر
مرا چون جامه بر تن بسته بودی .....
.
.
هنوزم نمیدونم آدما چطور انقدر راحت ...
.
هیچ.
.
آبان ۱۴۰۲:
خطاب ب خودم؛ حالا فهمیدی چطور؟!:)
اعوذبک...