پناه مون باش...
حتی عشق هم ازش کاری برنمیاد
اگر خدا نخواد...
الان یادم اومد همه محبت و عشقی ک به میم دادم
کمک نکرد اون تنفر از خودش
ناامیدیش
متوقف بشه و دست از خودزنی برداره
بعدها و حتی تا الان همیشه پشیمون بودم
فکر میکردم اگر بیشتر عشق میدادم
بیشتر تلاش میکردم
بیشتر میگفتم
کاری ازمبرمیومد و اونهمه سختیی که کشید کمتر میشد
ولی من چکاره ام مگه تو عالم
گمونم زیادی دست بالا گرفتم خودمو
نمیخوام بپذیرم انگار
که اگر خدا نخواد خیر تو به کسی برسه تو خودتم بکشی نمیرسه
نمیتونم درک کنم هیچ اتفاقی خارج از دایره اراده خدا نمیفته
میم هم انقد سختی کشید تا الحمدلله انگار حل شد داستانش...
ولی گاهی بعد کلی سختی هم....
یاد میم افتادم چون منو یاد خیلی لحظاتم با ... و خصوصا لحظه اخر مینداخت
دم در ایستاده و منتظر ماشینه ساعت از سه گذشته گمونم
ناامیدیش همیشه جیگرم رو اتیش کشیده
اینبار هم کشید
وقتی انقدر ناامید و خسته اس که برای یه دکتر رفتن ساده مقاومت میکنه
و میگه براش مهم نیست
توی ذهنم برمیگردم به اون لحظه و محکم به آغوشش میکشم
و التماسش میکنم تمومش کنه...
که من عاقبت این حال رو
هم توی میم
هم توی ادمهای دیگه
هم توی خودم دیدم
واقعا با عشق میشه اینکارو کرد؟
من همیشه تصورم اینه آدما فقط عشق بیشتری لازم دارن برای
ادامه دادن،پذیرفتن،خوب شدن،امید داشتن،...و زندگی
شاید این تصور دقیقی نیست!؟
چطور میشه خدا رو راضی کرد بیش از پیش رحم کنه بهمون؟!
من گردنم رو گذاشتم زیر تیغ حکمش...
من اگرچه سخت ولی پذیرفتم که حداقل حالا نه و نمیشه و ...
چقدر مرز بهونه و واقعیت باریکه
ولی اگر چند سال قبلتر بود سخت بود تا این حد نفوذ اراده خدا رو بپذیرم...
.
امشب بارها به این اسم پناه بردم؛
قادر مطلق!
که فقط یه قادر مطلق میتونه این وضع رو جمع کنه...