مردن ، نه از سَر ِ عادت ...
میدونی
آدم از یه جایی به بعد به "جاموندن" ، عادت میکنه
در واقع آدمی خیلی زود به همه چی عادت می کنه
و شاید بشه گفت یکی از پست ترین پستی های نفس ، همین عادته
عادت ، مرگیه که فهمیده نشده ... یا باور نشده
عادت در بهترین شکل خودش اگر عادت به خوبی ها هم باشه ، باز پَسته !
که مردان خدا ... اونهایی که وصل و اتصالی دارن
به تبعیت از مولا و رب خودشون هر لحظه با عشق نفس می کشن و هر لحظه وجود جدید و کار جدیدی دارن
[ گرچه در ظاهر ، چیزی تغییر نکنه و گرچه هر روز کارهای روز قبل رو انجام بدن ( اونهم با نظمی شگفت انگیز ! ) ]
که خدای اونها هر لحظه با عشق ، هستی بخش ِ اونهاست ... نه از سر ِ عادت !!!
.
نشستم مثل مرگ ، خیره شدم به جریان زندگی توی این ماه
نشستم و مقهور ِ کمی توشه و طویل بودن راه و دوری سفر و عظمت امر شدم
با فهم (ناقصم) از مقصد در خودم فرو رفتم و حیرت زده ، چپ و راست رو نگاه می کنم و انگار
منتظرم تا معجزه ای بشه !
با علم به اینکه حتی برداشتن یک قدم معجزه است ، ناراضی و فریب خورده از نفس ، نشستم و منتظرم طی معجزه ای
یک شبه راه صد ساله برم ...
و من صد ساله منتظر همچین شبی هستم !!!!
.
فکر می کنم ندیدن ، نپذیرفتن و باور نکردن "مرگ" و بطور اعم تر "معاد " ،
ریشه تمام بدی ها باشه ، مِن جمله عادت
آدمی که مرگ رو باور کرده طبعا نمی تونه هر روز از سر عادت بیدار شه ، کار کنه ، بخوره ، بخوابه ، زندگی کنه ..
و هر لظحه در پی درانداختن طرحی نو هست ...
.
بیا مرگ رو باور کنیم ...