محال است صاحب ، نوکرش را نبیند ....
جسم در آستانه سوءتغذیه امو، قرص های ویتامین
فشار کمتر از شیش رو ، سِرُم
ضعف و سرگیجه رو ، شربت عسل
دل خرابم
دل خرابم رو بگو چی درمون می کنه ...؟!؟؟؟؟
.
ف میگه وااااقعا چجوری با این فشار و حال سرپایی
اصلا بهت نمیاد... من جای تو بودم الان بیمارستان بودم
می خندم ..
و فکر می کنم
واقعا چجوری ؟ هستم ! ... با این حال ... با این......ب..ا..ل..
.
بعد چند ماه مداد رنگیامو از جعبه در میارم
چنتا نقاشی میکشم
دفترمو میارم
طرحمو انتخاب می کنم
فکر می کنم چقدر خوبه که می تونم هر طرحی می خوام انتخاب کنم
هر رنگی، هرجوری دلم می...
خب البته از بین طرح های دفتر
و از بین رنگهای موجود ...
تقریبا از تموم رنگها استفاده کردم
اما هرچی نگاش می کنم انگار یه چیزیش کمه
درواقع انگار یه رنگی باید داشته باشه که نداره
باز نگاه می کنم
رنگی نیست که استفاده نکرده باشم
اما همچنان...
دفترو می بندم
گریه ام گرفته
... گریه ام گرفته .
.
برای بار چندمه که طی مرتب کردن کشو ،
عکس مصطفی جلو چشمم قرار می گیره
(( عکس رو قبل از تحویل سال۹۶ از کتابفروشی مزار گرفتم
داشتیم می رفتیم پیش مصطفی
که سال رو با مصطفی و آل یس اش تحویل کنیم
وقتی عکسشو دیدم انقد خوشحال شدم که از فروشنده خواستم
یدونه عکس مصطفی بده بهم !!))
خواستم مثل دفعات پیش،از خجالت ، عکس رو برگردونم تو کشو
مثل عکس سید مرتضی ، که نمی دونم کجا گم و گورش کردم
که اون نگاه زنده اش که گاهی بهم لبخند می زد وگاهی غمگین نگاهم می کرد و
گاهی اخم می کرد و گاهی امیدوارم می کرد
دست از نگاه ملامت گرش برداره ...
ولی دلم احتیاج داشت ببینتش
حالا مصطفی با لبخند محجوب
و چشم های پاکش ، که این کلام مصطفی رو که :
«نوکر محال است صاحبش را نبیند» منعکس می کنن
داره نگاهم می کنه
و من هم مدام نگاهم کشیده سمت تصویرش
حتی اگر تموم اینها آوار بشن سر دلم
حتی اگر نگاهش بشه نمک روی زخم
حتی اگر با نگاهش بگه
دیدی...
اونی که تو رفاقت کم گذاشت ، تو بودی
نه من .
.
یه تیکه مقوا از لای کتاب خطبه فدکیه حاج آقا مجتبی میفته بیرون
نمی دونم مال چند سال پیش هست
رووش با عزم راسخی!!! نوشتم :
«یا عاشقِ شیدا شو یا از برِ ما وا شو..»
امروز دیدم مصرع بعد می گه
«در پرده میا با خود تا پرده نگردانم ...»
.
هیچ
.