شبانه یازدهم
همین یک دقیقه پیش بالاخره رسیدم خونه
ولو میشم روی تخت
و بجای گریه که شدیدا بهش احتیاج دارم
و بجای داد و جیغ که فک میکنم شاید خالیم کنه
پناه میبرم به نوشتن
نمیدونم چرا عصر، یکباره انقدر حالم بد شد
با وجود تجربه بالابلندی که انواع درد دارم
در نوع خودش نو و بدیع بود:)
اون لحظه طوری بود که دوست داشتم دستم رو بذارم روی سرم
و فقط جیغ بکشم
و هرکی دورم بود لت و پاره کنم
یک حس انزجار شدید
سر درد و سرگیجه و تهوع و ...
قابل وصف نیست واقعا
یک سر درد معمولی نبود
انگار افسار یه دیوونه رو در من ول کرده باشن
اما با تمام توان ایستادگی کردم:))
و سکوت کردم
نمیدونم چجوری
ولی فقط سکوت کردم!
.
حس های مختلفی هجوم اورده بودن
یه برون ریزی بی هوای شدید
از همه بدم میومد
و روحم بهونه شو میگرف
بعد از مدتها تو خودم ناله زدم که من ....رو میخام
و گریه ای که جلوش رو گرفتم
فقط احتیاج داشتم که باشه اون لحظه
و انقدر دیوونه شده بودم از فشار این خواستن
که اگر اونقدر بدحال نبودم شاید کار دست خودم میدادم
.
هذیون اینطوری شکل میگیره...
حرف های نگفته ی روح
میشه دردهای ممتد جسم
و میریزه به همه تن و جونت
و میشه تب
نه لزوما تب جسمی
گاهی فقط روحت تب میکنه
و باز دردهای ممتد جسم میشن هذیون ها
میشن حس های وحشی
میشن تهوع و سرگیجه
میشن شیدایی کلمات
میشن همین حرفای بی سروته این متن
گاهی برای فرار از واقعیت
چی دارم میگم واقعا؟!
نوشتن نتونست نیازم به جیغ و گریه رو مرتفع کنه
همچنان دوست دارم گریه کنم
از خستگی
از دلتنگی
و از درد
خسته از درد و دلتنگی
دردناک از خستگی و دلتنگی
دلتنگ از درد و خستگی
با همین شدت این سه چرخه هم رو تقویت میکنن
.
اولش
_منظورم اول روزه که بیدار شدم_
باز تموم شب تا اخرین لحظه ای که چشمام رو باز کنم
خوابش رو میدیدم
منطقیش اینه که بخشی از شب رو خواب ببینی
و از وقتی هشیاری به سطح بالاتری میاد
و عمق خواب کم میشه
و تو خودت رو حس میکنی در جسمت و بیدار میشی،
خوابی درکار نباشه
اما با تمام قدرت تا یک آن! قبل از باز شدن چشمام خواب میبینم
به محض بیدار شدن توی گوشیم مینویسمش تا بیخیالش شم
اما شاید از همون جا شروع شد ...
.
گاهی از شدت فشار این خوابها
دوست دارم برم یقه شو بگیرم
و بگم دست از سرم بردار،چی میخوای از جونم،تروخدا ولم کن
به اینجا که میرسم ولی،اول گریه ام میگیره
و بعد متوجه میشم چقدر فکر احمقانه ایه
.
زنها فقط از مردی که دوسش دارن عصبانی میشن
زنها فقط به مردی که واقعا دوسش داشته باشن فرصت میدن
و در اخر،زنها بعد از فرصت دادن ها،و تلاشهای زیاد،علیرغم
علاقه شون،میتونن رابطه رو ترک کنن
.
صداش تو گوشمه وقتی با خنده( که خنده ای از سر درد بود)
میگفت «تو از تموم کردن رابطه پشیمون نیستی
واقعاااا هم پشیمون نیستی»
آره... پشیمون نیستم
آره من همونی ام که رابطه رو تموم کردم
آره من همونی ام که پشیمون نیستم
و آره من همونی ام که دارم بخاطر
تصمیمی که ازش پشیمون هم نیستم
نابود میشم....
.
بالاخره گریه میکنم
دقایقی دست از نوشتن برمیدارم
و بعد با همون اشک بهنوشتن ادامه میدم
حس تنفر و انزجار هنوز باهامه
یهو،بی دلیل،بی متعَلق خاصی
نمیتونم مهربون باشم در این لحظه
نمیخوام که باشم
و نیاز دارم علیرغم نامهربونیم
یکی باهام واقعا مهربون باشه
دل نازکم
خیلی دل نازک.
.
ولی لااقل اینطور نیست که من بدحال و ناراحت و بهم ریخته باشم
و بابتش توبیخ شم
باهام قهر شه
پیادم کنه و بره بی اونکه براش مهم باشه اون وقت شب تو خیابون تنها و ناراحت...
بگذریم
واقعا خوب نیستم...
من دیگه چیزی نمیگم...باشه برای بعدا:)))
.