شبانه هشتم
سرم دردناکه
خوندن نوشته های یک غریبه هم حالم رو بدتر کرد
و اشکهام رو جاری
از تجربیات و حس های مشابه
درسته من عمق فاجعه روزامو رد کردم
و الحمدلله اون حال وحشتناک کشنده ...برطرف شد
این روزا با سرعت و شدت خیلی کمی تحلیل میرم
و وقتایی هم هست که حال خوبی دارم
حال خوب نه شاااادی
رضا !
نمیدونم شاید رضا از ارکانی تشکیل شده باشه
مثل ارامش،پذیرش،شادی،نشاط،پویایی و...
اگر اینطور باشه نمیشه گفت یک رضای حقیقی و کامله
من فقط پذیرفتم
و بالطبع اروم شدم
اما هنوز چشم هام خالیه...
سرم درد میکنه ولی میخوام بنویسم
اما اینها هم حرفایی نیستن که میخواستم بزنم
بی فکر مینویسم...که نوشته باشم
که شاید سرم سبک شه
از دکتر رفتن خسته شدم راستش
اما تحمل درد و مریضی هم ندارم
از درد کشیدن خسته ام
نوشته بود
«انسانهایی که روحشان آسیب دیده
از جسم خود انتقام میگیرند»
حرف دقیقی بود
برای منی که مشکل جسمی ندارم و همش مریضم
میشه گفت صدق میکنه
دکتر ... وقتی نبودم به س گفته بود
همش روحیه! این مشکل جسمی نداره
مشاورم میگفت تو با درد...خودتو تنبیه میکنی
برای همین حالتو بهتر میکنه
:) ما ادری
حالا البته خیلی بهترم از اون روزا
یبار به ...گفته بودم نجف برم خوب میشم
و همینطور بود
نجف از مرگ نجاتم داد
اما وقتی نوشته هاشونو میخونم
به معنای واقعی کلمه لمس میکنم چیمیکشن
میخوام بگم بهشون این روزام میگذرن...
که ان مع العسر یسرا...
_( اشتباهی تایپ میکنم ان مع العسر سیرا..)
و لبخند میزنم به اشتباهم...
که شاید خیلی هم اشتباه نبود :)_
اره خلاصه.. میخوام بعنوان یه همدرد بگم، واااقعا میگذره
اما دیگه، میدونم گفتن این حرفا گاهی نه تنها امیدوار نمیکنه
و سبک نمیکنه
که گاهی انقدر غرق شدی که شنیدن این حرفا درداور و توهین امیز بنظر میرسه
یاد آهنگ بغل مهیار افتادم یهو:)
البت که از شبای گریه با این اهنگ خیلی میگذره
ولی خب...