برباد رفته.1
هنوز هم اون "ترس از خودم" رو دارم
هنوز بزرگترین و شاید تنها ترس زندگی من ،خودم هستم
شکل و شمایل اما عوض شده
و شاید هم چون رویارویی درست و کاملی با این ترس نداشتم
شاید چون اونطور که باید به تو پناه نبردم ،حالا این ترس
به بیزاری و بی تفاوتی کشیده شده
من دارم کاملا ناخودآگاه مسیری رو طی می کنم که توی آنالیزهام
درباره خودم بهشون رسیدم
انگار کسی رو عمیقا بشناسی
دردها و رنج هاش
آفاتش
ضعف هاش
و حتی ذاتش....شاید
و براحتی بگی که آخر کارش چی میشه
می دونی
این منو وحشت زده کرده
و همین وحشت هست که از من یه زنجیری ساخته
یه دیوانه تمام که شروع کرده به خودزنی
دارم می رم تو دل جمعیت آدم ها
همون آدم های ضعیفی که بجای روبرو شدن با مسایل خودشون رو غرق حواشی می کنن
غرق خوشی های کاذب
به جان تو سوگند می خورد وقتی می فرمود: ".... انهم لفی سکرتهم یعمهون"
یعمهون ...
این سرگردونی
این کج و راست شدن ها
از مستی دنیاست
می دونی؟!
.
انگار جایی از وجودم حقیقت آنچه که هست رو باور نمی کنه
و نمی خواد بپدیزه
که شروع کردم به خود زنی
عزیزم!
من اگر دمی و نفسی و قدمی از تو دور بشم
هستی من متلاشی میشه
"کالعهن المنفوش"!
ببین چه به روز هستی من اومده
وقتی اینطور دیوانه وار و دوان دوان دارم از تو دور می کنم خودم رو !
.
این ها
آخرین تلاش های دل از همون دست تلاش های مذبوحانه اش
برای به رحم اوردن توئه؟
یا آخرین تلاش های تو برای رحم کردن به بنده ای که
هیچ وقت به خودش رحم نکرد ؟!
...
.
.
.
من عوض شدم ولی تو .. .