...برای خودش
از دختر کوچولوی درونم فاصله گرفتم...زیاد
به دختر کوچولوی درونم که نوازش ندیده؛
سلام دختر قشنگم
دوستت دارم...زیاد
دلم برات تنگ شده...زیاد
.
یادم افتاد سالهاااا پیش توی مترو برای «زینب» دخترم!
یه شال گردن گرفتم
هنوز دارمش
در ابعاد گردن ظریف دخترکی نوزاد...
همینقدر کیوت
با مریم بودیم و شاید داشتیم میرفتیم سیدالکریم
با دیدن لباسهای دخترونه به زور جلوی خودم رو میگرفتم که نخرمشون
اما اون روز نتونستم و عاقبت شال گردن مذکور رو گرفتم
و برای سالها خالی موند از گردن دخترکم
حالا اما زینب کنسله...
شاید پدر زینب کس دیگری بوده
شاید من لیاقت داشتن زینب رو ندارم دیگه
اگر اینه امیدوارم انقدر لایق بشم...
نه...
قول میدم انقدر مادر لایقی بشم که خدا بهم دختری بده
و اونقدر عشق به اون دختر بدم که وقتی بزرگ شد
دوست داشتنی باشه...
.
.
اما قول هم میدم بهش
اگر اینجا دنیای قشنگی در انتظارش نبود
اجازه اومدنش رو هم نمیدم
بهرحال من تمام تلاشم رو میکنم تا مادر شایسته ای باشم.