«همو میبینیم،جوون میشیم!»
یبارم گفته بود درگیر شده
و این نه عشقه نه از جنس علاقه خاصی هست،
فقط یه درگیریه که زمان میبره تا حل بشه و فراموشش کنه.
و خواسته بود صبر کنم...تا...تا.....
.
چیشد؟!
عشق بود...یا ما آدمای کم صبری بودیم؟! که انقدر ادامه داره..
.
.
.
اون گفت؛
گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو
شرح دهم غم تو را نکته به نکته مو به مو
جواب دادم؛
گفته بودم چو بیای غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل... برود چون تو بیایی!
نمیدونم فهمید منظورمو یا نه...
.
.
حالا ینی ما
داریم لذت بخش ترین دردِ مشترک دنیا رو می چشیم؟!هوم؟!
.
.
یبارم گفت ما هروخ خواستیم این رابطه رو تکذیب کنیم
پیچیده تر شده
یاد این حرفش باعث میشه بخوام بخندم،از سر ناراحتی البته!
انگار من برای تکذیب ما! خودمو تو این شرایط قرار دادم
و حالا همه چی پیچیده تر شده فقط
چقد غمگینم ح جان!
.
حالا چی میگی؟!
کاش هیچوقت به اینجا نمیرسیدیم!؟
یا شکر که به اینجا رسیدیم؟!!!
.