تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

راستش خودمم خسته شدم

انقد که بااارها بعضی حرفها رو اینجا نوشتم

و n بار بیشتر از اینها توی ذهنم مرورشون کردم

مثل یه ادم کینه ای و عقده ای و مریض بنظر میرسم

که نه میبخشه نه فراموش میکنه نه دست برمیداره

حتی بنظر میرسه بقول اون شخص،هیچ نکته مثبتی دربارش نمیبینم

ولی....

اینها نیست

درک نشدن این شکلیه!

دردی داره که بارهاااا تلاش میکنی با درک شدن درمانش کنی

ولی درمان نمیشم چون هیچ وقت درک نشدم و قرارم نیست بشم

اون شخص طوری اومد،طوری موند و طوری وادارم کرد برم و طووووری رفت

که این زخم ها هییییچ وقت توسط هیچ کس قرار نیست خوب بشن

و رفت به قیامت....

.

امروز فکر میکردم که من

ازدواج میکنم

بچه دار میشم

به دخترم یاد میدم به مردی مثل اون دل نبنده

بهش یاد میدم اگر مردی مثل اون سر راهش اومد

چطور رفتار کنه

چطور ازش فرار کنه (و پله های پل هوایی رو دوان برگرده پایین قبل رسیدن به بالا)

من بهش یاد میدم مثل من زندگی نکنه

پیر میشم...

زندگی پیش میره

دنیا هی برام حقیرتر از حالا میشه

همه چیز بیشتر از حالا حتی،بی اهمیت میشه

و احتمالا به شدت حالا درد نمیکشم

امااااا....

این زخم ها،اثرشون

تا اخر عمر با من هستن

همیشه داغ این عشق یا تجربه یا هر کوفتی که اسمشو بذاریم

روی قلبم میمونه

بازم وقتی دارم اتوبان همت رو به غرب میرم

با دیدن پل طبیعت ،یه غم غریبی قلبم رو میگیره

بازم جمشیدیه برا غم انگیزترین پارک شهره

بازم میدون ازادی و حوالیش بهمم میریزه

....و تموم نمیشه 

من هیچ وقت به قبل از دیدن اون آدم برنمیگردم

و نمیدونم خدا...چجور با من و اون میخواد حساب کنه اینهارو

هوم؟!!!

 

+ و من فرو رفتم....به قعر دریاها

که قعر دریاها....پر از مزااااار شود:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۴ ، ۱۷:۵۱
تاسیان

عمیقا دارم به کارا و برنامه هام فکر میکنم و رانندگی میکنم به سمت مقصد بعدی

که یهوووو انگار تیر زدن به قلبم

قلبم از جاش کنده میشه،میریزه

نفسم تنگ میشه و...

نگاه میکنم میبینم دارم از جایی رد میشم که بعد مرگ ف با ماشین دوستش 

اومده بود دنبالم و منتظرم بود

قاب عکسشو زدم زیر بغلم و بهش نزدیک میشم

یادمه در اون لحظه از اینکه قلبم و وجودم

پر بود از شوق دیدار دوباره اش

از خودم خجالت میکشیدم و بدم میومد

در بدترین روزهای زندگیم

در اولین روزهای بعد از مرگ عزیزم

از دیدار کسی خوشحال بودم بینهایت

و نمیدونستم چطور باید برخورد کنم

بعد از پس زده شدن ها باید بی تفاوت باشم

یا گرم و....

اخرم مثل همیشه ناراحت شد از سکوتم

نمیدونستم باید چی بگم و چطور رفتار کنم

ولی حتی توی اون شرایط هم ازم ناراحت شد!:))))

شانس اوردم داغدار بودم که ول نکرد بره:))!!!-ـ-

بگذریم

خواستم بگم جسم یادش میمونه

بعد من هر روز از کنار یجایی رد میشم که داغدار یک خاطره اس

شاید بعضی روزها چندبار از سر کوچمون بپیچم داخل

همونجا که یکی از دفعات که فکر میکردم دیدار اخرمون باشه

و فکر کردم اگر اخرین بار باشه دوست دارم چکار کنم یا چی بگم بهش

و فهمیدم!

چشم هاش رو بوسیدم بارها،وسط خیابون

بعد اون خیلی عادددددی رفت

بدون اینکه یکبارررر فقط یکبار پشت سرش رو نگاه کنه

و منی رو ببینه که از پشت پرده اشکهام تا اخرین لحظه رفتنش رو تماشا میکنم

حالا که فکر میکنم

همیشه راااحت میرفت

بی اونکه حتی یکبار به عقب نگاه کنه

و از پشت که نگاهش میکردی...غمگین میشدی از اینهمه راحت رفتنش

و این فکر که ... چقدر رفتن براش راحته

دیدن رفتنش از پشت سر،همیشه غمگینم میکرد

و من....

حالا هر روزاز وسط میدون مین!!! رد میشم بارها

و هربار ترکش یک خاطره با وضوح و جزییات تمام

روی تن و قلب و روح و چشم هام میشینه!

اینجا بوسیدمش

اینجا از شوق زودتر دیدنش پله هارو دوتا یکی دویدم

اینجا اخرین بار پیاده شد و با اسنپ رفت و من وسوسه میشدم دنبالش برم

اینجا...اینجا....اینجااااا....

.

من تمومش کردم....زندگی ول کن نیست:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۴ ، ۱۷:۴۳
تاسیان

خواب میبینم لباسی که براش خریدم و سالی یکبار توی تولدش میپوشه رو

پوشیده و عکس گرفته باهاش

حالش خوب نبود و حتی..

بگذریم خواب بود دیگه.... 

خواب طولانیی بود که با بد بیدار شدنم فراموشم شد

خوابهای درهم و مریض کننده

با سردرد و قلب درد بیدا میشم

تشخیص خواب و بیداری گاهی برام سخت میشه

مثلا حالا،نمیدونم دارم خواب میبینم که دارم اینها رو مینوسم

یا واقعا بیدارم

درد قلبم سمت چپم رو درگیر کرده

ولی از اونجایی که توی خواب هم درد میکشم

توجیه خوبی برای اثبات بیدار بودنم نیست

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۰۴ ، ۰۲:۰۳
تاسیان

امروز به قدر تمام یکسال گذشته قلبم شکست

وجودم مچاله شد

یخ زدم

آتیش گرفتم و سوختم

مردم و زنده شدم

یکسالی که هر روزش و هر لحظه اش هزار سال گذشت

 

روزی که گذشت بدترین روز امسالم بود

تو ذهنم با اون شخص! دعوا کردم

غمم رو سرازیر کردم سمتش

خشم و نفرتم و پرت کردم تو صورتش

به اون گزندی نرسید

اون تمرینش رو کرد،هدیه اش رو گرفت،خندید  و....

هه

من میخوام این پنج سال و نیم تموم شه

اون ادم که بیشتر این پنج سال رو پر کرده محو شه از خاطرم

حافظه پنج سال گذشته م رو از دست بدم

 

تموم روز درحالیکه کارهام رو خیلی عادی میکردم

تو وجودم جنگ بود

با خودم

اون

خدااا

اخرم افتادم....

شکایتش رو به خدا بردم و حتی با خداهم دعوا کردم

که میتونی طرف بنده ی فلانت رو بگیری

میتونی بهم ثابت کنی مقصر اول و اخر این داستان منم

ظالم و مظلوم منم

برام مهم نیست آهی که میکشم زندگی اونو میسوزونه یا خودمو

بی اثره یا ....

و شروع میکنم به نفرین برای اولین بار در زندگیم

و زود هم به گریه میفتم

به خودم میپیچم

جسم بیچارم مچاله تر میشه

امیر المومنین رو صدا میزنم

با خشم بینهایتم به عمه جانش شکایتشو میبرم

و ....

هزار بار بین خشم گریه میکنم

و اروم نمیشم

فقط سردرد و چشم درد و اسپاسم و درد روده و معده و قلب و همه م....

شدت میگیره

نمیدونم خدا چجوری میخواد باهاش حساب کنه!

پنج سال درد و رنج و غمم رو

پنج سال مریضی که خوب نمیشه

پنج سال عقب افتادن از درس و کار و زندگیم

سوختن جوونیم 

سوختن جسمم

سوختن روح و قلبم

مردن روح و شوق و زندگی تو وجودم

روحم که بکارتش رو از دست داده

اعصاب و روان پاکم!

بی اعتمادیم

روح زخمیم

شکستگی هام

و تموم چیزهایی که براش واژه ای پیدا نمیکنم

مردی رو صدا میزنم در اخر

که اون نجاتم داد

از دست اون ادم نجاتم داد

از مردنم وقتی خودم تمومش کردم،نجاتم داد

وقتی میدونستم اون بهم بیشتر از اینا اسیب میزنه و باید تمومش کنم

ولی نمیتونستم...اون مرد کمکم کرد وقتی صداش کردم

حالام...

کمکم کن ...یا ابانا.

کمکم کن .....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۰۴ ، ۰۰:۵۰
تاسیان

سگ تو امروز و ....سگ تو ...

.

مهم نیست اگر توام طرف منو نگیری 

و طرف بنده ی ....تو بگیری

من از خودم و اونو و تو و همه چیز به تو شکایت میبرم

به پدرم....به...علی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۲۱:۴۱
تاسیان

امروز میشه لطفا زودتر تموم شی؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۱۵:۵۸
تاسیان

از همان دست که دادی به تو بر خواهد گشت‌....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۰۹:۰۴
تاسیان

....من زخم های زیادی داشتم،اما

تو عمیق ترین شان بودی.....هستی.

.

عادی تر از هروقت به زندگیم ادامه میدم

تنها وقتی که بدون نقاب راحت میتونم خودم باشم

تو فاصله بین جاهایی که میرم

پشت فرمون! هست

اونجا راحت میتونم ببارم

گرچه ابرم هیچ سبکتر نمیشه....

بعد از یکسال....

چند روزیه میتونم گریه کنم

و این بهترین اتفاق یکسال اخیر بوده

یادمه اولین بار که بعد مرگ ف دیدمش

بقدری فشار روم بود 

از مرگ ف

از اون بیشتر ،از غریبه بودن مون

از اینکه نمیتونستم خودم باشم 

چون صنمی نداشتیم

و اون صرفا از سر دلسوزی اومده بود دیدنم

دوس داشتم با گریه براش غم هام رو شرح بدم

نشد و اون غم ها من رو شرح دادن!

حمله عصبی که چون باعث شد مجبور شه برای جم کردنم از وسط خیابون

بغلم کنه

ازش ممنون بودم

اصلا همین دلخوشی های حقیرانه م باعث میشه بسوزم تو اتیش 

.

به سه سال قبل پرت میشم

گرچه حافظم به شکل اسفباری آسیب دیده

اما خاطراتی که نباید رو با وضوحی که نباید به یادم میاره

تولد سه سال قبلترش

لیست سوالات مشاور دستمونه ،پاهامون توی آب. شلوارامونو زدیم بالا

سرم روی پاهاشه و...سورپرایز کردنش

به هدیه ای که پولش رو قرض کردم و بعد سه سال موفق به پرداختش شدم:)))

برای نوشتن اینها نیومدم

کلمات از ذهنم فرار میکنن و فکرای هرزم میشینن رو کیبورد

 

بگذر دختر....

درتوانم نیست امشب نوشتن رو

من عاشقش نیستم دیگه

اون امید احمقانم بهش هم تموم شده

ادم ادم امن من نیست

زیبای بی نقص که هیچ...اون زشت ترین معشوقیه که دیدم

زشت ترین ادم خاطراتم

خود اون ادم تموم شده اما ...

اثری که روی جسم و روح و قلب و روان و وجودم گذاشته

هیچ وقت پاک نمیشه

اون و هیچ کس دیگ از عمق اثری که اون روی من گذاشت خبر ندارن

از ادمی که اون ازم ساخت...کسی خبری نداره

جز خدای شاهد...که به خودش میسپرم....

کاش به عقب برمیگشتم

به خیلی عقب

اون ادم واقعا ارزشش رو نداشت:)

 

.

+پیوست:

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۰۴ ، ۰۰:۱۱
تاسیان

سالگردت نزدیکه

سالگرد رفتن تو و اخرین دیدارم با اون ادم 

دیگه منم مثل تو از مهر ماه متنفرم هرچند عاشق پاییزم

چه ۱ مهر چه با یه صفر جلوش

روزهاش همه یاآور های دردناکی هستن

از اخرین باری که باهات حرف زدم یکسال میگذره

مغزم

قلبم

روحم

هیچ کدوم نبودت رو باور نمیکنن

فقط گاهی تصاویری توی ذهنم پلی میشن

و من رو به مرگ میکشونن

تصویر دخترک چهارساله م درحالیکه اعتصاب کنان از پدر مادرش

درخواست یه خواهر کوچولو برای خودش داره

 

تصویر اون خواهر کوچولو تو تخت بیمارستان حدود یکسال بعد از اون اعتصاب

 

تصویر دختر کوچولو که زیر چادر مادربزرگش خودشو به اتاق بیمارستان میرسونه

تا زودتر خواهر کوچولوی سفارشیش رو ببینه

 

تصویر انتظارهای هر روزه ی دخترک پنج ساله تا ابجی کوچولوی‌نوزادش زودتر

چشم باز کنه و پاشه باهاش بازی کنه

 

تصویر دخترک در حال تلاش برای به حرف اوردن ابجی کوچولو

تلاش برای راه بردن ابجی کوچولو

درست کردن شیر خشک و شیر دادن و خوابوندنش

بازی کردن باهاش

درست کردن کفشهایی که تابه تا پوشیده شدن

مادر شدن دخترک پنج ساله

همین تصاویر هم کافیه برای خون کردن جیگرم

تصاویر جلوتر نمیرن غالبا

و توی همون سالهای ابتدایی میمونن

گرچه سالهای بعد خواهرانه هامون بینهایت زیباتر شدن

محرم ترین ادم من که هرچیزی که کسی از من ندیده بود دیدی

دوقلوی ناهمسان من با پنج و نیم سال اختلاف سنی

نیم دیگه ی روح من در جسم ظریف دیگری

نامردِ بی معرفت!

داره یکسال میشه که نیستی رفیق نیمه راه

ما تموم اون بیست و پنج سال

تمام راه ها رو باهم رفتیم

تاز اگرم کسی باید زودتر میرفت

اون من بودم نه تو

برگرد بذار من جات برم

هوم؟!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۲۰
تاسیان

 

.

ولی میدونی

تنفر اول و بیشتررررر از همه

جسم و روح خودتو نابود میکنه

نابووووودها :)

.

ریشه تموم حس های بد مثل خشم،تنفر،عصبانیت،و....

غمِ...

غم!

.

بشین گوش کن...این صدای منه

.

تقصیر منه...

.

عشقم یه دوس داشتن ساده نبود...

.

چقد احمق بودم که دوست داشتم

فک کردم یه ادم پاکی ولی....

.

اولین کسی که منو انقد له کرد

.

متنفرم ازت دیگه..نامه تموم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۴۸
تاسیان

ف اولین عشقم بود

که توی پنج سالگی تجربه ش کردم

بچه م که بزرگش کرده بودم

عشقم بهش مخلوطی از عشق مادرانه،خواهرانه،دوستانه و.. بود

اون برام تمام خانواده و دوستهام بود

نمیخوام بیشتر از این بگم کی بود

ولی ...

وقتی یادم میفته بهش میگفتم ح رو از تو بیشتر دوست دارم

پشیمونی و حسرت و حس های مختلفی،جگرم رو میسوزونن

درسته اون آدم تموم شده برام

درسته پشیمونی بی معنا ترین و پوچ ترین کار ممکنه

نمیشه گفت پشیمونم چون فایده ای هم نداره

فقط یاداوریش باعث میشه گریه م بگیره

شایدم چیزی که باعث گریه م میشه

این حقیقت هست که من کسی رو از ف بیشتر دوست داشتم

و تهش اون شد

در واقع مقایسه این دو عشق باعث میشه به عظمت عشقم پی ببرم

و همچون عشقی،به همچون شکلی،لگدمال و پایمال شد

نادیده گرفته شد

له شد

قدر دونسته نشد

و چه حیف ... از اون دل و اون عشق

چه حیف...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۲۹
تاسیان

نمیتونم با فقط کلمات و در یک پست تمام حق مطلب رو ادا کنم

سرعت و حجم فکرهام ورای کلمات و اینجاست

فقط نَمی از دریای افکارم اینجارو تر میکنه

مابقی این دریا با موج هاش

قلب،ذهن،مغز،جسم،روح،سلامت،و تمام هستی م رو نشونه میگیره

و ...

ذره ذره خورده میشم ولی تموم نه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۱۹
تاسیان

میدونم

اون آدم فکر میکرد علاقه اون بهم بیشتر و صادقانه تره

و کار بجایی رسید

دیوونگی های بی اختیارم کار رو بجایی رسوند

که تمام محبت و علاقم زیر سوال رفت

یک جاهایی زخم زدم منم....با کلماتم

گاهی توی ذهنم ازش عاجزانه عذرخواهی میکردم

ولی بعد ها... 

وقتی درد عمیق میشد

وقتی خشم اوج میگرفت

کسی در من مظلومانه نجوا میکرد :

شاید اگر فقط یکبار

بجای له کردنم و رد شدن ازم

بجای خورد کردنم

صادقانه عذرخواهی میکرد ازم

همه چی خیلی زودتر تموم میشد

گرچه این زخم زدن و رفتن

عادت اون بود

و تنها راهی که به ذهنش میرسید 

که باهاش به من لطف!!! کنه و کمکم کنه بیخیالش شم

شاید حتی ته دلش حس جوونمردی میکرد پیش خودش

منم خیلی جاها میفهمیدم که باید بذارم بره

میفهمیدم تهش پوچه

ولی امید بیهوده ام باعث میشد قمارم رو ادامه بدم

امید به اینکه ...

یا دوستم داشته باشه

یا لااقل درست بره

ولی اصلا...چیزی به اسم درست و خوب رفتن وجود داره؟!

امروز هم به همین ها فکر میکردم

توی خودم رو به تماشا نشسته بودم

دختر پونزده ساله م در اوج خشم و تنفر،با دستهای مشت کرده

ارزوی انتقام داشت

نفرین میکرد و ارزوی بد میکرد براش

دخترک عاشق دیروزم دیگه تلاشی نمیکرد برای صلح،که دست شسته بود از اون عشق

و دختر پنج شش ساله م... مظلومانه گریه میکرد و جگرم رو خون

دختر سی ساله ام اما از کمی دورتر در سکوت نظاره میکرد

و میدونست دخترهام بزرگتر که بشن....

میفهمن دنیا هیچ و پوچ و بی ارزشه

میفهمن اینا بازیه همش

و تمومش میکنن همه رنج و درد و اشک و خشم و نفرت شون رو

و ته ذهش اون هم فکر میکرد

اگر یکبار فقط ازم عذرخواهی میکرد

این دخترهای منم...

الان شاید حالشون بهتر بود

و بعد تاسف میخورد به حال همه شون

که با یک احتمال

خودشون رو محتاج عذر خواهی اون ادم کرده بودن

ولی...

حتی اگر این اتفاق بیفته...

اونا واقعا حاضرن ببخشن؟!

 

چی میگی پنج صب دختر؟!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۱۶
تاسیان

خدایا

من

نمیدونم باید درباره اش چطور فکر کنم

یا چه حسی درباره این داستان پنج ساله داشاه باشم

من

نمیتونم زخم هایی که روی زخم هام خورد رو ترمیم کنم

من

نمیتونم خیلی دردها،خیلی خاطرات بد،و حتی خاطرات خوب رو فراموش کنم

من

نمیتونم کامل و به زیبایی «عبور»کنم

تو...

تو کمکم کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۰۲
تاسیان

دریافت

.

گاهی در ادامه ی فکرهای درهم و بیربط و بی انتها و بی سر و ته ام

از ذهنم ،مثل هزاران فکر دیگم

عبور میکنه که

مرگ ف مجازات من بوده

تاوان دوست داشتن بی حد کسی در حد خدا

عشقی که به شرک کشید

و خدایی که... نه از سر انتقام گرفتن

از سر عشق

برای زدن پنبه ی تمام عشق های دیگه توی دل من

با یک تیر...هزار نشون شرک رو در وجودم نشانه گرفت

.

یک خروشی در وجودم آروم گرفت

حالا بعد از یک سال

من میخندم هرچند این نقابمه

غذا میخورم هرچند یکساله غذایی نخوردم بلکه غذاهارو قورت میدم و میبلعم

سفر میرم گرچه در بهترین حالت خوشی نمیگذره

و خلاصه

تمام شؤون زندگی رو با آدابش بجا میارم

هرچند همگی پوچ و توخالی و بی معنی هستن برام

هرچند شوری در من کشته شد

هرچند،ولو به غلط ،با رفتن هرکس

تکه ای از من هم رفت

و من موندم و یک وجود متلاشی و تو خالی

نمیفهمم چی مینویسم

بگذریم

فقط میخواستم بگم

دردناک ترش میکنه این فکر

ولی

گاهی فکر میکنم مرگ ف

تاوانی بود برای اون حد از دوست داشتن 

و رد کردن خط قرمزهام برای اون آدم دادم

نه که خدا ف رو برد تا من رو مجازات کنه

من که محور جهان نیستم که کسی برای من بیاد با بره

اما..‌

برای من...در این زمان...در این حال...این اتفاق

شاید به این دلیل بوده

شاید...:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۵۹
تاسیان

گاهی انقدر غرق زخم و خشم و نفرت و تمام حس های بد میشم

که به چیز دیگه ای نمیتونم فکر کنم

گاهی اما،که اون خشم کمی میخوابه

وقتی از سوزوندن روح و جسمم خسته شده و کمی فروکش میکنه برای استراحت

حیرون و متعجب و خسته فکر میکنم

که چرا 

که بسه دیگه ... تمومش کن!

حتی اگر بقول محسن «من تمومش کردم،زندگی ول کن نیست»

ول کن دیگه

به نیمه پر لیوان

به لحظات و اتفاقات خوبش فکر کن

و مثل هزاران خاطره دیگه

لای دفتر خاطرات زندگی رهاش کن و برو صفحه بعد

روحم از اینهمه تحلیل کردنش برای فهمیدن چراییش خسته شده

اما فکر میکنم درواقع اصلا دنبال چرایی اش نیستم

اینهمه تحلیل واااقعا برای فهمیدن چرایی ش نیست

حتی اگر همه چیز برام روشن نباشه

اونقدری از چرایی ها روشن هست که متقاعد شم ول کنم

مسئله ام نفهمیدن چرایی نیست

ناتوانی در پذیرش کل ماجراست

شاید چیزی که سختش میکنه چیزهای دیگه ای باشه...

.

من قبل اونم زندگی خیلی راحتی نداشتم

قبل اونم تنها بودم

ولی بعد از کلی زمان و به سختی، اون تنهایی رو پذیرفته بودم

یکبار گفت هیچ وقت هیچ تلاشی نکرده که دوسش داشته باشم

(بچه و نابالغ بود)!

گفت وقتی گفتم درهای دلت رو باز کن،منظورم به روی من نبود!

وقتی اول وابسته شد و گفت زود درگیر ادمها میشه

و من با خودم فکر میکردم فازش چیه!؟

باید همون موقع فرار میکردم سریع

اما من نرفتم

اونم موند!

شاید

شااااااید حتی نمیفهمید داره چکار میکنه

و اثرات کارش تا کجاها قرار کشیده بشه

گرچه گاهی باور این نکته برام سخت میشه

بگذریم....

خواستم بگم چیزی که انقدر سختش کرد

این بود که اون

امیدی رو‌ در من زنده کرد که مدتها بود رهاش کرده بودم

عشقی رو در من زنده کرد که مدتها آرزوش کرده بودم

حس هایی رو در من زنده کرد که ...

اون شد همه چیز و همه کسم

کسی که باهاش درباره هرچیزی براحتی حرف میزدم

روحم رو مثل جسمم جلوش عریان کردم با تموم زشتی ها و تاریکی هاش

خود خود خودم بودم...

خود ضعیفم،خود احمقم،خود شرم آورم،خود حقیرم

(بگذریم که اشتباه بود)

ولی فکر میکردم معنای حقیقی و عمیق آشنایی همینه

که تو راحت و فارغ از غرور و وقار و هرچیزی خودت باشی

عشقم بهش

راحتیم کنارش

تکیه دادنم بهش

امید بستنم بهش

من رو یک ادم بی سپر

بی نهایت آسیب پذیر 

و ضعیف کرد جلوش

و اعتماد احمقانه من...

که از اون هییییچ آسیبی به من نمیرسه

بقدری من رو بیخیال کرد

که به خودم که اومدم

دیدم جسم و روح و روان و عمر و زندگی و ایمان و تمام

هستی م به آتیش کشیده شده

و تلی از خاکستر روبرومه

حتی تموم مدت سوختن ها

اون اعتماد احمقانم ،باعث میشد به ادامه اصرار کنم

شاید فقط لجاجت بود

شاید فقط میخواستم ثابت کنم اشتباه نکردم

اشتباه نبود وقتی براش تمام خط قرمزهام رو رد کردم

اشتباه نبود اگر فکر کردم حتی تموم ادمهای دنیا

تنهام بذارن یا بهم اسیب بزنن اون کنارمه و مراقبم

اینکه اون،کسیه که تو هر موقعیتی باشم اولین نفر

به یادش می افتادم و دست کمک به سمتش دراز میکردم

حتی اگر هربار پس اش میزد

اشتباه نبود

اینکه من...روح تنهای اون رو پیدا کردم

شناختم

عاشقش شدم

تموم عشقم رو به پاش ریختم

اشتباه نبود

و اون قدر میدونست

و اون یک روز میفهمید

و اون یک روز بالاخره عاشقم میشد

و بالاخره یک روز میفهمید چقدر دوسش دارم

و چقدر عشقم با ارزش و بی همتاست

اما ....

اینها اصرار بیجای من

خوش خیالی احمقانه م

لجاجتم

حماقتم

حماقتم....

فقط اینها بود

شاید تموم این خشم و تنفر هم درواقع نسبت به خودمه

که به سمت اون نشونه میرم

چون اون بقول مشاور

از اول شفاف بود

و این شفافیت به تفسیری که من کردم نبود

به تفسیری بود که مشاور کرد

شاید فقط تلاش میکردم خودم رو به دست اون نابود کنم

شایدم ... اونقد زیاد امیدوار شده بودم

که به هرچیزی چنگ میزدم تا اون امید از کفم نره

و هزارررر شاید دیگه که ذر فضای ذهنم میگذره

و نوشتن اش اینجا مقدور نیست به سبب محدودیت ها

اخر تموم خوره های فکریم هم

مثل این پست

نیمه تموم و بی سرانجام میمونه

بی هیچ نتیجه قطعیی

فقط شاید ها،چراها،اماها...با سرعت زیادی

از فضای ذهن و قلبم عبور میکنن

و زخم هام رو تازه میکنن

و اینطوری

من یه جسد متحرکم که ظاهرا

میخوابه،میخوره،میخنده،زندگی میکنه

و روح و قلب و روان زخمیِ دائم در حال خون ریزیش رو

هیچکس نمیبینه

فقط امیدوارم بتونم خودم و اون رو ببخشم

شاید این زخم ها بسته شدن

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۴۳
تاسیان

من به چیزی که میخواستم دارم میرسم

امیدوارم روحِ هرزه ی اونم به چیزایی که میخواست و دائم دربارشون میگفت

برسه!

.

ننگ دوست داشتن یک روح هرزه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۴۰
تاسیان

هرچی ارزوی بدِ واسه تو....☺️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۵۵
تاسیان

اونجا که شاعر میفرماد یه قلب مریض و... یه آه غلیظو ...

یه درد عمیقو

یه زخم عمیقو

یه دهن سرویسو

یه روح مریضو

یه خشم عمیقو

همش باهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۴۰
تاسیان

عمیقترین خشم و تنفر

اون روی عشقه

عمیق ترین عشق...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۳۷
تاسیان

دوست داشته شدن...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۴۷
تاسیان

هی فلانی!

ممنون که از زندگیم رفتی...

دنیا و آخرتم رو مدیونم بهت :)

.

ممنون از خدایی که هر دعایی رو اجابت نمیکنه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۵۶
تاسیان

اینکه من دیگه

عاشقش نیستم!

.

«مرا ببخش» علیرضا قربانی درحال پخشِ

و من با گوش دادن بهش

و فکر کردن به اون آدم،

قلبم ذوب نمیشه

نمیمیره

تحرکی نشون نمیده از خودش

نفس کم نمیارم

و تموم اون حالتهای دردناک....

خبری ازشون نیست

جز یه غم کمرنگ...از یه زخم پینه بسته قدیمی

 

من...

دیگه آدمی نیستم که همچون عشقی رو (بخوام ) تجربه کنم

من دیگه... قرار نیست طرف عاشق ترِ رابطه باشم...

تازگی فهمیدم...

برخلاف عقیده ی سابقم

دوست داشته شدن بهتره از دوست داشتن...!

یه دوست داشته شدنِ درست، یه دوست داشتن درست هم

به دنبال خودش میاره...

.

صداش تو ذهنم پلی میشه:

«من دیگه عاشقتون نیستم

شما برای من زشت نیستید

اما یه زیبای بی نقص هم نیستید..»

چرا هر کلمه اش باعث پوزخندم میشه؟!:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۱:۱۸
تاسیان

سلام!

حدود چهل روز تا سال ات مونده...

و من هنوز حتی رفتنت رو باور نکردم

همون روزای اول با سبکبالی بی مثالی،

اومدی توی خوابم

گفتی که حالت خوبه و خوشحالی

و گفتی

دیوونه! تو مگه قرار نبود خوشحال باشی؟!

و مثل یک پر سبک چرخیدی و رقصیدی و رفتی...

بدون هیچ تعلقی به من

من اما....

خب من همیشه علاقم بهت بیشتر بود

برخلاف من که بهت وابسته هم بودم

تو وابستگی چندانی نداشتی

درعین تمام علاقه ات و تاثیرپذیریت از من

میتونستم ببینم چقدر راحت میتونی من رو بذاری و بری

و این انقد واضح بود که اطرافیان هم تصدیقش میکردن

شاید همیشه اونی که براش راحت تره کسی نیست که میره

ولی اینبار...تویی رفتی که برات راحت تر بود

و منی موندم که برام اصلا راحت نبود

عزیزِ خواهر!

اینجا همه فکر میکنن من فقط خواهر کوچکترم رو از دست دادم!!!

و این ...

این تحملش از همه سخت تره.

و زبون من از بیان حقیقت الکن....

چطور بنویسم که تو برای من چه کسی بودی؟!!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۴ ، ۱۰:۴۲
تاسیان

یکی از بچه های اینجا بود که میشناختمش

یکبار برای همیشه رفت چند سال پیش

و دیگه برنگشت اینجا

البته خیلی ها رفتن

ولی هر وقت یادش میفتم میگم خوش بحالش

من از یکجایی در زندگی شدم یک آدم مردد

خیلی خیلی مردد

و این تردید ها از من یک دلقک مضحک تهوع آور ساختن

.

بزرگترین تردیدم چی بوده؟

تردید بین بودن و نبودن!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۰۴ ، ۲۰:۰۴
تاسیان

شدم آدمی که

چیزی براش مهم نیست

هیچ صدای حمله ای من رو نمیترسونه

از فکر مرگ نزدیکترین آدمهای زندگیم،

هیچ حس بدی نمیگیرم

فقط فکر میکنم...

همه یه روزی میریم دیگه!

و فقط همین ته مونده های خاکسترم

تنها پی خبر سلامتی آدمی بودن

که مدتهاست رفته...

به معنای واقعی کلمه رفته

و عبور براش راحت شده

و داره زندگیشو میکنه

و حتی شاید رابطه جدیدی رو شروع کرده

و من که باز ...

گرگی در لباس میش...حمله کردم به خودم و زندگیم

برای نابودتر کردن خودم

انتقام من از خودم...کی تموم میشه عزیزم؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۴ ، ۱۳:۱۶
تاسیان

چقدر عاشقش بودم!

از کف اش رفت...بیچاره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۲۷
تاسیان

نقطه.ته خط.

.

اسماعیلم رو سر بریدم امشب

بعد از پنج هزاااار سال

در پیشگاه سلطان جهان

تمومش کردم

این لذت بخش ترین عذاب دنیا رو:)

خداحافظ.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۲۸
تاسیان

اسکار بیشترین حسی که توی پنج سال اخیر 

حس کردم نسبت بهش

میرسه به حسِ دلتنگـی!

.

کفاره دوری و دلتنگی طولانی

بغل های طولانیه

سر پل صراط قراره خیلی طولانی متوقف شی

و منو بغل کنی

:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۱۸
تاسیان

خوندن نوشته های پنج سال اخیر راحت نیست...

دنبال مرور نیستم

دنبال نشونه و دلیلم!

انگار از یک جایی هویتم بهش گره خورده

از جایی اون من شده

من اون شدم

شده تنها آشنای من توی این غریب آباد

انگار کل مدت تو یه عشق یک طرفه سیر میکردم...

.

دنبال اون یکجام

که چرا و چطور این اتفاق افتاد

چرا اون؟!

و چرا تابحال؟!

تابحال که مثل یه تیکه آشغال....

:)

.

بعضی وقتا یه نوشته از دلم میاد و خیلی قشنگه

و یهو دستم میخوره میپره

و مجبور میشم بازنویسیش کنم

و اینطور میشه که ر...ده میشه تو متن

مثل این پست:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۵۹
تاسیان