نوشته های یک محتضر منتظر
سالگردت نزدیکه
سالگرد رفتن تو و اخرین دیدارم با اون ادم
دیگه منم مثل تو از مهر ماه متنفرم هرچند عاشق پاییزم
چه ۱ مهر چه با یه صفر جلوش
روزهاش همه یاآور های دردناکی هستن
از اخرین باری که باهات حرف زدم یکسال میگذره
مغزم
قلبم
روحم
هیچ کدوم نبودت رو باور نمیکنن
فقط گاهی تصاویری توی ذهنم پلی میشن
و من رو به مرگ میکشونن
تصویر دخترک چهارساله م درحالیکه اعتصاب کنان از پدر مادرش
درخواست یه خواهر کوچولو برای خودش داره
تصویر اون خواهر کوچولو تو تخت بیمارستان حدود یکسال بعد از اون اعتصاب
تصویر دختر کوچولو که زیر چادر مادربزرگش خودشو به اتاق بیمارستان میرسونه
تا زودتر خواهر کوچولوی سفارشیش رو ببینه
تصویر انتظارهای هر روزه ی دخترک پنج ساله تا ابجی کوچولوینوزادش زودتر
چشم باز کنه و پاشه باهاش بازی کنه
تصویر دخترک در حال تلاش برای به حرف اوردن ابجی کوچولو
تلاش برای راه بردن ابجی کوچولو
درست کردن شیر خشک و شیر دادن و خوابوندنش
بازی کردن باهاش
درست کردن کفشهایی که تابه تا پوشیده شدن
مادر شدن دخترک پنج ساله
همین تصاویر هم کافیه برای خون کردن جیگرم
تصاویر جلوتر نمیرن غالبا
و توی همون سالهای ابتدایی میمونن
گرچه سالهای بعد خواهرانه هامون بینهایت زیباتر شدن
محرم ترین ادم من که هرچیزی که کسی از من ندیده بود دیدی
دوقلوی ناهمسان من با پنج و نیم سال اختلاف سنی
نیم دیگه ی روح من در جسم ظریف دیگری
نامردِ بی معرفت!
داره یکسال میشه که نیستی رفیق نیمه راه
ما تموم اون بیست و پنج سال
تمام راه ها رو باهم رفتیم
تاز اگرم کسی باید زودتر میرفت
اون من بودم نه تو
برگرد بذار من جات برم
هوم؟!!!