یا ابا صالح المهدی.........
امروز به قدر تمام یکسال گذشته قلبم شکست
وجودم مچاله شد
یخ زدم
آتیش گرفتم و سوختم
مردم و زنده شدم
یکسالی که هر روزش و هر لحظه اش هزار سال گذشت
روزی که گذشت بدترین روز امسالم بود
تو ذهنم با اون شخص! دعوا کردم
غمم رو سرازیر کردم سمتش
خشم و نفرتم و پرت کردم تو صورتش
به اون گزندی نرسید
اون تمرینش رو کرد،هدیه اش رو گرفت،خندید و....
هه
من میخوام این پنج سال و نیم تموم شه
اون ادم که بیشتر این پنج سال رو پر کرده محو شه از خاطرم
حافظه پنج سال گذشته م رو از دست بدم
تموم روز درحالیکه کارهام رو خیلی عادی میکردم
تو وجودم جنگ بود
با خودم
اون
خدااا
اخرم افتادم....
شکایتش رو به خدا بردم و حتی با خداهم دعوا کردم
که میتونی طرف بنده ی فلانت رو بگیری
میتونی بهم ثابت کنی مقصر اول و اخر این داستان منم
ظالم و مظلوم منم
برام مهم نیست آهی که میکشم زندگی اونو میسوزونه یا خودمو
بی اثره یا ....
و شروع میکنم به نفرین برای اولین بار در زندگیم
و زود هم به گریه میفتم
به خودم میپیچم
جسم بیچارم مچاله تر میشه
امیر المومنین رو صدا میزنم
با خشم بینهایتم به عمه جانش شکایتشو میبرم
و ....
هزار بار بین خشم گریه میکنم
و اروم نمیشم
فقط سردرد و چشم درد و اسپاسم و درد روده و معده و قلب و همه م....
شدت میگیره
نمیدونم خدا چجوری میخواد باهاش حساب کنه!
پنج سال درد و رنج و غمم رو
پنج سال مریضی که خوب نمیشه
پنج سال عقب افتادن از درس و کار و زندگیم
سوختن جوونیم
سوختن جسمم
سوختن روح و قلبم
مردن روح و شوق و زندگی تو وجودم
روحم که بکارتش رو از دست داده
اعصاب و روان پاکم!
بی اعتمادیم
روح زخمیم
شکستگی هام
و تموم چیزهایی که براش واژه ای پیدا نمیکنم
مردی رو صدا میزنم در اخر
که اون نجاتم داد
از دست اون ادم نجاتم داد
از مردنم وقتی خودم تمومش کردم،نجاتم داد
وقتی میدونستم اون بهم بیشتر از اینا اسیب میزنه و باید تمومش کنم
ولی نمیتونستم...اون مرد کمکم کرد وقتی صداش کردم
حالام...
کمکم کن ...یا ابانا.
کمکم کن .....