بدن،ذهن،قلب،سلولها ... یادشون میمونه!
عمیقا دارم به کارا و برنامه هام فکر میکنم و رانندگی میکنم به سمت مقصد بعدی
که یهوووو انگار تیر زدن به قلبم
قلبم از جاش کنده میشه،میریزه
نفسم تنگ میشه و...
نگاه میکنم میبینم دارم از جایی رد میشم که بعد مرگ ف با ماشین دوستش
اومده بود دنبالم و منتظرم بود
قاب عکسشو زدم زیر بغلم و بهش نزدیک میشم
یادمه در اون لحظه از اینکه قلبم و وجودم
پر بود از شوق دیدار دوباره اش
از خودم خجالت میکشیدم و بدم میومد
در بدترین روزهای زندگیم
در اولین روزهای بعد از مرگ عزیزم
از دیدار کسی خوشحال بودم بینهایت
و نمیدونستم چطور باید برخورد کنم
بعد از پس زده شدن ها باید بی تفاوت باشم
یا گرم و....
اخرم مثل همیشه ناراحت شد از سکوتم
نمیدونستم باید چی بگم و چطور رفتار کنم
ولی حتی توی اون شرایط هم ازم ناراحت شد!:))))
شانس اوردم داغدار بودم که ول نکرد بره:))!!!-ـ-
بگذریم
خواستم بگم جسم یادش میمونه
بعد من هر روز از کنار یجایی رد میشم که داغدار یک خاطره اس
شاید بعضی روزها چندبار از سر کوچمون بپیچم داخل
همونجا که یکی از دفعات که فکر میکردم دیدار اخرمون باشه
و فکر کردم اگر اخرین بار باشه دوست دارم چکار کنم یا چی بگم بهش
و فهمیدم!
چشم هاش رو بوسیدم بارها،وسط خیابون
بعد اون خیلی عادددددی رفت
بدون اینکه یکبارررر فقط یکبار پشت سرش رو نگاه کنه
و منی رو ببینه که از پشت پرده اشکهام تا اخرین لحظه رفتنش رو تماشا میکنم
حالا که فکر میکنم
همیشه راااحت میرفت
بی اونکه حتی یکبار به عقب نگاه کنه
و از پشت که نگاهش میکردی...غمگین میشدی از اینهمه راحت رفتنش
و این فکر که ... چقدر رفتن براش راحته
دیدن رفتنش از پشت سر،همیشه غمگینم میکرد
و من....
حالا هر روزاز وسط میدون مین!!! رد میشم بارها
و هربار ترکش یک خاطره با وضوح و جزییات تمام
روی تن و قلب و روح و چشم هام میشینه!
اینجا بوسیدمش
اینجا از شوق زودتر دیدنش پله هارو دوتا یکی دویدم
اینجا اخرین بار پیاده شد و با اسنپ رفت و من وسوسه میشدم دنبالش برم
اینجا...اینجا....اینجااااا....
.
من تمومش کردم....زندگی ول کن نیست:)