تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

۳۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

میدونی

دنیا میتونه جای بد و ناامنی باشه

میتونه یه مسافرخونه فوق العاده باشه

یا بقول پدر امت، درختی که زیر سایه اش آدمی دمی آروم بگیره

 

آدما میتونن بد باشن و نامرد و فلان و بهمان

میتونن نشونه و آیه خدا باشن

 

تو میتونی یه موجود ناکافیِ دوست نداشتنیِ اضافی باشی

میتونی یک اسم منحصر به فرد رب العالمین باشی...یک تکه از کل

 

و همه اینا به چیزی که توی وجود خودت در جریانه برمیگرده!

واقعا چیزی اون بیرون نیست

دنیا تویی،تو دنیایی

و جز تو کسی و چیزی نیست

میگن قانون جاذبه

من میگم قانون آینه!

نه چون تو توی وجودت با خودت بدی،دنیا و آدمای بدو جذب میکنی

تو فقط داری چیزی که توی وجودت در جریانه به تماشا میشینی

در آینه ی دنیا،آدمها،اتفاقات و....

من توی آینه ی خودم....

ترس دیدم

یک ترس بینهایت از زندگی

چون خودمو رها کرده بودم یکجا،

چون خودمو دوست نداشتم از یکجایی به بعد

چون خودمو لایق خیلی چیزها نمیدونستم

و لایق خیلی چیزها میدونستم

و به اشتباه فکر میکردم

که این دنیاست که نامرده

که آدمها هستن که بهم آسیب میزنن

قدرمو نمیدونن

بقدر کافی دوسم ندارن

رهام میکنن

ازم سواستفاده میکنن و ......

درحالیکه اونها فقط آینه بودن

و من تمام مدت داشتم از دیدن خودم عذاب میکشیدم!

و از خودم میترسیدم

و از خودم فرار میکردم

و به سمت خودم برمیگشتم

و باز کلافه از درگیری با خودم...فرار میکردم

 

حالا دیگه نه

فرار نمیکنم

دنبال جایی نیستم که خودم اونجا نباشم

آروم گرفتم

به سمت خودم برگشتم

آروم به خودم نزدیکتر میشم

من جای اونی که اون بیرون دنبالش بودم

بهترین رفیق و همدم خودم میشم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۰۹
تاسیان

اعتراف میکنم دچار touch starved هستم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۵۲
تاسیان

اخییییش

هوای خنک پاییزی..😇

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۴۵
تاسیان

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدگر دیوانه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

 

«حسین منزوی»

.

قشنگ ترین قسمت عاشق بودن

دیوونگیشه:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۵
تاسیان

این تنهایی ها...

شاید تاوان تنها گذاشتن شماست:)

 

.

اونجا که میگه پدر و مادر و اهل و مال و جان و همه‌چیزم فدات

شاید یک معنیش این باشه که 

تو به تنهایی کافی هستی منو

تو باشی ...پدر و مادر و اهل و مال و آبرو و رفیق و همدم و خانواده و همه چیزمی

و تو کافی هستی برای آدمی

.

دلم برات تنگه اقا....:)

و این یعنی تو دلتنگمی....:(

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۱۰
تاسیان

آدم وقتی درد میکشه

در موضع ضعف قرار میگیره

مقاومت و توانش در هم میشکنه انگار

خاطرات و نیازها و دردها و همه چی میتونن بهش حمله کنن

فکرای نباید

.

من دیگه غلط کنم توی اوقات فرافت عزیزم فیلم و سریال ایرانی ببینم

در انتهای شب بدترین انتخابی بود که میتونستم برای تعطیلاتم کنم

گرچه هنوز پایانش رو ندیدم

ولی توی همین هفت قسمت طوری گندددد زده به حالم

و طوری احساساتِ ناخوشایند رو روی سطح اورده

که نمیتونم خودمو بخاطر دیدن این فیلم ببخشم

نمیدونستم انقد آشغاله 

.

طلاق و جدایی در درست ترین و بهترین حالت هم

واقعا تجربه ی دردناکیه:)

.

درد دارم

ولی نمیدونم منشا اش صرفا جسمیه یا ....

درد دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۴
تاسیان

تنها بدیِ خیلی بدِ تنها زندگی کردن 

شاید این باشه که وقتی حالت خیلی بده

مریضی،درد داری یا حس میکنی الان از فلان درد میمیری

هیچکس نیست که بدونی میتونی صداش کنی و ازش کمک بخوای

این چند روز خیلی به م فکر کردم و بیشتر از قبل

دلم براش سوخت و نگران شد

وقتی از شدت سردرد وحشتناکی که سه روزه ول نمیکنه

و دلیلش رو هم متوجه نمیشم

به تهوع و سرگیجه و بیحالی میرسیدم

و نیاز به مراقبت داشتم

حتی در حد اوردن قرص مسکن و یه لیوان آب، وقتی توانش نبود

ولی کسی نبود...

الانم بهتره بخوابم

توی خواب مردن بهتر از توی بیداری تنها مردنه نه؟!:))))

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۰۵
تاسیان

The Greatest Hits

 

فیلم درباره دختریه که دو ساله دوست پسرشو توی تصادف

از دست داده

و حالا اون موقع شنیدن آهنگایی که با پسره گوش میداده

توی زمان سفر میکنه و به اون لحظه برمیگرده

نیمه اول فیلم، دختر هربار سعی میکنه عشقشو نجات بده

هربار مستاصل با برگشت به اون لحظه، با تمام وجود سعی میکنه

بیشتر عشق بورزه،علاقشو اعلام کنه و پسرو نجات بده

نیمه فیلم دختر با یه پسر جدید آشنا میشه

و حالا اون سر دوراهی قرار گرفته

دوراهیِ ادامه دادن این تکرار وحشتناک

یا تغییر دادن آینده

موضوع فیلم خیلی جالب بود برام

احساساتی که تجربه میکرد دختر

و پایان فوق العاده اش

شما اگر توی زمان سفر میکردید،گذشته رو تغییر میدادید

یا خاطرات شیرین و دردناکتون و رو ترجیح میدادید؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۰۷
تاسیان

احساس میکنم دیگه درک میکنم 

که چرا خدا اگر یه سر سوزن دلت نباشه،جای دیگه باشه

همه ی اون غیر سر سوزن رو هم نمیخواد 

واقعا نیاز و علاقه ای ندارم کسی کنارم باشه که یه سر سوزن

دلش اینجا نباشه

حالا هرجا میخاد باشه

نیاز و علاقه ای به محبتی که با تمام وجود نیست ندارم

با تمام وجود سعی میکنم با دنیا،خدا،و خودم طوری به تمامه باشم

که هیچ آدم و محبت نصفه نیمه ای توی زندگیم راه پیدا نکنه

.

عشق من به اون شخص پر از ناخالصی و منیت و ترس و ...بود ، درست

ولی طوریکه پیش اون، به تمامه پیش اون بودم و نه هیچ جای دیگه»»»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۲
تاسیان

میدونی

من واقعا تنهام

ولی وااااقعا هم تنها نیستم

اگر اغلب اوقات حتی یک نفر هم نباشه که...

دیگه غم انگیز و ترسناک نیست

دست و پا نمیزنم

غمگین نمیشم

دیگ دارم تمرین میکنم

و یاد میگیرم

که خودم کافی ام

من کافی هستم برای خودم چون خدا باهامه

من خدا رو توی خودم دارم

و این کاملا کافیه...

 

اگر کسی بود..به قدر کافی عشق دارم که لبریزش کنم

اگرم نبود...من و زندگی چیزی کم نداریم

لک الحمد و الشکر...

.

یه زمانی بود که فکر میکردم میتونم عشق و امنیت رو از خانواده و دوست و همسر بگیرم

مشرک بودم!

همشون هستن

اما خدا همشون رو ازم گرفت

خانواده

مادر

پدر

خواهر

الان همشون هستن

ولی درواقع نیستن و من ندارمشون

از همیشه بیشتر دوسشون دارم

و از همیشه کمتر درگیرشون هستن

خدا اونارو ازم گرفت که نشونم بده

جز خودش چیزی ندارم

و خودش واااقعا کافیه برام

لک الحمد علی حسن بلائک....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۱۶:۵۲
تاسیان

دیگه دوست ندارم برگردم عقب

برگشتن به عقب لطفی نداره

چرا که معتقدم آدمها حتی اگر برگردن عقب

طور خیلی متفاوتی زندگی نخواهند کرد

که بر اساس شاکله شون عمل میکنن

و تازه اگر موفق شن طور متفاوتی انتخاب کنن

آدمِ فعلی وجود نخواهد داشت

البته اگر با خود فعلیشون مشکل داشته باشن توجیه اش سخت میشه

 

قبلا وقتی نگاه میکردم به خودم و لحظاتی که از سر گذروندم

مچاله میشدم

و از خودم و تجربیاتم بیزار

مثلا اگر خودِ قبلترم بود

با یادآوری اخرین دیدارم با فلانی

به قدری شرمنده میشدم که ترجیح میدادم محو شم

اما الان فقط از بیرون نگاه دخترک میکنم

احساسات و افکارش که در جریان بودن

و راستش بدون هیچ قضاوتی

و درباره آدم مقابل حتی فکری نمیکنم تا برسه قضاوت

صحنه هارو با حضور خودم تنها، و حذف افراد خارجی نظاره میکنم فقط

 

سخت دارم تلاش میکنم بشم یک آدم کاملا بی قضاوت

خصوصا درباره خودم

پیشرفت خوبیه نه؟!

.

کم کم دارم به خودم علاقه مند میشم:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۵۷
تاسیان

آنقدر ساده ام که گمان می کنم تو هم
مانند من به آنچه نشد فکر می کنی!

 

یهو این شعره بالا اومد امشب و این بیت پلی میشد تو ذهنم

ولی باقیش چی بود ما ادری...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۲۱
تاسیان

"اگر الان بدنم رو ریلکس کنم، فرومیریزم.

من همیشه همینطور زندگی کردم و این تنها روشی هست که میدونم چطور به زندگیم ادامه بدم!"

 

 جنگل نروژی، هاروکی موراکامی

.

.

غم انگیزه که آدم بعضی جمله هارو درک میکنه

نه؟!

.

کل روز عااااالی بودم

و شب مودم شدیدا‌ااا افت کرده

آیا من مودی هستم؟!

آیا من، در حال پنهان کردن چیزی از خودم هستم؟!

آیا دارم فرارمیکنم؟!!!

.

امروز که استاد صدام زد و شماره ملی م رو‌خواست و منم دادم

برای سفر مشهدی که هنوز قطعی نیست

 مدام سوالم بود که چرا من؟؟؟؟

فدای مهربونیت بشم...باز چه هدیه ای داری برام؟!

باز کدوم زخم وجودم رو میخوای التیام بدی؟!

دخترک کوچیکم با دستای مشت شده از شادی بالا پایین میپربد

و از ذوق لبخند دندون نمایی میزد...

فقط چون تو خیلی آروم صداش زده بودی...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۱۳
تاسیان

یه کلیپ هست از رونالدو و جورجینا

 

رونالدو: چرا تو انقد خوشگلی؟!

 

جورجینا: چون تو با چشمایی پر از عشق نگام میکنی☺️

.

.

من تالا از چشم هیچکی انقد خوشگل نبودم

حتی خودم

حتی خودم اش از همه غم انگیزتره:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۳
تاسیان

زخم- شروین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۰۷
تاسیان

«با همین نیمه همین معمولی ساده بساز   
دیر کردی نیمه عاشق‌ترم را باد برد  ...»   

.

والاع

.

😒😒😒

.

😁😂

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۴۱
تاسیان

یه شبایی هم مث امشب با چسب ضد درد میرم تو تخت

خسته و له و پاره

ولی بینهایت دل آروم....

و با حالِ دلِ خوش

.

یه بریدگی سطحی روی انگشت دستمه

امروز دوبار متوجهش شدم فقط!

عصر که ده دقه دراز کشیدم و بیکار بودم

و بعد، همین الان که بعد ۱۲ ساعت کار سنگین باز دراز شدم تا استراحت کنم

میخوام بگم اگر وقت آزادی نباشه آدم حتی متوجه بعضی زخما نمیشه:)

مث همین انگشتم که تا دو دقه پیش انگار هیییچ زخمی نداشت

و داشت قشنگ کارشو میکرد

اما الان انقد میسوزه که...

و مث قلبم که....

.

همین وسط مسطای کار که منصرف شدم به حضرت انیس النفوس

بیربط از ذهنم گذشت که

میشه و میتونم یه روزی با همسر و بچه هام برم حرمش؟

دیگه دردناک و سوزاننده نبود فکرش

فقط برام سوال بود که میشه؟! و چطور میشه؟!!!

رویایی که بارها باهاش بافته بودم

جایی که آرزووووم بود با اون و بچه مون بریم

من حتی با «ه» رفته بودم حرم...حتی توی صحن انقلاب نشسته بودیم باهم

زیارت خونده بودیم

اما انگار این خاطره هیچوقت اتفاق نیفتاده

حتی همون لحظه هم یادمه برام غیرواقعی بنظر میومد

برا همین برام سوال شد که اگر یه روزی بعدا

با شخص دیگه ای این خاطره صورت واقعی به خودش بگیره

چه حسی خواهم داشت؟!

تصور کن من با بچه های مرد دیگه ای که اون نیست

توی صحن انقلابم؛ که یکم اونورتر یه آشنای غریبه به چشمم میخوره

اونم با دختری که جسمی و روحی و همه جوره برای اون آفریده شده

اومده حرم

حتی شاید چشم تو چشم شیم

دیگه تصورش اذیتم نمیکنه

احتمالا اون وقتم یه لبخند بزنم از خوشحالی اینکه

بالاخره تنها نیست،باکسی که باهاش تونسته آینده رو تصور کنه 

و تونسته اونو به دنیای خودش راه بده..

به دختر هم حسودیم نمیشه

انگار دیگه میتونم تصور کنم مال کس دیگه ای باشه،نه من

(فقط خوشحال باشه)

الان که تصورش میکنم یه نقطه خیلییی خیلی کوچیک در اعماق قلبم

لبخند تلخی از سر حسرت و یأس میزنه

اما اونوقت...حتما فقط براش خوشحال میشم

بدون هیچ حسرت و گله ای

.

من اون آرزو و رویا رو

کنار حضرت رضا، «رهـا»

من اون شخص رو

قلبم رو که بهش باخته بودم

تموم درد و زخمایی که بهش زدم و بهم زد

تموم خاطراتش

حتی گردنبدی که حکم نقطه اتصال رو پیدا کرده بود

سپردم به حضرت رضا

و رضا شدم...راضی شدم

به خواست خدا

به نخواست خدا

به حکمت و تدبیرش

حتی به خودِ پر خطای نابخشودنیم...

قلبمو بهش سپردم

اونم راضیم کرد که دل از گرو چشم هاش دربیارم

منم راضی شدم

دوسش دارم

بیشتر از همیشه

بی خشم و گله و حسرت و یأس و حسادت و خساست و مالکیت

دوسش دارم بی اونکه بخوامش

یا جایی توی زندگیم داشته باشه

ترس نداشتنش...تموم شد دیگه.

.

امروز برای خودم هدیه خریدم اما ۲۵ ام میاد:(

چه دیر:(

‌.

دوس دارم دوتا گوش مفت گیر بیارم

که البته بفهمه چی میگم

و تا خود صبح حرف بزنم

-ـ-

.

شبت بخیر دخترم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۰
تاسیان

آغوش* شد میسر و ... بوس و کنار هم !

.

خوبه خواب هست

بده خواب هست...

 

.

 

* دیدار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۱۰
تاسیان

تنها یک بغل طولانیِ گرم 

همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۶
تاسیان

نمیدونم چرا برای نگاه های جدیدم به زندگی

کلمه ندارم

چجوری بگمشون پس:(

.

خدایا شکررررت 

امروز هم روز خوبی

فرصتی مجدد برای شناخت خودم و تو

دوست داشتن و دوست داشته شدن

فکر کردن و رشد کردن

نشستن در مجلس روضه و ....

.

اگه باز پلکش بپره چی

زبونش بند بیاد لکنت بگیره

پرخوری عصبی نگیره چاق شه

تمریناشو نذاره کنار

باز لابد تنها تفریحش جلسات کاااریه

.

این روزا تو یک بی نیازی خاصی بسر میبرم

غنی نیستم

اما نیازی هم ندارم

.

نه خوب که دقت میکنم یسری نیازها دارم:)))

.

خدایا تو بهترین تقدیر رو رقم بزن برامون

جهل و ترسهامون رو میبینی که

تو هادی و ایمنی بخش قلبهامون باش

من جز ارامش بنده هات چیزی نمیخوام

.

از مزایای بچه طلاق بودن میتونه این باشه

که حداقل دوتا تولد برات میگیرن-ـ- :))

.

از تبعاتشم میتونه دل درد باشه⁦(⁠+⁠_⁠+⁠)⁩

.

دلم کتاب «تو خود آن عشقی باش که در جستجوی آنی»رو میخواد :(

.

فصل جدید زندگیمو دوس دارم

جذاب،مهیج،جالب،هیجان انگیز و امیدوار کننده اس:)

.

دوستت دارم دختر⁦(⁠*⁠˘⁠︶⁠˘⁠*⁠)⁠.⁠。⁠*⁠♡⁩

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۲۸
تاسیان

نوشته بود چشاتو ببند هروخ خواستی دستتو روی صفحه نگه دار

حرف طرف مقابل به توئه :)))))))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۸
تاسیان

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۱۱
تاسیان

تولدت مبارک دخترم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۲۲
تاسیان

خبر خوب:

تموم شد و دیگه تجربه اش نمیکنی

 

خبر بد:

تموم شد، و دیگه تجربه اش نمیکنی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۰۳ ، ۱۸:۲۸
تاسیان

گاهی نوشتن چیزی که توی فضای وجودم در حال رخ دادنه

ناممکن بنظر میرسه

خلق مثل ذرات ریز منتظر در فضا...

برخورد اول ذره شماره یک یا ذره شماره دو

ذره شماره یک شتاب میگیره و بطور غیر تصادفی! با ذره شماره سه برخورد میکنه

و....

تمام وجودم یکپارچه در لحظه لبریز از یک عشق بی حد و دلیل 

نسبت به تمام کسایی میشه که تابحال دیدم

خصوصا کسایی که بهشون آسیبی زدم

یا بهم آسیب زدن؛

متاسفم...منو ببخش...سپاسگزارم..دوستت دارم

من در صلحم، نه جنگ... 

ببخش اگر آسیبی از من بهت رسیده

من هیچ هیچ هیچ لکه ای توی وجودم نیست از آسیبی که بهم زدی

 

برای لحظاتی این حس در جریانه.... و تلاش میکنه پایدار و تثبیت شه

عمیقا از زخم هاشون غمگین میشم

به آغوششون میکشم توی فضای سیال ذهنم تا تسکینشون بدم

اونا منن...من اونام...ما، ما هستیم

نه کلمه ندارم برای اتفاقاتی که در جریانه

فقط بعد از یک روز پرتنش و سخت و فرسایشی

و در تلاش برای فرار از خودم

یکباره سکون برقرار میشه

آروم میگیرم 

فرو میرم!

مثل یک قطره ی آب توی یک لیوان آب....

کاش مجبور نبودیم برای زخم هامون هم رو ملاقات کنیم

یا لااقل کاش این ملاقات مرهم بود نه تازه کردن یک زخم کهنه

وبعد رها کردنش

ولی انگار....طبیب توی آینه است...به آینه بنگر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۲۳:۱۵
تاسیان

تنها عکس باقیمونده...

اولین عکس از دستهاش

عکس دستهای پینه زده اش

که تابحال موفق به حذفش نشدم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۲۰:۰۶
تاسیان

 

 

گردش تموم شده و ماشینو سر کوچه پارک کردیم

مسافت ماشین تا خونه به این فکر میگذره که

اون اولین و آخرین کسی که بود که همه ی خودمو براش گذاشتم

که تمامم رو‌ خرجش کردم

اون تنها کسی خواهد بود که حاضر شدم خیلی کارها رو براش کنم

کارهایی که ....

و نه از سر یک حس منفی

نه از سر پشیمونی که پشیمون نیستم ،ینی فایده ای نداره

ولی دیگه بنااااا ندارم همچین هزینه ای برای هیچ انسانی بکنم

چون درست نیست همین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۹
تاسیان

امروز به دلایل نامعلومی خیلی بد و به سختی بیدار شدم

با تاخیر رسیدم سرکار

خوبیش اینه اونجا به چیزی فکر نمیکنم 

یعنی امکانش نیست

امیدوارم محیط کارجدیدی که قراره پیدا کنم هم همینطور باشه

عصر چهارتایی رفتیم‌ بیرون برای تولد مامان

شاید نشستن توی اون رستوران و نگاه های گاه و بیگاهم 

به میزهای پرخاطره بود که این بازی کثیفو شروع کرد:))

بازی هجوم خاطرات!

 

دوسه روزه توی ماشین سرگیجه تهوع بدی میگیرم

شیشه رو میدم پایین

هوا داره خنک میشه

بحث پاییز میشه

محرک دوم!

فصل مورد علاقه اش

دیگه مغزم شروع میکنه 

با سرعت غیر قابل تصور و توقفی،

تصاویر توی ذهنم پلی میشن....

و دیگه هر صحنه ای که از شیشه ماشین میبینم 

یه خاطره رو بالا میاره؛

میریم باهم بستنی میسازیم میشینیم کنار هم میخوریم

قبلش دست تو دست هم دنبال بستنی بودیم

قبل ترش سوار تاب پرنده شدیم

تصویر دستاش وقتی پیاده شدیم و حایل میشه بین من و غیر من

تصویر صفی که منتظریم سوار تاب شیم ومن از فانتزیم بالای تاب میگم

تصویر بوسیدنش بالای تاب در دسترس نیست!

هارد مخدوش میباشد!

تصویر سرم روی پاهاش رو به شهر در سکوت و آرامش محض

تصویر دستاش که موهامو نوازش میکنه

تصویر بوسه های مکررش که خیلی واقعی بود

تصویر چشمای سرخ اشکیش، و در آغوشم کشیده شدن،

تنها زمانی که وااااقعا حس پذیرفته شدن توی دنیاش رو‌ داشتم

تصویر دختر فضول بالای سر کوله

تصویر بازی با کادوها

تصویر گردنبندی که....

تصویر یه پسر با یه اور کت،خجالت زده و ناشی ،

با یه شاخه گل رز دراااز بعد از کلی کاشته شدن،با علفهای زیر پاش

تصویر کتک خوردن با شاخه ی گل

تصویر دستی که‌توی جیب چپ کت پسر گرم میشه

تصویر ملاقات دستها...دستهای سرد و یخ زده

تصویر یه بغل بکر در وقت اضافی

تصوی....

تصاویر محو و مخدوش میشن

سرم درد میگیره از سرعت بالای تصاویر

یادم رفته مسکن بخورم و حال گشتن دنبالش هم ندارم

شاید خواب تسکین بود و فردا باز مغزم به حالت عادی برگشته بود

فعلا برای قدم‌اول، تصمیم میگیرم هیچ وقت،هیچ وقت،هیچ وقت به اون رستوران برنگردم

چون اونجا دختری هست که با یه گردنبند دور گردنش نشست

و من دیگه قصد دیدنش رو‌ ندارم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۳
تاسیان

من یه خام سوخته ی پخته ام

میدونی

:))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۵۸
تاسیان

چقدر آدم قبلی که بودم، داره برام غرببه تر و غریبه تر میشه!

به زندگیم که فکر میکنم،راستش

انگار یه خوابی دیده باشم

یا فیلمی رو عصر جمعه ای تنهایی نگاه کرده باشم

با شخصیت اولِ عجیب غریب فیلم، همزاد پنداری کرده باشم

نمیدونم چطور بگم که برسونه منظورم رو

اما انگار باورم نمیشه این زندگی من بوده

و من بودم که اون لحظات رو زندگی کردم!

به کسی که الان هستم قانع نیستم

اما این بهترین ورژن من در طول سی سال زندگیم بوده انگار

بالاخره در سی سالگی به یکجور تعادل و یکپارچگی دارم میرسم

و این درحالیه که، وقتی بوده که توی سن خیلی کم

احساس زن پخته ی کاملی رو داشتم که سعی میکرد بزرگ و عاقل باشه

و بچگی کردن رو سرکوب میکرد

و وقت دیگه ای هم بوده که در عین بلوغ و سن کافی برای عاقلانه رفتار کردن،

احمقانه ترین تصمیم هارو گرفته و دیوونگی رو انتخاب کرده

من همیشه صفر و یک بودم

پس زندگی هم صفر و یک بود برام

یا عقل محض یا عشق محض

اما حالا انگار عقل و عشق در من دارن هم رو ملاقات میکنن

زندگی نه صفره نه یک

زندگی یه طیفه

زندگی سیاله

در جریانه

مقاومتی نداره

جاری و رهاست

منم این روزا رها تر از همیشه هستم

 .

همونطور که خودم در اعماق وجودم خواسته بودم

خدا همه چیز و همه کس رو ازم گرفت

حتی خودم

و این بی چیزی عجیب لذت بخش هست

یک بی خودی و رهایی و ارامش و درعین شور و شوق و هیجان تو دل خودش داره

حالا که چیزی ندارم انگار همه چیز دارم

و با خودم ،زنپگی و آدمها به صلح رسیدم

زندگی دیگه اون مفهوم پیچیده ی دردناکِ عجیبِ گنگِ رنج آور نیست

زندگی همینه که هست

و میخوام بگم ... اول به تویی که اول و آخر و ظاهر و باطن امری؛

شکر...لک الحمد....لک الحمد علی حسن بلائک....و حسن خلقک....

و حسن رفاقتک....

که تو همیشه خوب خدایی بودی با اینکه من بد بنده ای بودم

و دوم به خودم....که باز هم تویی فقط دمیده شده در قالب سفالیِ تاسیان

که همراه و همسفرم باشه توی این سفر؛

ممنون...که همه ی این مسیر مافوق تصور سخت رو ، همراهم بودی....

که هیچ وقت ترکم نکردی واقعا ، حتی وقتی پشت کرده بودی بهم

ترکم نکردی وقتی همه ترکم کردن...

ممنون که کمک کردی از دل این همه ماجرا...مثل سیمرغ زنده و سالم بیرون بزنیم

بهت مفتخرم.....همسفر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۳۷
تاسیان