جمعه شروع شده...سه دقیییییه اس!
امروز به دلایل نامعلومی خیلی بد و به سختی بیدار شدم
با تاخیر رسیدم سرکار
خوبیش اینه اونجا به چیزی فکر نمیکنم
یعنی امکانش نیست
امیدوارم محیط کارجدیدی که قراره پیدا کنم هم همینطور باشه
عصر چهارتایی رفتیم بیرون برای تولد مامان
شاید نشستن توی اون رستوران و نگاه های گاه و بیگاهم
به میزهای پرخاطره بود که این بازی کثیفو شروع کرد:))
بازی هجوم خاطرات!
دوسه روزه توی ماشین سرگیجه تهوع بدی میگیرم
شیشه رو میدم پایین
هوا داره خنک میشه
بحث پاییز میشه
محرک دوم!
فصل مورد علاقه اش
دیگه مغزم شروع میکنه
با سرعت غیر قابل تصور و توقفی،
تصاویر توی ذهنم پلی میشن....
و دیگه هر صحنه ای که از شیشه ماشین میبینم
یه خاطره رو بالا میاره؛
میریم باهم بستنی میسازیم میشینیم کنار هم میخوریم
قبلش دست تو دست هم دنبال بستنی بودیم
قبل ترش سوار تاب پرنده شدیم
تصویر دستاش وقتی پیاده شدیم و حایل میشه بین من و غیر من
تصویر صفی که منتظریم سوار تاب شیم ومن از فانتزیم بالای تاب میگم
تصویر بوسیدنش بالای تاب در دسترس نیست!
هارد مخدوش میباشد!
تصویر سرم روی پاهاش رو به شهر در سکوت و آرامش محض
تصویر دستاش که موهامو نوازش میکنه
تصویر بوسه های مکررش که خیلی واقعی بود
تصویر چشمای سرخ اشکیش، و در آغوشم کشیده شدن،
تنها زمانی که وااااقعا حس پذیرفته شدن توی دنیاش رو داشتم
تصویر دختر فضول بالای سر کوله
تصویر بازی با کادوها
تصویر گردنبندی که....
تصویر یه پسر با یه اور کت،خجالت زده و ناشی ،
با یه شاخه گل رز دراااز بعد از کلی کاشته شدن،با علفهای زیر پاش
تصویر کتک خوردن با شاخه ی گل
تصویر دستی کهتوی جیب چپ کت پسر گرم میشه
تصویر ملاقات دستها...دستهای سرد و یخ زده
تصویر یه بغل بکر در وقت اضافی
تصوی....
تصاویر محو و مخدوش میشن
سرم درد میگیره از سرعت بالای تصاویر
یادم رفته مسکن بخورم و حال گشتن دنبالش هم ندارم
شاید خواب تسکین بود و فردا باز مغزم به حالت عادی برگشته بود
فعلا برای قدماول، تصمیم میگیرم هیچ وقت،هیچ وقت،هیچ وقت به اون رستوران برنگردم
چون اونجا دختری هست که با یه گردنبند دور گردنش نشست
و من دیگه قصد دیدنش رو ندارم...