همدرد بود
کاملا همدرد
گفت وب برای ما مث غار امنی میمونه که نمیشه قیدشو زد!
راست گفت
باتو من دیگه تمایلی به نوشتن(بخون حرف زدن با خودم)، نداشتم
نوشتنم هم دیگه برای تو بود،
که عاشقانه نویسی هام و زاویه دیدم رو دوست داشتی
خوندن خاطراتمون با قلم منو دوست داشتی
و من از فراموش شدن دقیقِ اونچه که بود بدم میومد
حالا که چند روزیه بازدید اینجا_صفر_ شده
میتونم باز بدون تو به دیوونگیم ادامه بدم
میدونم باید انقد بنویسم ازش که ..
یا تموم شه یا تمومم کنه
انگار هزار سال از اون شبای کشنده گذشته
تو نمیدونستی اما بغض های شبونه ام رو درمان کردی راست راستی
حالام دلتنگی توی دوقدمی من ایستاده
خیز گرفته،زل زده توو چشمام،آماده اس که حمله کنه و
چنگال تیزشو تو گوشه کنار روحم فرو کنه
قلم فرسایی و نوشتن ازش نمیدونم درست باشه یا غلط
نوشتن ازت نمیدونم تسکین باشه یا نمک روی زخم
اما دلم، برای اینجا...برای تاسیان...برای اون غم فزاینده که همیشه
همه ی زندگیمو گرفته بود(و چه غم شیرینی بود)
بی نهایت تنگ شده
و بقول اون دوستمون...نمیشه بیخیال اینجا و نوشتن شد
گاهی فکر میکنم میتونم چنتا کتاب از خاطراتمون بنویسم
گاهی ام به یک نقطه ناقابل(.) اکتفا میکنم
نمیدونم...و حتی نمیدونم اینکه انقد «نمیدونم» اصلا طبیعیه؟!
خیلی بده؟!
چقد این دوست بلاگرمون خوب گفته بود
«مث یه پازل بهم ریخته م که بعضی تیکه هاش گم شده»
عمق احساسشو خوب میفهمم
و تنها توضیحی که دربارش میتونم بدم اینه که خیلییییی درد داره
خیلی غریبانس....خیلی تنهایانه اس:)
.
چه درهم و بی سروته نوشتم
ولی چه مهم؟