تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

۸۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

توو این عکس، چشمات که میگفتم غم عمیقی توشونه،بی نهایت شادن!

البته که اون غم عمیق همچنان سرجاشه

و میشه گفت عکس، خوب توصیفت میکنه!

عجیب غریب و مبهم و ... متناقض

 

دیگه هر وقت این عکسمون رو‌ نگاه میکنم

یاد هوای معرکه ی اون روز و نمای زیبای روبرومون

نم بارونی که میزد

نماز قشنگی که تو اون هوای قشنگ خوندیم و ... نمی افتم

فقط یاد این این شعر میفتم که

«بَر که خواهی بست دل را، چون ز من برداشتی!؟»

هوم؟!!!

.

نباید خاطراتمونو اینطور اینجا جلو چشم همه بنویسم،نه؟!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۰
تاسیان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۵۳
تاسیان

گفتمت...

که فقط فک میکنم تهش، قراره بشکنم

بد.

دیدی حق با حسم بود؟

دیدی دلم درست حس کرده بود زندگی؟!

.

توام میترسیدی...

از برزخ خسته بودی

ولی میترسیدی نشه و باز برگردی به جهنم قبلی!

ترسی که من...بعدها خوب درکش کردم.

.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۹:۴۷
تاسیان

گفته بود «شکیب جادویی» رو‌بهمراه داری و میای عیادتم...

جانِ ناصبورم ... هنوزم منتظره با شکیب جادوییت بیای عیادتم... 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۴۸
تاسیان

عقل کامل بود، فاخر بود، حرف تازه داشت

دل پریشان بود،
دل خون بود،
دل فرسوده بود ...

.

+

ای دل ناباور من دیر فهمیدی که عشق...

از همان روز ازل هم ... جرم نابخشوده بود!

+

:)

+

.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۲۵
تاسیان

اولین روزی که فقط بخاطر من هفت صبح بیدار بودی،تا حرف بزنیم

.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۱۶:۲۵
تاسیان

همدرد بود

کاملا همدرد

گفت وب برای ما مث غار امنی میمونه که نمیشه قیدشو زد!

راست گفت 

 

باتو من دیگه تمایلی به نوشتن(بخون حرف زدن با خودم)، نداشتم

نوشتنم هم دیگه برای تو بود،

که عاشقانه نویسی هام و زاویه دیدم رو دوست داشتی

خوندن خاطراتمون با قلم منو دوست داشتی

و من از فراموش شدن دقیقِ اونچه که بود بدم میومد 

 

حالا که چند روزیه بازدید اینجا_صفر_ شده

میتونم باز بدون تو به دیوونگیم ادامه بدم

میدونم باید انقد بنویسم ازش که ..

یا تموم شه یا تمومم کنه

انگار هزار سال از اون شبای کشنده گذشته

تو نمیدونستی اما بغض های شبونه ام رو درمان کردی راست راستی

حالام دلتنگی توی دوقدمی من ایستاده

خیز گرفته،زل زده توو چشمام،آماده اس که حمله کنه و

چنگال تیزشو تو گوشه کنار روحم فرو کنه

قلم فرسایی و نوشتن ازش نمیدونم درست باشه یا غلط

نوشتن ازت نمیدونم تسکین باشه یا نمک روی زخم

اما دلم، برای اینجا...برای تاسیان...برای اون غم فزاینده که همیشه

همه ی زندگیمو گرفته بود(و چه غم شیرینی بود)

بی نهایت تنگ شده

و بقول اون دوستمون...نمیشه بیخیال اینجا و نوشتن شد

گاهی فکر میکنم میتونم چنتا کتاب از خاطراتمون بنویسم

گاهی ام به یک نقطه ناقابل(.) اکتفا میکنم

نمیدونم...و حتی نمیدونم اینکه انقد «نمیدونم» اصلا طبیعیه؟!

خیلی بده؟!

چقد این دوست بلاگرمون خوب گفته بود

«مث یه پازل بهم ریخته م که بعضی تیکه هاش گم شده»

عمق احساسشو خوب میفهمم

و تنها توضیحی که دربارش میتونم بدم اینه که خیلییییی درد داره

خیلی غریبانس....خیلی تنهایانه اس:)

.

چه درهم و بی سروته نوشتم

ولی چه مهم؟

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۳۳
تاسیان

.

تاسیان

میگه کجایی خبری ازت نیس

فک کردم رفتید مشهد عقد کنید...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۲۵
تاسیان

ممنون که به خوابهام میای

ممنون که تو رویاهام هم مهربونی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۶
تاسیان

وقتی صدایت را نمی‌شنوم
شب،
کشتنگاهی می‌شود
وقتی که در تار رؤیاهایم نمی‌آویزد
تک صدای تو با واپسین نفس‌هایت

.

.

من گریه م گرفته ... باور کن.

.

چه خالی ام این روزا

انقدر که حتی از بغض شبها

از گریه های روز

از پناه بردن ها ...

از هرچیزی خالی ام

یکجور عجیبی گیجم

یکجور عجیبی معلق ام

این حالت گاهی من رو می ترسونه و یاد آرامش قبل طوفان میندازه

گاهی ام آرومم میکنه...یجور که میگه دل قوی دار که سحر نزدیک است...

.

تو حالت چطوره این روزا؟!

از سخت ترین قسمتاش همین بیخبری از حالته

که ندیدن چشمات،ندیدن صدات،نبودن دستات،محرومیت از آغوشت و هرچیز دیگه رو

به حاشیه میبره

لبخند قشنگت وقتی به گوشیت خیره شدی و میدونم من باعث اون لبخند قشنگم...

باعث میشه بی نهایت دلم بخواد بودم و

باز همچین لبخند قشنگی رو روی صورتت میوردم

من گریه م گرفته...باور کن.

.

به عمه جانمون قسم که من ........

هیچی....هیچی.

.

حرفامو به خودش میگم ... بعد زیارت رجبیه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۹ ، ۰۶:۰۶
تاسیان

به محض نوشتن پست قبل

اشکها نمیدونم از کجا بعد چند روز راه خودشونو پیدا میکنن

چشمام میسوزن و میسوزونن تصویر خاطراتتو...

بغضم جاری میشه یواشی تو تاریک و روشن اتاق

بنظر «گیج» تنها واژه مناسب این روزام باشه

هنوزم گیجم که چیشد و چرا...

ناراحت و عصبانی نمیشم که حتی لایق توضیح ندونستی

یا نتونستی ...

فرق نداره

در هر حال نه ناراحتی از تو به دل هست

نه این ندونستن قانع کننده...

یجوری گیجم انگار غریبه ای از ناکجا اومده و

بی هیچ حرفی سیلی جانانه ای مهمونم کرده

منم بدون فکر کردن به اون غریبه یا حتی سیلی

فقط دارم سعی میکنم بفهمم این سوزش از کجاست...

با این کارای روزگار و این سیلی زدن های غریبانش

راستش ناآشنا نیستم

اما یجورایی هیچوقت عادی و عادت نمیشه ...

.

خوش خیالی کردم اگر دلم هی بگه

اونم دلتنگته...اونم قدر تو...

!؟!؟!؟؟؟؟؟؟

.

...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۰۱
تاسیان

نیستی اشکامو پاک کنی

دیگه حتی گریه نمیکنم

میتونم با خودم بیرحم تر از اینها هم باشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۴
تاسیان

احساساتم زیر تلی از خاکسترن...یا خاکستر شدن...یا...؟!!!

.

دریافت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۴۸
تاسیان

چه انتظار عظیمی نشسته است در دل ما....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۰۴
تاسیان

نمیدونی چه امیدی بستم به این سفر

که دستمو بگیرن،برگردونن...یا ببرن... یا...

نمیدونم چرا انقد به این سفر امید دارم...

حسی متفاوت از سه سفر قبلی...

.

آقا...ما که بلد نیستیم...

بقول اون شاعر...قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم...‌.

شما میبری...خودتم ادب مون کن... قلب بی ادب مارو مودب کن...

بخر مارو برای پسرت....

.

نصیحتی،توصیه ای،تذکری؟! برای زیارت بهتر!

.

چقد جات...خالیه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۱۶
تاسیان

گفتی هستی تا وقتی زمان کش میاد

زمان هر لحظه اش هزااار سال کش میاد و .. *

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۴۲
تاسیان

برای بار چهارم توی امسال دارم میرم حرم

الان نگاه کردم، هر فصل رفتم

به ف میگم امسال سال خیلی خوب و پربرکتی بود

چهار بار رزق زیارت داشتم

ح رو دیدم...

.... شدم

کلییییی خاطره خوب دارم...

کلی تجربه قشنگ

کلی اولین بار....

امسال سال خوبی بود.

.

بار قبل فک نمیکردم به این زودی و بعد سه ماه برم باز

خواسته بودم بار بعد باهمی بریم

توو اخرین خدافظی خواسته بودم

حالا باز دارم میرم.تنها.الحمدلله.ممنونشم.

امیدوارم اقا تورو هم بطلبه زیارت رجبیه.امیدوارم.

.

*صدات...یا چشات...یا...عطرت...

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۱
تاسیان

ساقی بیا که هاتف غیبم به مژده گفت

با درد صبـر کن ... که دوا می فرستمت

.

.

ای غایب از نظر که شدی همنشین دل!

میگویمت دعا و ... ثنا می فرستمت.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۱:۵۱
تاسیان

چقدر دوست داشته باشم

امشب نماز عشا رو زیر نور ماه

به تو اقتدا کنم و بعد پیشونیتو ببوسم

خوبه؟!

.

.

بعضی خاطرات هیچوقت قید گذشته نمیگیرن

بس که زنده ان، همیشه _حال_ میمونن...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۵۷
تاسیان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۳۳
تاسیان

اکنون کجایی
ای خودِ دیگرِ من؟
آیا در این سکوتِ شب،
بیداری...؟

 

#جبران_خلیل‌جبران

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۳
تاسیان

اومده بالا سرم میگه:

«مگه تو یه ساعت دیگه قرار نداری؟!

من مونده بودم

اون روز که ح میخواست بیاد تویی که همیشه مغازه اول خرید میکردی

کل تهرانو واسه یا لباس گشتی و آخرم به زور خرید کردی

تا دقیقه آخرم داشتی فعالیت میکردی

حالا یه ساعت دیگه قرار داری لم دادی فیلم میبینی؟!!!

من باید فکر قرار تو باشم

اینجاست که میگن تفاوت را احساس کنید»

و میخنده و می ره ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۲:۵۷
تاسیان

این دو روز به غایت شلوغ بودم

سرم شلوغ...دورم شلوغ

تموم عصر تا شب به کار منفورِ خرید کردن گذشت

با خنده به ف میگم بریم خرید درمانی

میگه اره منم اونشب که اومدم خیلی خوشحال بودم

برای من اما که اجبارا و از سر احتیاج اومدم برای خرید

این فقط یه شوخیه

و غم انگیزِ ماجرا اونجاست که بعدِ کلی پیاده شدن

نه تنها حس خوبی ندارم

که میخوام بشینم و گریه کنم

این حس برام بینهایت عجیبه

شهر که اول صبح با آسمونِ صافِ آبیش و کوههای دلبره سفیدشو نور خورشید

بینهایت دوست داشتنی بود

حالا با تاریکی هوا بازم منفور شده

دوس دارم برسم خونه و بخزم تو کنج خلوت

مثل صبح با هیجان از قشنگیای شهر عکس نمیگیرم

جاش دلم میخواست اونجا بودم

چه غم انگیزه که انقد ناراحتم اما حتی نمیتونم گریه کنم

.

میدونم این روزام میگذره

من از این روزا اما....

هیچی

.

شب بخیر زندگی

شب بخیر بی معرفت!

.

.

.

عوضی: عزیزی که اذیتت میکنه و تو حتی نمیتونی ازش دلخور باشی

زخم زننده ی دوست داشتنی

عزیزِ دل شکن.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۴۳
تاسیان

 

 

.

ساکتی اما توو چشات....

.

...که غرق طوفانِ توام...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۵۸
تاسیان

میگه فک کنم اینجا خاطره دارن هرشب اینجاس

می خندم که نه

میگه پس اینجا تنها جاییه که خاطره ندارن

میخندم که آره

بعد خنده محو میشه ...یاد دونقطه ی نزدیک اینجا افتادم

در اونور و در اینوره پارک...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۶
تاسیان

از اون شبا که خودتو تموم روز مثل چی غرق کار کردی و خسته

تا شب بخوابی بی فکر

بعد از شدت خستگی خوابت نمیبره

تراژدیه خنده داریه :))))))

.

#ژانرِ_این_روزهام

.

چار روز و پونزده ساعت تا حرکت.

.

فک کن یه شب تصادفا وسط صحن انقلاب،یا گوشه صحن قدس عزیز

ببینمش

خوش خیالیام همه رو دیوونه کرده،خودمو دیوونه خونه! :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۱۲
تاسیان