سوم اسفند
این دو روز به غایت شلوغ بودم
سرم شلوغ...دورم شلوغ
تموم عصر تا شب به کار منفورِ خرید کردن گذشت
با خنده به ف میگم بریم خرید درمانی
میگه اره منم اونشب که اومدم خیلی خوشحال بودم
برای من اما که اجبارا و از سر احتیاج اومدم برای خرید
این فقط یه شوخیه
و غم انگیزِ ماجرا اونجاست که بعدِ کلی پیاده شدن
نه تنها حس خوبی ندارم
که میخوام بشینم و گریه کنم
این حس برام بینهایت عجیبه
شهر که اول صبح با آسمونِ صافِ آبیش و کوههای دلبره سفیدشو نور خورشید
بینهایت دوست داشتنی بود
حالا با تاریکی هوا بازم منفور شده
دوس دارم برسم خونه و بخزم تو کنج خلوت
مثل صبح با هیجان از قشنگیای شهر عکس نمیگیرم
جاش دلم میخواست اونجا بودم
چه غم انگیزه که انقد ناراحتم اما حتی نمیتونم گریه کنم
.
میدونم این روزام میگذره
من از این روزا اما....
هیچی
.
شب بخیر زندگی
شب بخیر بی معرفت!
.
.
.
عوضی: عزیزی که اذیتت میکنه و تو حتی نمیتونی ازش دلخور باشی
زخم زننده ی دوست داشتنی
عزیزِ دل شکن.