تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

۳۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

زان یار دلنوازم...شکریست با شکایت.....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۲۴
تاسیان

عب نداره مینویسم

شاید خوره اش از جونم افتاد

شاید یکم خالی و سبک شدم از این حس

یکم دست از سرم برداشت

قلبم میسوزه

مثل یه آدم مستم 

بیخود و بی اختیار،تب کرده و هذیان گویان

همش دستم بیقراری میکنه برای گرفتن شماره اش

کاش به همین راحتی بود

شمارشو میگرفتم و اونم زنگ اول نخورده بدون توجه به شماره

گوشیو برمیداشت

+ بله؟!

+الو...

شمارمو میببنه...سکوته

صدای نفساش میاد

گرمای نفساش از پشت گوشی گرمم میکنه

اشکام مثل حالا سر میخورن؛

_ خیلی سخت بود...نشد...نتونستم

باید صداتو میشنیدم

+سلام

_ سلام عزیزمممم

خوبی؟

+ شکر

_ جز شکر؟ همیشه شکر...ولی حال دلت چطوره

من گیجم

هنوزم مثل پارسال نیستم بدحال

اما هزار فکر به سرم میاد اگر وقت خالی پیدا کنم

بدددد نیستم

اما ... اصنم خوب نیستم

هزار تا فکر دیوونگی به سرم میزنه تو همون فرصتای کوتاهِ فکر کردن

بیشتر فکر میکنم چقدددد من بدبختم...

.....

حرفام نصفه میمونه...

واقعیت میزنه پس سرم....

گوشیو میذارم کنار برای بار صدم

تا با این وسوسه مقابله کنم

چقد آدمی بدبخته وقتی کسیو دوست داره که نباید...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۶
تاسیان

ولی اگرمیدونستم خواستن کسی انقد دردناکه

به هفت پشتم میخندیدم آرزوی عاشق شدن میکردم

البته خواستن کسی نیست که سخته

خواستن کسی سخته که ....

.

اگه دوس داشتن کسی باعث شه دلت برا خودت بسوزه

خستهههه شی از دست خودت

و احساس بدبخت بودن زیاد کنی

ینی چی حالا؟!!؟؟ 

.

امروز گرررررم بود

شدیدا کلافه کننده

دوسه بار نزدیک بود تصادف کنم از بس عصبی بودم از گرما

خواب شب قبلم بی تاثیر نبود البته

هرطور بود گذشت

حالا بعد کلی دوندگی برای مراسم امروز

روی تخت ولو شدم ‌ ماه از پشت پنجره زل زده بهم

و چند لحظه قبلتر وقتی دیدن فیلمش اشکم رو جاری کرد

دلش برام سوخت و دلداریم داد

از بچگی عادت داشتم با ماه صحبت کنم

اما حالا نمیدونم چند وقته حتی به ندرت نگاهش میکنم

شاید چون ماه خودش به تنهایی کلی خاطره رو تداعی میکنه

که الان گرچه مرورشون نکردم حتی

همین یادآوری سربسته ی سرسری...

قلبم رو به درد اورده

بگذریم

کاش فردا شنبه بود میرفتم سرکار

شاید من اولین کسی باشم که ارزو کردم فردا شنبه باشه

و بتونم برم سرکار

بکی از اون ته ته ها سوالی داره...

اجازه پرسش بهش نمیدونم حتی

محکم سر تکون میدم...آررررره

فعلااااا میخام فرار کنم

فعلا نمیخام فکر کنم 

فعلا میخوام اینطوری بگذرونم...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۰۰:۵۷
تاسیان

نمیدونم چرا یهو یاد این خاطره و پست افتادم

مربوط میشه به ۲۶/۰۸/۱۴۰۰ !

؛

بی هوا وسط اون حرفا میگه برام قران بخون

مث برق گرفتن لحظه ای...

سر تکون میدم که نه!

میگه قدر بخون

دارم هنوز سرمو تند تکون میدم به دوطرف

که شروع میکنه کنار گوشم ب خوندن و ...

من به گریه کردن 

به لرزیدن،خالی شدن،گریه کردن

و فکر اینکه تو...زخمی یا مرهم

.

.

گریه دارم،میدونم

اما گریه ام نمیاد

سخت شدم

دوسم ندارم این سختیو بشکنم

میشم همون دختر با پوسته ی سخت دورش...

که فقط برای تو از اون پوسته خارج شد...

چون میخواست آدم عاشقی باشه

عاشقی کنه

چون روح تورو،تموم تو رو با تمومش میخواست

حالا دیگه شاید دلیلی بر نبود این پوسته نباشه

دروغ چرا

دوست دارم رها باشم

دوست دارم مثل آبِ روون باشم

از خودم به در بیام...

ولی چیزهایی(ترسهای،عادتهایی و ...) هستن

که وادارم میکنن برگردم به خودِ قبلم

دارم چرت میگم راستش

من خودم قبلمم نیستم

احساس جدایی ندارم

منم یکی ام مث بقیه

و بقیه ام مث من

کلی دوست و رابطه جدید پیدا کردم

دیگه عجیب غریب فکر نمیکنم

هرچیو دراماتیک نمیکنم

دیگه هرچیو فلسفیش نمیکنم بقول میم

تنهام،ولی احساس تنهایی آزارم نمیده مثل قبل،و پذیرفتمش

اصولا تنهایی هیچ وقت ترس من نبوده!

چون من تنهایی پرباری دارم

توی تنهاییم همیشه کلی برنامه و لذت و .. هست

من از دوست نداشتن و دوست داشته نشدن میترسم!!!

فکر میکنم اگر از دنیا برم درحالیکه عشقی در دلم نباشه

و کسی نباشه که مهر من توی دلش باشه

به دنیا اومدنم عبث میشه

و چیزی از خودم باقی نذاشتم

(باز فلسفیش کردم!؟؟:))) )

دلیل اینقدر نوشتن و درهم نوشتن و بی سروتهی...

همین بیتابی هست که ....دلشوره شده

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۴
تاسیان

یه بغض قلقلی توی گلوم دارم

نه پایین میره راه نفسم باز شه

نه بالا میاد بشکنه راحتم کنه

.

از وضعیت فعلی زندگیم خیلی راضی ام اما

صبح ها به محض بیدار شدن میزنم بیرون

۸ میرسم تا....۴...۵...

هروقت بشه...

خونه اگر بیام شام میذارم ،میخورم و قبل از ۱۰ از خستگی غش کردم

و این یعنی هیچ فرصتی برای نشستن،فکر کردن،غصه خوردن،

و حتی حس کردن ، نیست

همیشه برام سوال بود چطور آدما خودشون رو غرق کار میکنن

البته یجورایی تکنیک بیرحمانه ای هست،در قبال قلب

اما میخوام امیدوار باشم ،اون مووووج احساسی که الان

پشت سد بی فرصتی، زندانی شده

با مرور زمان فروکش کنه

امیدوارم زمان همه چیز رو بهتر کنه

التیام ببخشه

جسمم توی این یک ماه واقعا خسته شده

حقیقتا با خستگی میخوابم و با خستگی بیدار میشم و با خستگی

خیلی فشرده کار میکنم

اما راضی ام...خیلی

حداقل وقتی نفسم بند میاد و 

دلم میره که زنگ بزنم بهش تا فقط برداره و در سکوت صدای نفساش رو بشنوم*

مجبور میشم روی کار تمرکز کنم و ...حواس دلم رو پرت

خلاصه اینبار مغزم داره به قلبم غالب میشه....

 

*(که البته که محاااااله برداره،فکر نمیکنم توی پنج سال گذشته حتی یکبار این اتفاق بطور عادی افتاده باشه که من زنگ بزنم و...)

.

.

«نمیخوای بهم فرصت اینو بدی که فراموشت کنم؟
از این کارت لذت میبری چون...
خوشت میاد ببینی چی از خودت به جا گذاشتی مگه نه؟!
چرا مدام خودت رو یاد من میندازی؟!»

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۵
تاسیان