غرقگی...
یه بغض قلقلی توی گلوم دارم
نه پایین میره راه نفسم باز شه
نه بالا میاد بشکنه راحتم کنه
.
از وضعیت فعلی زندگیم خیلی راضی ام اما
صبح ها به محض بیدار شدن میزنم بیرون
۸ میرسم تا....۴...۵...
هروقت بشه...
خونه اگر بیام شام میذارم ،میخورم و قبل از ۱۰ از خستگی غش کردم
و این یعنی هیچ فرصتی برای نشستن،فکر کردن،غصه خوردن،
و حتی حس کردن ، نیست
همیشه برام سوال بود چطور آدما خودشون رو غرق کار میکنن
البته یجورایی تکنیک بیرحمانه ای هست،در قبال قلب
اما میخوام امیدوار باشم ،اون مووووج احساسی که الان
پشت سد بی فرصتی، زندانی شده
با مرور زمان فروکش کنه
امیدوارم زمان همه چیز رو بهتر کنه
التیام ببخشه
جسمم توی این یک ماه واقعا خسته شده
حقیقتا با خستگی میخوابم و با خستگی بیدار میشم و با خستگی
خیلی فشرده کار میکنم
اما راضی ام...خیلی
حداقل وقتی نفسم بند میاد و
دلم میره که زنگ بزنم بهش تا فقط برداره و در سکوت صدای نفساش رو بشنوم*
مجبور میشم روی کار تمرکز کنم و ...حواس دلم رو پرت
خلاصه اینبار مغزم داره به قلبم غالب میشه....
*(که البته که محاااااله برداره،فکر نمیکنم توی پنج سال گذشته حتی یکبار این اتفاق بطور عادی افتاده باشه که من زنگ بزنم و...)
.
.
«نمیخوای بهم فرصت اینو بدی که فراموشت کنم؟
از این کارت لذت میبری چون...
خوشت میاد ببینی چی از خودت به جا گذاشتی مگه نه؟!
چرا مدام خودت رو یاد من میندازی؟!»