عادتِ کم حوصله ها....
نمیدونم چرا یهو یاد این خاطره و پست افتادم
مربوط میشه به ۲۶/۰۸/۱۴۰۰ !
؛
بی هوا وسط اون حرفا میگه برام قران بخون
مث برق گرفتن لحظه ای...
سر تکون میدم که نه!
میگه قدر بخون
دارم هنوز سرمو تند تکون میدم به دوطرف
که شروع میکنه کنار گوشم ب خوندن و ...
من به گریه کردن
به لرزیدن،خالی شدن،گریه کردن
و فکر اینکه تو...زخمی یا مرهم
.
.
گریه دارم،میدونم
اما گریه ام نمیاد
سخت شدم
دوسم ندارم این سختیو بشکنم
میشم همون دختر با پوسته ی سخت دورش...
که فقط برای تو از اون پوسته خارج شد...
چون میخواست آدم عاشقی باشه
عاشقی کنه
چون روح تورو،تموم تو رو با تمومش میخواست
حالا دیگه شاید دلیلی بر نبود این پوسته نباشه
دروغ چرا
دوست دارم رها باشم
دوست دارم مثل آبِ روون باشم
از خودم به در بیام...
ولی چیزهایی(ترسهای،عادتهایی و ...) هستن
که وادارم میکنن برگردم به خودِ قبلم
دارم چرت میگم راستش
من خودم قبلمم نیستم
احساس جدایی ندارم
منم یکی ام مث بقیه
و بقیه ام مث من
کلی دوست و رابطه جدید پیدا کردم
دیگه عجیب غریب فکر نمیکنم
هرچیو دراماتیک نمیکنم
دیگه هرچیو فلسفیش نمیکنم بقول میم
تنهام،ولی احساس تنهایی آزارم نمیده مثل قبل،و پذیرفتمش
اصولا تنهایی هیچ وقت ترس من نبوده!
چون من تنهایی پرباری دارم
توی تنهاییم همیشه کلی برنامه و لذت و .. هست
من از دوست نداشتن و دوست داشته نشدن میترسم!!!
فکر میکنم اگر از دنیا برم درحالیکه عشقی در دلم نباشه
و کسی نباشه که مهر من توی دلش باشه
به دنیا اومدنم عبث میشه
و چیزی از خودم باقی نذاشتم
(باز فلسفیش کردم!؟؟:))) )
دلیل اینقدر نوشتن و درهم نوشتن و بی سروتهی...
همین بیتابی هست که ....دلشوره شده