گاهی انقدر غرق زخم و خشم و نفرت و تمام حس های بد میشم
که به چیز دیگه ای نمیتونم فکر کنم
گاهی اما،که اون خشم کمی میخوابه
وقتی از سوزوندن روح و جسمم خسته شده و کمی فروکش میکنه برای استراحت
حیرون و متعجب و خسته فکر میکنم
که چرا
که بسه دیگه ... تمومش کن!
حتی اگر بقول محسن «من تمومش کردم،زندگی ول کن نیست»
ول کن دیگه
به نیمه پر لیوان
به لحظات و اتفاقات خوبش فکر کن
و مثل هزاران خاطره دیگه
لای دفتر خاطرات زندگی رهاش کن و برو صفحه بعد
روحم از اینهمه تحلیل کردنش برای فهمیدن چراییش خسته شده
اما فکر میکنم درواقع اصلا دنبال چرایی اش نیستم
اینهمه تحلیل واااقعا برای فهمیدن چرایی ش نیست
حتی اگر همه چیز برام روشن نباشه
اونقدری از چرایی ها روشن هست که متقاعد شم ول کنم
مسئله ام نفهمیدن چرایی نیست
ناتوانی در پذیرش کل ماجراست
شاید چیزی که سختش میکنه چیزهای دیگه ای باشه...
.
من قبل اونم زندگی خیلی راحتی نداشتم
قبل اونم تنها بودم
ولی بعد از کلی زمان و به سختی، اون تنهایی رو پذیرفته بودم
یکبار گفت هیچ وقت هیچ تلاشی نکرده که دوسش داشته باشم
(بچه و نابالغ بود)!
گفت وقتی گفتم درهای دلت رو باز کن،منظورم به روی من نبود!
وقتی اول وابسته شد و گفت زود درگیر ادمها میشه
و من با خودم فکر میکردم فازش چیه!؟
باید همون موقع فرار میکردم سریع
اما من نرفتم
اونم موند!
شاید
شااااااید حتی نمیفهمید داره چکار میکنه
و اثرات کارش تا کجاها قرار کشیده بشه
گرچه گاهی باور این نکته برام سخت میشه
بگذریم....
خواستم بگم چیزی که انقدر سختش کرد
این بود که اون
امیدی رو در من زنده کرد که مدتها بود رهاش کرده بودم
عشقی رو در من زنده کرد که مدتها آرزوش کرده بودم
حس هایی رو در من زنده کرد که ...
اون شد همه چیز و همه کسم
کسی که باهاش درباره هرچیزی براحتی حرف میزدم
روحم رو مثل جسمم جلوش عریان کردم با تموم زشتی ها و تاریکی هاش
خود خود خودم بودم...
خود ضعیفم،خود احمقم،خود شرم آورم،خود حقیرم
(بگذریم که اشتباه بود)
ولی فکر میکردم معنای حقیقی و عمیق آشنایی همینه
که تو راحت و فارغ از غرور و وقار و هرچیزی خودت باشی
عشقم بهش
راحتیم کنارش
تکیه دادنم بهش
امید بستنم بهش
من رو یک ادم بی سپر
بی نهایت آسیب پذیر
و ضعیف کرد جلوش
و اعتماد احمقانه من...
که از اون هییییچ آسیبی به من نمیرسه
بقدری من رو بیخیال کرد
که به خودم که اومدم
دیدم جسم و روح و روان و عمر و زندگی و ایمان و تمام
هستی م به آتیش کشیده شده
و تلی از خاکستر روبرومه
حتی تموم مدت سوختن ها
اون اعتماد احمقانم ،باعث میشد به ادامه اصرار کنم
شاید فقط لجاجت بود
شاید فقط میخواستم ثابت کنم اشتباه نکردم
اشتباه نبود وقتی براش تمام خط قرمزهام رو رد کردم
اشتباه نبود اگر فکر کردم حتی تموم ادمهای دنیا
تنهام بذارن یا بهم اسیب بزنن اون کنارمه و مراقبم
اینکه اون،کسیه که تو هر موقعیتی باشم اولین نفر
به یادش می افتادم و دست کمک به سمتش دراز میکردم
حتی اگر هربار پس اش میزد
اشتباه نبود
اینکه من...روح تنهای اون رو پیدا کردم
شناختم
عاشقش شدم
تموم عشقم رو به پاش ریختم
اشتباه نبود
و اون قدر میدونست
و اون یک روز میفهمید
و اون یک روز بالاخره عاشقم میشد
و بالاخره یک روز میفهمید چقدر دوسش دارم
و چقدر عشقم با ارزش و بی همتاست
اما ....
اینها اصرار بیجای من
خوش خیالی احمقانه م
لجاجتم
حماقتم
حماقتم....
فقط اینها بود
شاید تموم این خشم و تنفر هم درواقع نسبت به خودمه
که به سمت اون نشونه میرم
چون اون بقول مشاور
از اول شفاف بود
و این شفافیت به تفسیری که من کردم نبود
به تفسیری بود که مشاور کرد
شاید فقط تلاش میکردم خودم رو به دست اون نابود کنم
شایدم ... اونقد زیاد امیدوار شده بودم
که به هرچیزی چنگ میزدم تا اون امید از کفم نره
و هزارررر شاید دیگه که ذر فضای ذهنم میگذره
و نوشتن اش اینجا مقدور نیست به سبب محدودیت ها
اخر تموم خوره های فکریم هم
مثل این پست
نیمه تموم و بی سرانجام میمونه
بی هیچ نتیجه قطعیی
فقط شاید ها،چراها،اماها...با سرعت زیادی
از فضای ذهن و قلبم عبور میکنن
و زخم هام رو تازه میکنن
و اینطوری
من یه جسد متحرکم که ظاهرا
میخوابه،میخوره،میخنده،زندگی میکنه
و روح و قلب و روان زخمیِ دائم در حال خون ریزیش رو
هیچکس نمیبینه
فقط امیدوارم بتونم خودم و اون رو ببخشم
شاید این زخم ها بسته شدن