تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

سالگردت نزدیکه

سالگرد رفتن تو و اخرین دیدارم با اون ادم 

دیگه منم مثل تو از مهر ماه متنفرم هرچند عاشق پاییزم

چه ۱ مهر چه با یه صفر جلوش

روزهاش همه یاآور های دردناکی هستن

از اخرین باری که باهات حرف زدم یکسال میگذره

مغزم

قلبم

روحم

هیچ کدوم نبودت رو باور نمیکنن

فقط گاهی تصاویری توی ذهنم پلی میشن

و من رو به مرگ میکشونن

تصویر دخترک چهارساله م درحالیکه اعتصاب کنان از پدر مادرش

درخواست یه خواهر کوچولو برای خودش داره

 

تصویر اون خواهر کوچولو تو تخت بیمارستان حدود یکسال بعد از اون اعتصاب

 

تصویر دختر کوچولو که زیر چادر مادربزرگش خودشو به اتاق بیمارستان میرسونه

تا زودتر خواهر کوچولوی سفارشیش رو ببینه

 

تصویر انتظارهای هر روزه ی دخترک پنج ساله تا ابجی کوچولوی‌نوزادش زودتر

چشم باز کنه و پاشه باهاش بازی کنه

 

تصویر دخترک در حال تلاش برای به حرف اوردن ابجی کوچولو

تلاش برای راه بردن ابجی کوچولو

درست کردن شیر خشک و شیر دادن و خوابوندنش

بازی کردن باهاش

درست کردن کفشهایی که تابه تا پوشیده شدن

مادر شدن دخترک پنج ساله

همین تصاویر هم کافیه برای خون کردن جیگرم

تصاویر جلوتر نمیرن غالبا

و توی همون سالهای ابتدایی میمونن

گرچه سالهای بعد خواهرانه هامون بینهایت زیباتر شدن

محرم ترین ادم من که هرچیزی که کسی از من ندیده بود دیدی

دوقلوی ناهمسان من با پنج و نیم سال اختلاف سنی

نیم دیگه ی روح من در جسم ظریف دیگری

نامردِ بی معرفت!

داره یکسال میشه که نیستی رفیق نیمه راه

ما تموم اون بیست و پنج سال

تمام راه ها رو باهم رفتیم

تاز اگرم کسی باید زودتر میرفت

اون من بودم نه تو

برگرد بذار من جات برم

هوم؟!!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۲۰
تاسیان

 

.

ولی میدونی

تنفر اول و بیشتررررر از همه

جسم و روح خودتو نابود میکنه

نابووووودها :)

.

ریشه تموم حس های بد مثل خشم،تنفر،عصبانیت،و....

غمِ...

غم!

.

بشین گوش کن...این صدای منه

.

تقصیر منه...

.

عشقم یه دوس داشتن ساده نبود...

.

چقد احمق بودم که دوست داشتم

فک کردم یه ادم پاکی ولی....

.

اولین کسی که منو انقد له کرد

.

متنفرم ازت دیگه..نامه تموم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۴۸
تاسیان

ف اولین عشقم بود

که توی پنج سالگی تجربه ش کردم

بچه م که بزرگش کرده بودم

عشقم بهش مخلوطی از عشق مادرانه،خواهرانه،دوستانه و.. بود

اون برام تمام خانواده و دوستهام بود

نمیخوام بیشتر از این بگم کی بود

ولی ...

وقتی یادم میفته بهش میگفتم ح رو از تو بیشتر دوست دارم

پشیمونی و حسرت و حس های مختلفی،جگرم رو میسوزونن

درسته اون آدم تموم شده برام

درسته پشیمونی بی معنا ترین و پوچ ترین کار ممکنه

نمیشه گفت پشیمونم چون فایده ای هم نداره

فقط یاداوریش باعث میشه گریه م بگیره

شایدم چیزی که باعث گریه م میشه

این حقیقت هست که من کسی رو از ف بیشتر دوست داشتم

و تهش اون شد

در واقع مقایسه این دو عشق باعث میشه به عظمت عشقم پی ببرم

و همچون عشقی،به همچون شکلی،لگدمال و پایمال شد

نادیده گرفته شد

له شد

قدر دونسته نشد

و چه حیف ... از اون دل و اون عشق

چه حیف...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۲۹
تاسیان

نمیتونم با فقط کلمات و در یک پست تمام حق مطلب رو ادا کنم

سرعت و حجم فکرهام ورای کلمات و اینجاست

فقط نَمی از دریای افکارم اینجارو تر میکنه

مابقی این دریا با موج هاش

قلب،ذهن،مغز،جسم،روح،سلامت،و تمام هستی م رو نشونه میگیره

و ...

ذره ذره خورده میشم ولی تموم نه....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۱۹
تاسیان

میدونم

اون آدم فکر میکرد علاقه اون بهم بیشتر و صادقانه تره

و کار بجایی رسید

دیوونگی های بی اختیارم کار رو بجایی رسوند

که تمام محبت و علاقم زیر سوال رفت

یک جاهایی زخم زدم منم....با کلماتم

گاهی توی ذهنم ازش عاجزانه عذرخواهی میکردم

ولی بعد ها... 

وقتی درد عمیق میشد

وقتی خشم اوج میگرفت

کسی در من مظلومانه نجوا میکرد :

شاید اگر فقط یکبار

بجای له کردنم و رد شدن ازم

بجای خورد کردنم

صادقانه عذرخواهی میکرد ازم

همه چی خیلی زودتر تموم میشد

گرچه این زخم زدن و رفتن

عادت اون بود

و تنها راهی که به ذهنش میرسید 

که باهاش به من لطف!!! کنه و کمکم کنه بیخیالش شم

شاید حتی ته دلش حس جوونمردی میکرد پیش خودش

منم خیلی جاها میفهمیدم که باید بذارم بره

میفهمیدم تهش پوچه

ولی امید بیهوده ام باعث میشد قمارم رو ادامه بدم

امید به اینکه ...

یا دوستم داشته باشه

یا لااقل درست بره

ولی اصلا...چیزی به اسم درست و خوب رفتن وجود داره؟!

امروز هم به همین ها فکر میکردم

توی خودم رو به تماشا نشسته بودم

دختر پونزده ساله م در اوج خشم و تنفر،با دستهای مشت کرده

ارزوی انتقام داشت

نفرین میکرد و ارزوی بد میکرد براش

دخترک عاشق دیروزم دیگه تلاشی نمیکرد برای صلح،که دست شسته بود از اون عشق

و دختر پنج شش ساله م... مظلومانه گریه میکرد و جگرم رو خون

دختر سی ساله ام اما از کمی دورتر در سکوت نظاره میکرد

و میدونست دخترهام بزرگتر که بشن....

میفهمن دنیا هیچ و پوچ و بی ارزشه

میفهمن اینا بازیه همش

و تمومش میکنن همه رنج و درد و اشک و خشم و نفرت شون رو

و ته ذهش اون هم فکر میکرد

اگر یکبار فقط ازم عذرخواهی میکرد

این دخترهای منم...

الان شاید حالشون بهتر بود

و بعد تاسف میخورد به حال همه شون

که با یک احتمال

خودشون رو محتاج عذر خواهی اون ادم کرده بودن

ولی...

حتی اگر این اتفاق بیفته...

اونا واقعا حاضرن ببخشن؟!

 

چی میگی پنج صب دختر؟!!!!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۱۶
تاسیان

خدایا

من

نمیدونم باید درباره اش چطور فکر کنم

یا چه حسی درباره این داستان پنج ساله داشاه باشم

من

نمیتونم زخم هایی که روی زخم هام خورد رو ترمیم کنم

من

نمیتونم خیلی دردها،خیلی خاطرات بد،و حتی خاطرات خوب رو فراموش کنم

من

نمیتونم کامل و به زیبایی «عبور»کنم

تو...

تو کمکم کن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۰۴ ، ۰۵:۰۲
تاسیان

دریافت

.

گاهی در ادامه ی فکرهای درهم و بیربط و بی انتها و بی سر و ته ام

از ذهنم ،مثل هزاران فکر دیگم

عبور میکنه که

مرگ ف مجازات من بوده

تاوان دوست داشتن بی حد کسی در حد خدا

عشقی که به شرک کشید

و خدایی که... نه از سر انتقام گرفتن

از سر عشق

برای زدن پنبه ی تمام عشق های دیگه توی دل من

با یک تیر...هزار نشون شرک رو در وجودم نشانه گرفت

.

یک خروشی در وجودم آروم گرفت

حالا بعد از یک سال

من میخندم هرچند این نقابمه

غذا میخورم هرچند یکساله غذایی نخوردم بلکه غذاهارو قورت میدم و میبلعم

سفر میرم گرچه در بهترین حالت خوشی نمیگذره

و خلاصه

تمام شؤون زندگی رو با آدابش بجا میارم

هرچند همگی پوچ و توخالی و بی معنی هستن برام

هرچند شوری در من کشته شد

هرچند،ولو به غلط ،با رفتن هرکس

تکه ای از من هم رفت

و من موندم و یک وجود متلاشی و تو خالی

نمیفهمم چی مینویسم

بگذریم

فقط میخواستم بگم

دردناک ترش میکنه این فکر

ولی

گاهی فکر میکنم مرگ ف

تاوانی بود برای اون حد از دوست داشتن 

و رد کردن خط قرمزهام برای اون آدم دادم

نه که خدا ف رو برد تا من رو مجازات کنه

من که محور جهان نیستم که کسی برای من بیاد با بره

اما..‌

برای من...در این زمان...در این حال...این اتفاق

شاید به این دلیل بوده

شاید...:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۲:۵۹
تاسیان

گاهی انقدر غرق زخم و خشم و نفرت و تمام حس های بد میشم

که به چیز دیگه ای نمیتونم فکر کنم

گاهی اما،که اون خشم کمی میخوابه

وقتی از سوزوندن روح و جسمم خسته شده و کمی فروکش میکنه برای استراحت

حیرون و متعجب و خسته فکر میکنم

که چرا 

که بسه دیگه ... تمومش کن!

حتی اگر بقول محسن «من تمومش کردم،زندگی ول کن نیست»

ول کن دیگه

به نیمه پر لیوان

به لحظات و اتفاقات خوبش فکر کن

و مثل هزاران خاطره دیگه

لای دفتر خاطرات زندگی رهاش کن و برو صفحه بعد

روحم از اینهمه تحلیل کردنش برای فهمیدن چراییش خسته شده

اما فکر میکنم درواقع اصلا دنبال چرایی اش نیستم

اینهمه تحلیل واااقعا برای فهمیدن چرایی ش نیست

حتی اگر همه چیز برام روشن نباشه

اونقدری از چرایی ها روشن هست که متقاعد شم ول کنم

مسئله ام نفهمیدن چرایی نیست

ناتوانی در پذیرش کل ماجراست

شاید چیزی که سختش میکنه چیزهای دیگه ای باشه...

.

من قبل اونم زندگی خیلی راحتی نداشتم

قبل اونم تنها بودم

ولی بعد از کلی زمان و به سختی، اون تنهایی رو پذیرفته بودم

یکبار گفت هیچ وقت هیچ تلاشی نکرده که دوسش داشته باشم

(بچه و نابالغ بود)!

گفت وقتی گفتم درهای دلت رو باز کن،منظورم به روی من نبود!

وقتی اول وابسته شد و گفت زود درگیر ادمها میشه

و من با خودم فکر میکردم فازش چیه!؟

باید همون موقع فرار میکردم سریع

اما من نرفتم

اونم موند!

شاید

شااااااید حتی نمیفهمید داره چکار میکنه

و اثرات کارش تا کجاها قرار کشیده بشه

گرچه گاهی باور این نکته برام سخت میشه

بگذریم....

خواستم بگم چیزی که انقدر سختش کرد

این بود که اون

امیدی رو‌ در من زنده کرد که مدتها بود رهاش کرده بودم

عشقی رو در من زنده کرد که مدتها آرزوش کرده بودم

حس هایی رو در من زنده کرد که ...

اون شد همه چیز و همه کسم

کسی که باهاش درباره هرچیزی براحتی حرف میزدم

روحم رو مثل جسمم جلوش عریان کردم با تموم زشتی ها و تاریکی هاش

خود خود خودم بودم...

خود ضعیفم،خود احمقم،خود شرم آورم،خود حقیرم

(بگذریم که اشتباه بود)

ولی فکر میکردم معنای حقیقی و عمیق آشنایی همینه

که تو راحت و فارغ از غرور و وقار و هرچیزی خودت باشی

عشقم بهش

راحتیم کنارش

تکیه دادنم بهش

امید بستنم بهش

من رو یک ادم بی سپر

بی نهایت آسیب پذیر 

و ضعیف کرد جلوش

و اعتماد احمقانه من...

که از اون هییییچ آسیبی به من نمیرسه

بقدری من رو بیخیال کرد

که به خودم که اومدم

دیدم جسم و روح و روان و عمر و زندگی و ایمان و تمام

هستی م به آتیش کشیده شده

و تلی از خاکستر روبرومه

حتی تموم مدت سوختن ها

اون اعتماد احمقانم ،باعث میشد به ادامه اصرار کنم

شاید فقط لجاجت بود

شاید فقط میخواستم ثابت کنم اشتباه نکردم

اشتباه نبود وقتی براش تمام خط قرمزهام رو رد کردم

اشتباه نبود اگر فکر کردم حتی تموم ادمهای دنیا

تنهام بذارن یا بهم اسیب بزنن اون کنارمه و مراقبم

اینکه اون،کسیه که تو هر موقعیتی باشم اولین نفر

به یادش می افتادم و دست کمک به سمتش دراز میکردم

حتی اگر هربار پس اش میزد

اشتباه نبود

اینکه من...روح تنهای اون رو پیدا کردم

شناختم

عاشقش شدم

تموم عشقم رو به پاش ریختم

اشتباه نبود

و اون قدر میدونست

و اون یک روز میفهمید

و اون یک روز بالاخره عاشقم میشد

و بالاخره یک روز میفهمید چقدر دوسش دارم

و چقدر عشقم با ارزش و بی همتاست

اما ....

اینها اصرار بیجای من

خوش خیالی احمقانه م

لجاجتم

حماقتم

حماقتم....

فقط اینها بود

شاید تموم این خشم و تنفر هم درواقع نسبت به خودمه

که به سمت اون نشونه میرم

چون اون بقول مشاور

از اول شفاف بود

و این شفافیت به تفسیری که من کردم نبود

به تفسیری بود که مشاور کرد

شاید فقط تلاش میکردم خودم رو به دست اون نابود کنم

شایدم ... اونقد زیاد امیدوار شده بودم

که به هرچیزی چنگ میزدم تا اون امید از کفم نره

و هزارررر شاید دیگه که ذر فضای ذهنم میگذره

و نوشتن اش اینجا مقدور نیست به سبب محدودیت ها

اخر تموم خوره های فکریم هم

مثل این پست

نیمه تموم و بی سرانجام میمونه

بی هیچ نتیجه قطعیی

فقط شاید ها،چراها،اماها...با سرعت زیادی

از فضای ذهن و قلبم عبور میکنن

و زخم هام رو تازه میکنن

و اینطوری

من یه جسد متحرکم که ظاهرا

میخوابه،میخوره،میخنده،زندگی میکنه

و روح و قلب و روان زخمیِ دائم در حال خون ریزیش رو

هیچکس نمیبینه

فقط امیدوارم بتونم خودم و اون رو ببخشم

شاید این زخم ها بسته شدن

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۴ ، ۰۷:۴۳
تاسیان

من به چیزی که میخواستم دارم میرسم

امیدوارم روحِ هرزه ی اونم به چیزایی که میخواست و دائم دربارشون میگفت

برسه!

.

ننگ دوست داشتن یک روح هرزه

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۰۴ ، ۲۰:۴۰
تاسیان

هرچی ارزوی بدِ واسه تو....☺️

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۰۴ ، ۱۰:۵۵
تاسیان

اونجا که شاعر میفرماد یه قلب مریض و... یه آه غلیظو ...

یه درد عمیقو

یه زخم عمیقو

یه دهن سرویسو

یه روح مریضو

یه خشم عمیقو

همش باهم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۴۰
تاسیان

عمیقترین خشم و تنفر

اون روی عشقه

عمیق ترین عشق...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۰۴ ، ۱۶:۳۷
تاسیان

دوست داشته شدن...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۴۷
تاسیان

هی فلانی!

ممنون که از زندگیم رفتی...

دنیا و آخرتم رو مدیونم بهت :)

.

ممنون از خدایی که هر دعایی رو اجابت نمیکنه :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۵۶
تاسیان

اینکه من دیگه

عاشقش نیستم!

.

«مرا ببخش» علیرضا قربانی درحال پخشِ

و من با گوش دادن بهش

و فکر کردن به اون آدم،

قلبم ذوب نمیشه

نمیمیره

تحرکی نشون نمیده از خودش

نفس کم نمیارم

و تموم اون حالتهای دردناک....

خبری ازشون نیست

جز یه غم کمرنگ...از یه زخم پینه بسته قدیمی

 

من...

دیگه آدمی نیستم که همچون عشقی رو (بخوام ) تجربه کنم

من دیگه... قرار نیست طرف عاشق ترِ رابطه باشم...

تازگی فهمیدم...

برخلاف عقیده ی سابقم

دوست داشته شدن بهتره از دوست داشتن...!

یه دوست داشته شدنِ درست، یه دوست داشتن درست هم

به دنبال خودش میاره...

.

صداش تو ذهنم پلی میشه:

«من دیگه عاشقتون نیستم

شما برای من زشت نیستید

اما یه زیبای بی نقص هم نیستید..»

چرا هر کلمه اش باعث پوزخندم میشه؟!:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۲۱:۱۸
تاسیان