عصبانیت...یک زمانی،عشق بوده :)
.
گاهی در ادامه ی فکرهای درهم و بیربط و بی انتها و بی سر و ته ام
از ذهنم ،مثل هزاران فکر دیگم
عبور میکنه که
مرگ ف مجازات من بوده
تاوان دوست داشتن بی حد کسی در حد خدا
عشقی که به شرک کشید
و خدایی که... نه از سر انتقام گرفتن
از سر عشق
برای زدن پنبه ی تمام عشق های دیگه توی دل من
با یک تیر...هزار نشون شرک رو در وجودم نشانه گرفت
.
یک خروشی در وجودم آروم گرفت
حالا بعد از یک سال
من میخندم هرچند این نقابمه
غذا میخورم هرچند یکساله غذایی نخوردم بلکه غذاهارو قورت میدم و میبلعم
سفر میرم گرچه در بهترین حالت خوشی نمیگذره
و خلاصه
تمام شؤون زندگی رو با آدابش بجا میارم
هرچند همگی پوچ و توخالی و بی معنی هستن برام
هرچند شوری در من کشته شد
هرچند،ولو به غلط ،با رفتن هرکس
تکه ای از من هم رفت
و من موندم و یک وجود متلاشی و تو خالی
نمیفهمم چی مینویسم
بگذریم
فقط میخواستم بگم
دردناک ترش میکنه این فکر
ولی
گاهی فکر میکنم مرگ ف
تاوانی بود برای اون حد از دوست داشتن
و رد کردن خط قرمزهام برای اون آدم دادم
نه که خدا ف رو برد تا من رو مجازات کنه
من که محور جهان نیستم که کسی برای من بیاد با بره
اما..
برای من...در این زمان...در این حال...این اتفاق
شاید به این دلیل بوده
شاید...:)