اولین عکسی که عاشقم کرده...
نیم رخ خنده ی عمیقش
سیاه سفید نیست...رنگیه رنگیه
به راستی که
تو چقدر منی ....
:)
.
نشستی روبروم توو اتاق تاریکم
ساکت،با چشم های پرحرف غمگینت
برخلاف همیشه اشکات میاد
اینبار من گریه ام نمیاد
با ترس های بیشمارم روبرو شدم
که دیدم توام توو اتاقی
تو منی؟!
منو ببخش...
برای ترسهات سرزنشت کردم
منم همونقدر ترسوام
فقط یکم دیوونه ترم...
خیلی دیوونه ترم...میخوام برم تو دل ترسا
ولی راستش...
خیلی میترسم...
ترس از سر پیریه
میشه در آغوشم بکشی؟! تنگ...تا سحر!؟!!!!
نه چون تویی...چون منی...
آخ که چقدر تو منی...نمیدونی که
میپرسه خب،چطوری؟ چخبر؟ زندگی چه رنگیه این روزا
_زندگی؟! زندگی بی رنگه
امشب پرم از دلتنگیت
باید به خواب پناه ببرم...شاید کمتر اذیتم کرد
هنوزم میخای بدونی تو چی بودی،هستی ... که انقد دوستت دارم؟!
تو خودمی ... تمام منی... ناتمامِ منی...
تو تویی...منی...مایی
تو همینجوری که هستی خوبی،دوست داشتنیی
تو خودتو نمیشناسی
خودتو ندیدی از اینور
وگرنه توام عاشق خودت میشدی ....
عصبانی ام ازت ... ناراحتم ازت...
شایدم از خودم ...
شایدم از خدا
.
بگذریم ....
قدم زدن تو خیابون انقلاب منو میبره به روزایی که با چه هیجان و اشتیاقی
برنامه های بیرون مون رو میریختم
یکی از اون برنامه ها متر کردن خیابون انقلاب بود که نشد...
شاید میدونستم چقدر وقت مون کمه که اونقدر فشرده ... :))
خلاصه قدم زدن تنها تو این خیابون
برام دردناکه.
.
تو دوست داشتنت هم واقعی بود هم پاک...شاید خودت نمیدونستی.
.
دوستت دارم...دلتنگتم
95/09/02
رو سر بنه به بالین ، تنهـــا مـــرا رهـــا کــن
تـــرک من خـــرابِ ، شــب گــردِ مبتــلا کــن
ماییم و مـوج ســودا ، شـب تـا بــه روز تنهــا
خواهـــی بیــا ببخشا ، خـواهی برو جفا کن
از مـن گـریــز تـــا تـو ، هـــم در بـــلا نیفتـــی
بگـــزیـــن ره ســـلامت ، تــــرکِ رهِ بـــلا کـن
ماییـــم و آب دیـــده ، در کنــج غـم خــزیـــده
بـــــر آب دیــده ی ما ، صــد جای آسیـا کــن
خیـره کشی است ما را ، دارد دلی چو خارا
بکشـــد کسش نگــویـــد ، تدبیر خــونبها کن
بر شـاه خـــوبــرویان ، واجــب وفـــا نبـاشــد
ای زردروی عاشــق ، تــو صبــر کــن وفـا کن
دردی اســـت غیـــر مردن ، آن را دوا نباشــد
پس من چگونه گـویــم ، کاین درد را دوا کــن
در خواب دوش پیری ، در کوی عشـق دیــدم
با دست اشارتم کرد ، که عزم سـوی مـا کن
گر اژدهاست بر ره ، عشقیست چــون زمرد
از برق این زمــرد ، هــی دفـــع اژدهـــا کــن
بس کن که بیخودم من ، ور تــو هنــرفـزایی
تــاریــخ بـوعلــی گــو ، تدبیر بــوالعــلا کــن
تو ارشیو وب قبلی که رفتم پاکش کنم
به تاریخ 1395/12/08 ساعت 19:56
نوشته م :
اضمحلال یعنی
م.ن ...
.
شت*
.
* در تداول عوام قوام آمده ی قند و شکر باشد ... شاید ماخوذ از شهد
نمیدانم
تو را به اندازه ی نفسم دوست دارم
یا نفسم را به اندازه ی تو !؟
نمیدانم ..
چون تو را دوست دارم نفس میکشم
یا نفس میکشم که تو را دوست بدارم !؟
نمیدانم ..
زندگیم تکرار دوست داشتن توست،
یا تکرار دوست داشتن تو ، زندگی ام !
تنها میدانم :
که دوست داشتنت
لحظه ، لحظه لحظه ی زندگی ام را می سازد
و عشقت
ذره ، ذره ، ذره ی وجودم را !
.
امشب را فقط....
محض خاطر خاطرات .... باش .
«یک لحظه یادِ چیزی میافتم و بعد به همهچی میخندم.
حالا هم که دارم این نامه را برایت مینویسم یادِ خندههایمان در کافهها و رستورانها افتادهام.
چه کیفیت نایابی داشتند آن لحظهها.{}
میفهمی که…هیچوقت با هیچکس مثل تو صمیمی نمیشوم.»
روبر لاشُنه؛ نامه به فرانسوآ تروفو
حرفای دردناکی بهش میزنم
بعد خودم از حرفام گریم میگیره
مینویسه گریه نکن عزیزم
بعد مینویسه
ان بکیت علی شیئ فبک للحسین ع
.
شبِ غمم سحر نما ...آقای حسین ع
.
.
رویا باید کافی باشه برای نجات پیدا کردن از دنیا
نه؟!!!
خاصه اگه رویای چشمات باشه،رویای چشمای خجالت زده ات،
رویای خنده هات،رویای دستای پینه زده ات....
بقول فلانی آرزوی مرگ مذمومه...
من این لحظه اما هزار بار آرزوی مرگ میکنم
از سر درد...
درد دارم
شبیه درد معتادی که از ترک به خودش میپیچه
به خودم از درد میپیچم...
درد ترکِ دردها
کاش میشد گریه کنم یا بالا بیارم
کاش میتونستم سرم رو توی دیوار بکوبم یا این رگ منقبض رو از مغزم
بکشم بیرون
حتا نباید اینهارو اینجا بنویسم،اما...
.
.
+گفتم دلم میکشنه
_گفت سنگ مگه میشکنه (فضا شوخیه )
+ سنگم باشم میشکنم...سنگم میشکنه...
و سنگ سرخمو از کتابخونه میارم نشونش میدم...
ترک هاشو...دست میکشم روشون که ببین
سنگاهم میشکنن
یک چیزی توی نگاهش میشکنه...شایدم تو وجود خودم....
.
دارم میخابم که یادم میاد منشی دکتر زنگ زد و وقتمو انداخت برای فردا عصر
خوبه جلوتر افتاد
ولی من عوضش دلم میخاد ظهر یک روز پاییزی
که خورشید وسط آسمونه و از سمت دریا نسیم ملایمی میزنه
روی شنها دراز بکشم و قدم زدن ذره های نور افتاب رو روی صورتم حس کنم
بوی دریا و شوری زیر بینیم ،صدای لم دادن موج ها توی ساحل ،توو گوشم
اول توام کنارم دراز کشیدی،بعدش ذهنم حذفت میکنه،،حالا تنهام تووساحل
خودم و خودم...
صدای مرغای دریایی از دورتر میاد
صدای باد که موجارو هل میده سمت ساخل
صدای دونه های شن های ساحل که آبتنی میکنن تو موجا
من بدون سر و دست و پا ... دراز کشیدم تو ساحل... تنهای تنها
قرار میشه خانم ا زنگ بزنه بهش
پیشنهاد خودشه
نمیدونم دقیق چی بگه
شماره رو میدم و عنوان میکنم محتمله جواب نده،شماره ناشناس جواب نمیده
و از احساسش درباره صحبت تلفنی حرفی نمیزنم
و فقط میتونم امیدوار باشم اینبار رو جواب بده
شایدم بقول ا خیری در جواب ندادنش باشه...
ما ادری
.
چرا وسط جلسه گریه کردم
تموم این یک هفته تو حرم گلوم زخم میشد از بغضی که نمیشکست
وسط جلسه برای دقایقی گریه میکنم...گرچه کافی نیست
.
یعنی چی میشه...هوم؟
پرسیده بود از م ص... از اینکه چرا انقد له میشم،متعجب بود
شاید حق داشت
البته که خودش میدونست...خودش گفته بود از رنج هایی که طی این سالها
ذره ذره روحم رو آب کرده بود_تعبیر خوبی کرده بود_
بعد اون شد امیدِ دلی که امید نداشت دیگه
_نوشتن این سطرها باعث میشه به گریه بیفتم از جراحتی که نادیده اش گرفتم
و حالا داره سر باز میکنه_
آره...
شاید باید در اوج ناامیدی باشی و بعد چیزی و کسی بشه همه امیدت
بشه اون تنها انگیزه و دلیل ادامه دادن و دوباره سرپا شدنت
تا بتونی درک کنی که چرا... چرا آسیب خوردن از اون تنها کورسوی امید
میتونه انقدر لهت کنه
از طرفی نمیتونم به اون خرده بگیرم... من بودم که دل دادم
فارغ از اینکه اون سعی کرده بود یا نکرده بود برای بردن دلم،جا باز کردن تو دلم
این من بودم که دل داده بودم
و حتی وقتی ازش شاکی بودم و شکایت میکردم بهش...
نه از اون بود در واقع
از سر عجز و درد بود
از سر ناتوانی برای بیشتر سرزنش کردن خودم بود
بهش پناه میبردم ..
اون اما حرفای تلخمو میدید فقط
دلم میخواست بگمش،... تو که منو از خودم بیشتر میشناختی...
چرا عجز و درد و زخمای پشت حرفا و کارامو نمیبینی
چرا یکم مدارا نمیکنی...چرا فقط سعی نمیکنی کمی تا بهتر شدنم صبر کنی برام
وقتی از جایی و کسی که انتظار نداری زخم میخوری..
این یه زخم عمیق و طولانیه..... برای اینه عزیزم
فکر میکردم اون کسیه که نه فقط خوشی...درد و رنج هامون رو قراره
باهم به دوش بکشیم
میخواستم باهاش پیر بشم...
و فکر میکنم این بقدر کافی معنایی که برام داشت روشن کنه...
وقتی همه چیز مرا شکست داد
باید کنارم می ماندی،نه اینکه در میان آنها باشی