رویا پردازی مغز در حال انفجار
بقول فلانی آرزوی مرگ مذمومه...
من این لحظه اما هزار بار آرزوی مرگ میکنم
از سر درد...
درد دارم
شبیه درد معتادی که از ترک به خودش میپیچه
به خودم از درد میپیچم...
درد ترکِ دردها
کاش میشد گریه کنم یا بالا بیارم
کاش میتونستم سرم رو توی دیوار بکوبم یا این رگ منقبض رو از مغزم
بکشم بیرون
حتا نباید اینهارو اینجا بنویسم،اما...
.
.
+گفتم دلم میکشنه
_گفت سنگ مگه میشکنه (فضا شوخیه )
+ سنگم باشم میشکنم...سنگم میشکنه...
و سنگ سرخمو از کتابخونه میارم نشونش میدم...
ترک هاشو...دست میکشم روشون که ببین
سنگاهم میشکنن
یک چیزی توی نگاهش میشکنه...شایدم تو وجود خودم....
.
دارم میخابم که یادم میاد منشی دکتر زنگ زد و وقتمو انداخت برای فردا عصر
خوبه جلوتر افتاد
ولی من عوضش دلم میخاد ظهر یک روز پاییزی
که خورشید وسط آسمونه و از سمت دریا نسیم ملایمی میزنه
روی شنها دراز بکشم و قدم زدن ذره های نور افتاب رو روی صورتم حس کنم
بوی دریا و شوری زیر بینیم ،صدای لم دادن موج ها توی ساحل ،توو گوشم
اول توام کنارم دراز کشیدی،بعدش ذهنم حذفت میکنه،،حالا تنهام تووساحل
خودم و خودم...
صدای مرغای دریایی از دورتر میاد
صدای باد که موجارو هل میده سمت ساخل
صدای دونه های شن های ساحل که آبتنی میکنن تو موجا
من بدون سر و دست و پا ... دراز کشیدم تو ساحل... تنهای تنها