دوست داشتن همون امیده،،،آره
پرسیده بود از م ص... از اینکه چرا انقد له میشم،متعجب بود
شاید حق داشت
البته که خودش میدونست...خودش گفته بود از رنج هایی که طی این سالها
ذره ذره روحم رو آب کرده بود_تعبیر خوبی کرده بود_
بعد اون شد امیدِ دلی که امید نداشت دیگه
_نوشتن این سطرها باعث میشه به گریه بیفتم از جراحتی که نادیده اش گرفتم
و حالا داره سر باز میکنه_
آره...
شاید باید در اوج ناامیدی باشی و بعد چیزی و کسی بشه همه امیدت
بشه اون تنها انگیزه و دلیل ادامه دادن و دوباره سرپا شدنت
تا بتونی درک کنی که چرا... چرا آسیب خوردن از اون تنها کورسوی امید
میتونه انقدر لهت کنه
از طرفی نمیتونم به اون خرده بگیرم... من بودم که دل دادم
فارغ از اینکه اون سعی کرده بود یا نکرده بود برای بردن دلم،جا باز کردن تو دلم
این من بودم که دل داده بودم
و حتی وقتی ازش شاکی بودم و شکایت میکردم بهش...
نه از اون بود در واقع
از سر عجز و درد بود
از سر ناتوانی برای بیشتر سرزنش کردن خودم بود
بهش پناه میبردم ..
اون اما حرفای تلخمو میدید فقط
دلم میخواست بگمش،... تو که منو از خودم بیشتر میشناختی...
چرا عجز و درد و زخمای پشت حرفا و کارامو نمیبینی
چرا یکم مدارا نمیکنی...چرا فقط سعی نمیکنی کمی تا بهتر شدنم صبر کنی برام
وقتی از جایی و کسی که انتظار نداری زخم میخوری..
این یه زخم عمیق و طولانیه..... برای اینه عزیزم
فکر میکردم اون کسیه که نه فقط خوشی...درد و رنج هامون رو قراره
باهم به دوش بکشیم
میخواستم باهاش پیر بشم...
و فکر میکنم این بقدر کافی معنایی که برام داشت روشن کنه...