چیزی شبیه هیچ...
جمعه, ۲۸ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۷ ق.ظ
میگم
یه حفره خالی وسط سینه ام وا شده
انگار جای قلبم خالیه
انگار قلبی تو سینه ندارم
اما درعین حال قلبم از همیشه سنگین تره
.
.
بعد یاد شب قبلش می افتم
تو تنهایی،تو سرما نشسته بودم گوشه حیاط
موسیقی پخش میشد تو فضای اطرافم و...
اشکم روو صورتم
سرد بود اما داشتم میسوختم
میاد و میذارم تنهایی و کناره گیری یکباره ام از جمع رو بهم بریزه
یجا وسط حرفامون
شروع میکنه چنتایی از پارادوکس هام رو ردیف میکنه
مث اینکه دلم میخواد موهام کوتاه باشه و درعین حال بلند
یا دوس دارم بخندم و گریه کنم همزمان
یا اینکه هم دوووس دارم تنها باشم و هم نمیتوووونم
این فکرا یادم میندازه این داستان قلب هم به لیست پارادوکسام اضافه بشه
.
میگن آدم شبیه محبوبش میشه
بعد میبینم ناخودآگاه،چقدر این روزا شبیه تو دارم میشم کم کم...
یکیش همین متضاد بودن...:)
۰۰/۰۸/۲۸