وزش چشم هایش ۲
میپرسه الان بیشتر چه حسی داری؟
خشم؟! غم؟..
قبل از پرسیدن اونم توی خودم جستجو کرده بودم
باز هم نگاه میکنم
نه...
هیچ خشمی نیست
غم؟ شاید یه غم ملایم
با اینحال اینم میگم که میترسم...
از موج های بعدی هیجاناتی که ممکنهههه سرم آوار بشن
و الان برام قابل تخمین نیستن حتی
ولی در حال حاضر هیچ خشمی نسبت به اون و یا حتی خودم ندارم
اونقد غمگین نیستم که توی غم غوطه ور بشم
و غمم انگار بیشتر از جنس پذیرش هست
پذیرش اینکه ... بگذریم
پذیرش اینکه هرچی بود بود دیگه،نشد
بهر دلیلی نشد.
همین.
.
از اینکه اولش بیش از هرچیزی شوک بودم نمیگم
نمیگم حدود دوهفته قبلش دیداری داشتیم که
دیدار خوبی بود و بهمون خوش گذشت
توی تاریکی بالای شهر وقتی گفتم نگرانشم در غیابم
حس عجیبی جاری بود
دقیقا نمیدونستم داره به چیزی که من ،فکر میکنه یا...
.
و نکته بعد...
اینکه نمیدونستم بار آخره...
با اینحال مثل همیشه، لحظه آخر نمیتونستم از بغلش جدا بشم
اون اما طوری رفت که انگار فردا هم قراره همو ببینیم
ولی میدونست دیدار آخره،نه ؟!:)
زیادی سرسری رفت اگر....
.
.
میگفت
«برای رفتن هزااااار دلیل داشتم
برای ماندن اما،تنها «یک جفت» دلیل داشتم
چشم هایت...
عاشق همین قدر خاک بر سره»
به عکس هایی که روز آخر از چشم هاش گرفتم نگاه میکنم
و تایید میکنم
مهم ترین دلیل موندنم رو.