هذیونیات
بقول قیصر...
«آه
مردن چقدر حوصله میخواهد...»
.
حوصله هیچ چیز!
مطلقا هیچ چیز رو ندارم
حتی...مردن.
.
و حوصله ی صبر، تا اثر کردن قرصا و بهتر شدن هم
.
کاش جایی برای نبودن بود
.
چیزی برای خواستن نیست..
اما نخواستنی زیاده...
یه خشم و کینه بی دلیل و بی متعلق...
یه خستگی و فرسودگی عمیق
که دلزده م میکنه از هرچی هست
.
یاد یکی از غرلیات مولانا میفتم که سالها خیلی دوسش داشتم
یاد این بیتش خاصه
«این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها»
یک سر، میخواد از خدا که منم رضا کن
منم متوکل کن
منم تسلیم کن
و گر عتابی میکنی از طریق مهر کن وز کین مکن...
یه سر هم میخواد آتیش بکشه همه چیزو...
بره پی ....
اعوذبک...اعوذبالله...اعوذ بالرحمن...اعوذ بالرحیم...
.
.
چقدر چقدر چقدر جیگرم آتیش میگیره بارها و بارها برای اخرین دیدار
اخرین حرفاش و ...
حتی اون پیشنهادش که خیلی غمگین و ناراحتم کرد
یه حالی ام... و احساس میکنم از عوارض قرصه و تلاش بدنم برای هماهنگ شدن باهاش
امیدوارم به همینجا ختم شه.
.
کاش کسی رو داشتم....که...
جز تو کسیو ندارم...این من و تو...هرکار میخای بکن بام....بیش از هرچیز رحم!