نامه ای به محبوب ۱
محبوب من سلام!
امروز هم مثل تمام روزهای گذشته به یادت گذشت...
به اضافه ی کمی...فقط کمی خیال پردازی
بخلاف رویای تفنگ آبپاش! که به وقت سخت شدن زندگی بهش پناه میبردم
امروز یکبار از بالای سر، دست در دست هم وارد صحن انقلاب شدیم
سلام دادیم،شکر کردیم،روی برف ها قدم زدیم،عکس دونفره گرفتیم
روبه گنبد طلایی با صدای تو زیارتنامه خوندیم،سر به شونه ات اشک شوق و
شکر ریختم و تو سرم رو بوسیدی و دستهام رو محکم تر گرفتی
زیرلب گفتم شکر،دم گوشم گفتی دوستت دارم،دم گوشت گفتم دیدی شد؟!
.
بار بعد از پایین پا وارد شدیم
با پسرمون علی که کالاسکه ی فاطمه مون رو میاره
وقتی بازیش میگیره و کالاسکه رو با سرعت روی برفا سر میده
و من که نگران به بازوت چنگ میزنم
و تو که با صدای محکمت فقط بلند میگی علی اقاااا!!! آسیدعلی!
دسته جمعی سلام میدیم به آقا
اینبارم عکس میگیریم ولی خانوادگی!
بعد میخوای عکس دوتایی هم بگیریم
بعد میخوای چنتا عکس تکی هم ازم بگیری
بعد فاطمه رو که از خواب بیدار شده روی دست میگیری تا بریم آروم باشه
آروم کنار هم میریم که توی یکی از رواقا جا بگیریم....
بعد ...
بعد یه صدایی منو از رویا میکشه بیرون:
منو تموم شده بدون ...
دوباره منم و گنبد طلا و برف و آقا که شاهد ماجراست....
اشکام سر میخوره....
هر لحظه به چیزی میگم
درهم
مضطرب
پریشون
آخرش به تنگ میام که ...خودت میدونی دردمو
و گریه ام شدت میگیره
محبوبم ...ببخش اگر این نامه ی هرگز پست نَشَوَنده خاطرت رو مکدر کرد
با اینحالی که توی شبی تنها و سخت رویای تفنگ آبپاش رو شکل دادی،بارها
تسکین بود توی شبای سخت
شاید به فرض محال این رویا هم شبی تسلی بخش خاطرت شد
دستم به بیشتر نوشتن پیش نمیره محبوبم...
سینه ام باز سنگینی میکنه
کاش الان ...همین لحظه توی حرم بودم
اونجاست که یکم...این غم سبک میشه