مای خاطراتِ نمیدونم چند...
سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۳۵ ب.ظ
میدونی امروز که نشسته بودی رو صندلی و قرمز وعرق کنان زل زده بودی به فرش
چقد دلم برات میرف؟
چقد میخواستمت!؟
هیچوقت نمیفهمی
که بعد هر سوال محو تو بودم نه جواب
جواب همه سوالام تو بودی
بعد هر سوال...فقط بیشتر میخواستمت!
چقد منطقی بودن سخت بود اون لحظه
دلم میخواست دستتو بگیرم ببرم یجا که خانواده ها نباشن
بعد...
بعد....
بعدش مهم نیس
حتی مهم نیس توو بلندترین نقطه شهر باشیم
توو جنگل
تو ماشین زیر بارون
دم پارک درحال بستنی خوردن
لب جاده تو گِل
یا هرجای دیگه
مهم بودنت بود...بودن تو...بودن من...بودنِ «ما»!!!
۹۹/۱۱/۲۸