فرارِ بی فایده...
يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۷ ق.ظ
دوساعت ازش میگذره
و نشستن توو جمع و گوش فیل و دوغ خوردن!
نشستن با عزیزترین رفیق و گپ و شوخی کردن و حواس پرت کردن هم
نمیتونه حس بد و تلخش رو کم کنه
به محض رفتن میم و تنها شدن چشمام میسوزه و نفسم تنگ میشه
سینه ام سنگینی میکنه
آخه امشب اولین بار بود که اینطور بخاطر تو، سرزنش شدم
احساس تحقیر کردم
تنها بودم
ناراحت و عصبانی بودم
دلم میخواست تو دلداریم بدی...تویی که باعث این درد بودی
ولی فقط هم تو میتونستی آرومم کنی
امشب بخاطرت بد سرزنش شدم و شکستم جلوی غیر...
خوب شد؟!!!!
.
۹۹/۱۲/۱۷