زردی من از تو ....
امروز به مناسبتی که داشت
یاد اون خواب افتادم
خوابی که مشرف شده بودیم کربلا و خدام حرم داشتن اتاق عروس دوماد رو برامون اماده میکردن و ....
نمیدونم
من هیچ وقت اصرار به شدن اش نکردم
هیچ وقت نخواستم بشه
حتی وقتی از دلتنگی و وابستگی داشتم خفه میشدم
وقتی اونقد سخت میگذشت بهم
همیشه خواستم اگر ما بهترین تقدیر هم هستیم
اگر اقا راضی هست به این وصلت
خدا راضی هست
نسل صالح و سالمی ثمره این پیوند هست
اگر کنار هم خوشبخت و عاقبت بخیر میشیم
بشه و موانعم خودشون به فضل شون رفع کنن
و اگر اینها نیست
باز به فضل شون تمووووومش کنن
ما رو از دل هم بیرون کنن
محبت مون رو از دل هم اخراج کنن
کمک کنن بیخیالش شم
ولی ....نه میشه
نه تموم میشه
هربار فک میکنم با کلی زحمت موفق شدم تمومش کنم
مثل یه درخت ریشه دار قدیمی از جای دیگه جوونه میزنه
من دیگه نمیدونم...
واقعا نمیفهمم...نمیدونم...نمی کشم
تمام روح من درگیره
بیمار شده
میگن عربها وقتی خیلی بهشون داره سخت میگذره
و کارد به استخونشون رسیده
میرن جلوی حرم عمو جان
و فقط یک جمله میگن
و اون اینکه:
أنت عبــاس !
منم چشمامو میبندم و زیر لب تکرار میکنم
تو عباسی
تو عموی بچه های حسینی
تو امید اهل حرمی
تو تنها و اخرین امید حرمی
و قسم ها....که شاید یکیش بگیره