روزمرگی_چهارم
۱۲ساعت نشستن رو صندلی و گوش دادن به مباحث سنگین و جزوه برداری
اونم با حدود ۴ساعت خواب آشفته شب قبل
حقیقتا خسته و له ام.اونقد که از خستگی خوابم نمی بره.
دوست دارم چند خطی از امروز بنویسم
تاهم مخدرِ اعتیاد به اینجارو تامین کرده باشم! و هم
یک چیزهایی ثبت بشن یادم بمونه.ولی خط صاف مغزم
ازم میخواد که رحم کنم بهش. و رحم میکنم بهش.
امشب سه متر نمی نویسم.(دومترونیم مینویسم:)) )
جاش شما بیایید از روزمرگی تون بگید :)
.
این روزا احساس میکنم هرچقدم حرف بزنم(از هرچی) خالی نمیشم
نه از گفتن و نه از شنیدن.عجیبه واقعا!:))
.
امشب اون شعر حافظ رو میخوندم که آخرش میگه
حافظ «وصـال» می طلبد از ره دعـا
یا رب دعـای خستـه دلان مستجاب کن... :)
.
من...یادِ تو می افتم.
.
+ اصن روزمره نویسیام شبیه روزمره نویسی هست؟!🤔
بنظر خودم که خیلی فرقی با قبل نداره.فقط تحت این عنوان
عجیب غریب تر بنظر میرسه! :))
++ دوست دارم گاهی، از بعضی ها بپرسم
که این سااالها...چی گذشته بهشون!؟؟؟
فکر میکنم محض این اتفاق(گفته شدن و شنیدن شدنش)
چقدر می تونه مرهم باشه...چه مرهمی می تونه باشه.
راستی چیشد تو رو، همه این ساااالها ؟!!!