تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

۲۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

ف داره با م درباره آقازاده صحبت میکنه

میگم کاش راضیه زنده باشه مثن:(

ف میگه امیدواریتو دوس دارم!

اصن امیدواریو از تو باید یاد گرف

میخندم که واقعا!

طرفو پرس از ماشین مچاله دراوردن من امیدوارم زنده باشه

میگه یادت باشه سر این مبحث امیدواریت یه مدت خیلی تو خونه چلنج داشتیم:))

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۱۹:۰۰
تاسیان

دوری راه به نزدیکی دل چاره شود
کرمی کن که به در دوخته چشم تر ماست ... مولاتی!

.

.

+

امشب از کیا باید عیدی گرفت؟!!!  •_• 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۵
تاسیان

 

  ‏سلامٌ لِلّذینَ اُحبّهم عَبَثاً ...

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۳
تاسیان

جای غم انگیزش اونجا بود که نمی دونست

چقدر خودیِ برام

چقدر خودی می دونستمش

اگه غصه بود برا جفتمون می خوردم

اگه دعوا و عصبانیت بود با جفتمون داشتم

اگه انتظار بود..از هردومون..خودم و خودش..ما...

خلاصه نمی دونست چه احساسی دارم

منم نه که از گفتن حسم ابایی داشته باشم

مهم نیست اگر بگم و سوتفاهم شه و اشتباه برداشت شه

مهم نیست اگه حتی دست رد به سینه احساسم خورده بشه

من جرات ابرازش رو دارم ، فقط اگر مطمئن باشم درست ترین کاره

مسئله اما شک من به این قضیه بود :)

ترسم از تو بود...تو.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۵
تاسیان

«زمان نمی گذرد عمر ره نمی سپرد
صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
نه شب هست و نه جمعه
نه پار و پیرار است
ــ جوان و پیر کدام است
ــ زود و دیر کدام است
اگر هنوز جوان مانده ای به آن معناست
که عشق را به زوایای جان صلا زده ای
ملال پیری اگر می کشد تو را پیداست
که زیر سیلی تکرار
دست و پا زده ای
زمان نمی گذرد

صدای ساعت شماطه بانگ تکرار است
خوشا به حال کسی
که لحظه لحظه اش از بانگ عشق سرشار است»


_فریدون مشیری, لحظه ها و احساس_

.

[ حذف شد! چقدر طولانی نوشته بودم! اینکه دلتنگ توام...

اینهمه مقدمه چینی و وصفای عجیب غریب نمی خواد!!!] :)

شاید هشت ماهیه که فقط دوست دارم زمان رو بگذرونم

که بقول قیصر: «این روزها که می گذرد شادم...شادم که این روزها می گذرد...»

گرچه به سختی...ولی می گذره.

.

پ.ن: گرچه پیرم تو شبی......

.

حرف که زیاد باشه ... ناگزیری از سکوت...یا بریده نویسی

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۲۳:۲۳
تاسیان

اینکه ما گاهی اینجا و به آدمای اینجا

چیزایی میگیم و خودی از خودهامون رو به نمایش میذاریم

که دوروبریامون ازش بیخبرن

واسه این نیست که آدمای اینجا غریبه ان

و عیبی نداره یه غریبه چیزایی رو ببینه و بدونه که آشناها نه

گاهی واسه اینه که این آدما از آشناهای دور و بر آشناترن

که ........[حذف شد با عرض شرمندگی!]

گاهی یه غریبه میتونه از هر آشنایی آشناتر باشه.

.

بیربط:

دوست داشتم از حالِ این روزهات بپرسم

که کیف احوالک...که راستی،حال دلت چطوره این روزها!؟

.

بیربط۲:

«فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
آدمیزاد باشی
یا متن
فراموش می‌شوی

.

فراموش می‌شوی
گویی که هرگز نبوده‌ای
خبری بوده باشی
و یا ردّی
فراموش می‌شوی.»

.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۳
تاسیان

حتی فکر اینکه

فقط منم که داره بهش سخت میگذره

کافیه برا ... خوشحال بودن!

فقط منم که باید بار سختیشو به دوش بکشم

تنهای تنها.

.

بعد نوشت؛

وقتی میگفتم اش،امیدوارم سختت باشه

حرف دلم نبود.و این ناراحت کننده ترش میکرد.

+

در امتدادِ اصرار به نشرِ پست های هیچ وقت منتشر نشده(هیچوقت نباید منتشر شونده)

در امتداد سخت تر شکوندنِ...........

بهتره تمومش کنی این منتشر کردن ها رو نه؟:)))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۷
تاسیان

می دونی

زندگی

اونقدری طولانی نیست! 

خوشبختانه

و متاسفانه !

:)

 

+

« ‏لا تُغرِّب أحدًا رآک وطنًا ...

  غُربت کسی نباش
  که وطن دیده تو را ...! »

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۹ ، ۲۱:۵۴
تاسیان

من اینجوریم که یه چیزیو می خوام

بعد که نمی شه، میگم همچینم نمی خواستمش

نه اصن بهتر!

بعد اینطوری دووم میارم و ... ادامه میدم

_و البته جوابم میده غالبا، یعنی وقتی بی رغبتی میکنی

انگار واقعا دیگه نمیخوایش،راحت میشه یهو_

منتها مسئله اینه که دیگه، چیزی نیست حتی که بخوامش

و بعدِ نداشتن اش با این تکنیک بتونم ادامه بدم

حالا یعنی، خیلی خرابم؟!؟!

.

گرچه آدمی تا آخرش به جهالت ادامه میده

تا آخرش ... به امیدوار بودنش ... ادامه میده.

.

امیدم، همه چیزیه که دارم

کسی میخوادش بدمش بهش؟!

دیگه بهش نیازی ندارم.

یک امیدِ حجیمِ مداومِ مقاوم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۶:۲۷
تاسیان

 

توو فکرِ یه سیّاره جدیدم!

 

 

بیربط:

یبارم از چیز دیگه ای ناراحت بودم

و گفته بودم :

نمی دونم چرا آدم گاهی از بعضیا انتظار دلجویی داره

با اینکه انتظار بی جاییه

و اون هم بجای "بعضیا" دلجویی کرده بود

بی اونکه بدونه اون "بعضیا" ... خودشه !

گاهی الکی الکی...انتظارات بیجای آدم، برآورده میشه،نه؟ 

گااااااهی.

شاید شد از زمین کوچ کرد:)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۳۷
تاسیان

انقد دلم برات تنگه، بدونی باور نمی کنی

بعد حتما میگی:

دیوونه! کمتر دیوونگی کن‌.

[گرچه این، جوابی نیست که میدی.می دونم.]

.

#لعنت بر پاییز! :)

.

بیربط: 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۵
تاسیان

قبل ترها نوشته بودم:

"این خداست که میگه شما شخصی رو ملاقات کنید یا اصلا ملاقات نکنید

و این خداست که میگه فلان شخص رو در روز سه شنبه ساعت 4و6دقیقه ملاقات کنید

و این خداست که با 3ثانیه معطل کردن شما مانع ملاقات شما و شخصی میشه

و این خداست که شخصی رو به زندگی شما داخل یا از اون خارج میکنه

و این خدای شماست که با مهره هاش! (آدم های زندگی شما) ، شما رو میسازه ،شمای خودشو میسازه!

 

پس برای تموم آدم های داشته و نداشته زندگیتون سپاسگزار باشید

که این کار خدای کریم شماست ."

درست که آدم های زیادی به زندگی مون پا میذارن یا ازش می رن

اما فقط یکی کافیه

فقط "یک نفر" کافیه

که دنیای تاریک شما رو روشن کنه

یا برعکس،دنیای روشن تون رو به خاموشی بکشونه

فرقی نداره اون آدم دوست و رفیق باشه یا استادی و ...

و یا حتی رهگذری که برای دقایقی توی چند ایستگاه مترو همسفر شدین

و یا فرقی نداره اون آدم به شما علاقه داره یا ازتون متنفره

که " و ان یمسسک الله بضر فلا کاشف له الا هو

ان یردک بخیر فلا راد لفضله...."

شاید این آیه از فرمول های ثابت زندگی باشه

فقط گاهی جاگذاری ها سخت می شه

پیچیده میشه حلش

با خودت می گی حالا اون آدمِ ... رو کجای این فرمول باید بذارم؟!

کاری که باهام کرد رو ... چجوری جاش بدم تو این فرمول که تهش جواب درست دربیاد ...

بعد کم کم می شه یه معادله حل نشده

که ممکنه حتی فراموش بشه. ولی .......ولی ...

.

میگمش که تاااازه فهمیدم

که تجربه ی 6سال پیش با .... چقد امنیت روانمو بهم ریخته

که واقعا از جدی شدن می ترسم!

که نمی دونستم ... همچین ترسی دارم

تازه تازه فهمیدم و ...هنوزم نمی دونم چقدره

فک می کردم هیچی نبوده و زودی تموم شده

ولی اینطوری نبود

فقط بهش بی توجهی می کردم

ولی الان می بینم تموم این مدت با یه ترس پنهون جلو رفتم

خیلی وقتا فک کردم چیز دیگه اس و برچسبای دیگه بهش زدم

که حالا که مرور می کنم ...منطقی بنظر میاد این چندسال

 

[که ف... بعد چند سال وسط حرفامون بهش اشاره کرده بود

داشتم بلوار رو دور می زدم که گفت

حرف چیز دیگه ای بود و اون بهش اشاره کرد

چشمام رو تنگ کرده بودم تا چیزی که می گفت به یاد بیارم

بعد با چشمای گشاد شده ای ازش می پرسم وااااقعا همچین اتفاقی افتاده بود؟]

خنده داره نه ؟!

یادم رفته بود چیشد یباره خونه نشین شدم

که تهدیدای مادرش و کارای خودش... و ترس خانواده ام

و بعد، منع رفت و آمد

بعد قطع شدن تمام روابطم ...

یکباره مجبور شده بودم تمام آدم های زندگیم و محیط هایی که توش بودم

تفریحاتم و همه چی رو کنار بذارم

حتی مجبور شده بودم وبلاگ هفت ساله ام رو برای همیشه ببندم و ترک کنم

دیگه نه جایی می رفتم و نه با کسی در ارتباط بودم ونه حتی می تونستم بنویسم

عملا حبس شده بودم

و این تهدید و مزاحمت ها و منع خانواده و ترسی که بعدتر به دنبالش اومد تو دلم ...کش پیدا کرده بود

برای یک سال دامه پیدا کرده بود و بی سر و صدا منو کشونده بود به افسردگی پنهانی

و برای یکسال دیگه هم ادامه پیدا کرد. تا دوباره درس رو شروع کردم

باورت می شه ذهنم کاااملا این اتفاقات رو پاک کرده بود؟!

می گم ذهنم طی مکانیسم دفاعیش خیلی چیزارو فراموش کرده بود!

_حتی حالا که دارم سعی می کنم درباره اش بنویسم نه تنها برای به یاد اوردن چیزهای بیشتر، همراهی نمی کنه

که حتی در به یاد اوردن و مکتوب کردن چیزهای به یاد اومده هم مقاومت زیادی به خرج می ده_

میگه حتی اگر فراموش کرده باشی رو ناخودآگاهت اثرشو گذاشته

راست می گفت ...

میگم همون وقت، باید حلش می کردیم سریع

اما حالا ... حتی اطلاعات خودآگاهم برای حلش خیلی کمه

وقتی همونقدر هم یادم اومد...خیلی درد داشت

انگار کن بچه ی بازیگوشی صرفا از روی کجکاوی کبریتی روشن کرده باشه و این کنجکاوی و شیطنت ساده

به قیمت سوختن خونه و زندگی کسی تموم شده باشه

درد داشت ... وقتی فهمیدم خودخواهی یه نفر چطور روشن ترین سالهای زندگیم رو یکباره تاریک کرده بود

که چقدر افکار و عقایدم بعدش دستخوش تغییر شد

حی مسیر تحصیلی و شغلیم و ...

و تموم اون بلاها رو از روی علاقه اش ....هه

کاش ذهنم همچین "لطفی"!!! بهم نمی کرد و میذاشت همون وقت باهاش روبه رو بشم و درد بکشم و تموم شه بره

فقط یادم میاد مثل همیشه تو قالب "دختر قوی" فرو رفته بودم و به خانواده می گفتم چیز مهمی نیست_و نبود.واقعا نبود_

گفته بودم و لیلی هم گفته بود گوش به حرفشون ندم و از همه جا نبرم .. و عاقبت امر رو ترسیم کرده بود برام

اما زیر بار نرفته بودن و من هم ... تسلیم خواست شون شدم

می خواستم نگران نباشن.می خواستم بگم چیز مهمی نیست و نشونشون بدم نیست.پس تسلیم شده بودم

تا آب ها از آسیاب بیفته !! :)

بعد یهو شیش سالِ بعد شد.همین! :)

میگم خود اون اتفاقاتم انقد اثر نداشته باشه،اثرت بعدش بیشتر بوده

خونه موندنا و ....مث یه دومینو

بعدم که فاصله گرفته نفهمیدم اولش از کجا شروع شده

.

اون شب بود؟

یکسالی گذشته بود گمونم

یه شب پاییزی بود شاید

با میم می رفتیم سیدکریم

حرف ....بود،به شوخی میگم یه نفرم عاشقمون نیست که [....]

میم چپ چپ نگام می کنه و می گه شما یه نفرو عاشق خودت کرد کااافیه!!!

شوخی بود.من شوخی کرده بودم و اونهم لحنش به شوخی نزدیکتر بود

گرچه بوی عصبانیت از اون شخص رو می داد.لبخند می زنم و آهمو قورت می دم

گمونم از همون شب بود که دوست داشته شدن برام سخت تر از دوست داشتن بود

سخت؟یا ترسناک؟یا آزاردهنده؟یا...؟

دیگه کم کم تو جمع مذهبیا بیشترررر حتی اذیت می شدم تا غیرمذهبیا

مثل همیشه همه جا بودم و هیچ جا نبودم

با همه بودم و با هیچکی نبودم

فقط کمی عمیق تر.

.

یادآوریش عصبانیم کرد؟نه.

نه اون وقت و نه بعدش نه عصبانی شدم و نه متنفر

حتی دعا کرده بودم و امیدوار بودم بعد کارایی که کرده بود

خیلی زود بره سر خونه زندگیش و خوشبخت بشه

حتی حالا هم همینطور فکر میکنم.و این برام دردناک ترش میکنه

شاید دل من دلی نباشه که باهاش بار سنگین بد خواستن رو حمل کنم

که با خشم و نفرت سیاهش کنم.اما هنوزم...دلم برای اون دختر بیست سال می سوزه

فقط ...یادآوریش دلم رو میشکنه.همین.

.

نوشتن، تموم این مدت برام غیرممکن بود

هربار صفحه رو باز کردم با ذهن خالیم مواجه شدم

لازم نیست تموم نوشته های دنیا مفهوم و سروته داشته باشن 

اگر باقی داشته باشه ...اگر ادامه ای براش باشه.بمونه برای بعد

.

یادداشت دوخطی کوتاهیه مربوط به فروردین نودوپنج

عنوان زدم :

بیا عاشق باشیم 

بیا عاشق باشیم و با عشق زندگی کنیم

بیا عاشقی را رعایت کنیم!

جلوش اضافه می کنم :

"گفتیم در آینده هم از عشق توان گفت

آنقدر نگفتیم که آینده،گذشته!"و تاریخ می زنم...پاییز99

بعد فکر می کنم انقدر خراب شدم که ....

.

.

 

+ و اگر آن خانه "دل" باشد ...

.

++ دلتون که تنگ می شه

چجوری گشادش میکنید؟!

+++

چقدر حذف شدن یه بلاگ دردناکه

درست قد دیگه زنده نبودن یه آدم:)

گمونم برا همین دلم نمیاد اینجارو ببندم(بکشم!) :)

کاش یهویی نرید.درست مثل مردن دور از انتظار و یکباره عزیزی می مونه

++++

قشنگ ترین رنگین کمون ها

بعد شدید ترین بارون ها نیست که بوجود میان ؟!!!!

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۳۰
تاسیان

به دیدارم بیا هرشب

دلم تنگ است به دیدارم بیا ای همگناه

ای مهربان با من .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۰۹
تاسیان

و قسم به باران های پاییزی

وقتی می بارد

[وقتی بی امان می بارد]

که من دلم تنگ است

و تو نمی دانی....

.

دیگه نه فقط شبها

روزها هم بلند شدن

توی چه فصلی از سال بسر می بریم؟!

که روز از شب و ...

شب از روز بلندتره ؟!؟

هر دو کشدار و تموم ناشدنی

زمان مقوله بی رحمیِ

خیلی بیرحم!

.

«در اندکی از ما

هر روز پاییز است

هر شب زمستان است

 

زندان مومن چیست؟

این جای دنیا را

مومن تر از من کیست؟

 

این جا که جایی نیست

تا بود زندان بود

تا هست زندان است...»

.

اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز_حافظ_

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۹ ، ۱۵:۵۴
تاسیان

 

 

 

پ.ن

بااین حال که می دونم زخما خوب می شن ولی جاشون ....

تاسیان

 

از تو سهمم همه ی عمر پریشان حالی ست ...

 

 در پناه حق.

 

تاسیان

ظهری داشتم شعر قاصدک اخوان رو میخوندم

عصر تو حرم نشستم که یهو می بینم قاصدک نشسته رو پاهام

حتما خوش خبر بوده...حتما،از تو خبر اورده

که من منتظر بودم.من،خیلی منتظر بودم.

دریافت

 

باربط۱:

به امید دیدار...ای همه ی من به فدای تو!

#در_راه_بازگشت

#هنوز_نرفته_دلتنگ:)

#تو هم که .........

بیربط۲:

با خودت

چکار کردی ها؟!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۱۸:۱۸
تاسیان

...توی زندگیمه که میگم

که چقدر

خاطره کم داریم ما!

.

حق.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۹ ، ۲۰:۲۲
تاسیان

یهویی صبح، ظرف کمتر از ربع ساعت همه چی اوکی میشه

حتما حکمتی داره عقب افتادنش تا امروز

که نشه یه روز تلخ

بشه تلخ و شیرین

بشه یه قاشق عسل بعد یه قرص تلخ تر از زهر

بیشتر روزای زندگی همین طورین اگه خوب دقت کنی

زندگی یک شیرینیِ...نه! یک تلخیِ آمیخته به شیرینیِ!

یه تلخی مطلق که رووش قطرات عسل پاشیدن تا بشه هرجوری هست دادش پایین

چی میگم؟!

 

نمی دونم باید ناراحت باشم

یا خوشحال

شاید یه فرصتی اتفاقات امروز رو نوشتم.

فعلا قلبم،یه تهیِ پرشوره.یک جای خالیِ ...یه دلتنگیِ...

دلتنگ از رفتنت.پرشور از رفتنم.

.

دعاگواییم.

.

پ.ن

کاش بنده هات

یکممم منصف تر بودن! :)

+

... تا سحرگه!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۹ ، ۱۶:۱۰
تاسیان

یک دعایی* از حضرت مادر .س. هست

مثل تمام دعاهاشون در اوج لطافت

یکجا می فرماید:

 

اللَّهُمَّ لَا تُعْیِنِی فِی طَلَبِ مَا لَمْ تُقَدِّرْ لِی

 
وَ مَا قَدَّرْتَهُ عَلَیَّ فَاجْعَلْهُ مُیَسَّراً سَهْلًا

 

که خدایا ما رو در جستجو و طلب چیزی که برامون مقدر نکردی، خسته نکن 

چیزی ام که مقدرمون کردی راحت کن برامون 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۲۲:۲۸
تاسیان

« بگو به خواب که امشب، میا به دیده ی من

  جزیره ای که مکان تو بود، آب گرفت ... »

.

بیقرارِ توام و ... :)

 

#شبانه_موقت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۰۱:۴۲
تاسیان