سلام!
حدود چهل روز تا سال ات مونده...
و من هنوز حتی رفتنت رو باور نکردم
همون روزای اول با سبکبالی بی مثالی،
اومدی توی خوابم
گفتی که حالت خوبه و خوشحالی
و گفتی
دیوونه! تو مگه قرار نبود خوشحال باشی؟!
و مثل یک پر سبک چرخیدی و رقصیدی و رفتی...
بدون هیچ تعلقی به من
من اما....
خب من همیشه علاقم بهت بیشتر بود
برخلاف من که بهت وابسته هم بودم
تو وابستگی چندانی نداشتی
درعین تمام علاقه ات و تاثیرپذیریت از من
میتونستم ببینم چقدر راحت میتونی من رو بذاری و بری
و این انقد واضح بود که اطرافیان هم تصدیقش میکردن
شاید همیشه اونی که براش راحت تره کسی نیست که میره
ولی اینبار...تویی رفتی که برات راحت تر بود
و منی موندم که برام اصلا راحت نبود
عزیزِ خواهر!
اینجا همه فکر میکنن من فقط خواهر کوچکترم رو از دست دادم!!!
و این ...
این تحملش از همه سخت تره.
و زبون من از بیان حقیقت الکن....
چطور بنویسم که تو برای من چه کسی بودی؟!!!