یلدای دوسال قبل:
دلتنگش...
منتظرش
ولی نیومد چون اعتقادی به یلدا نداشت
و من که بی اهمیت از مناسبتهای تقویم
دنبال فرصتی برای بودن بیشتر باهاش بودم
منتظر بودم بعنوان خانوادمون...خانوادم..کنارم باشه
همین.
یلدای پارسال:
دلتنگش...
اینبار ولی نه منتظرش
با ابجی کوچیکه خونه دامادم
بابا تهران نبود
ولی بازم بعنوان خانواده دور هم جمع شدیم
مهمترین عضو خانوادم...خواهرم،رفیقم،بود و خوب بود همین
.
یلدای امسال:
دلتنگش!
بازم دلتنگش
با این تفاوت که خانواده ام خلوت تر از همیشه
تنهاتر از همیشه
ابجی کوچیکه و دامادم توی بهشت
من و بابا ...
خونه سوت و کور
رفیقش میاد خونمون
ولی خونه بازم سوت و کوره...خیلی سوت و کور
.
پشت فرمون به این فکر میکنم
که خوشبحالش
خاطرات زیادی از من نداره توی شهرش لااقل
و منی که بارها در هفته از کنار خاطراتمون رد میشم
از کنار جایی که بار اخر پیاده شد سوار اسنپ شد و انقدر نگاش کردم تا از دیدم خارج شد
از کنار اخرین جایی که روبروم نشسته بود و کلی حرف زدیم
جایی که نفس نفس زد و به لرزش افتاده بود از هیجان
واقعا دیگه دوسم نداشت؟!!!:)
نگاهش،بدنش،چیز دیگه ای میگفت
چه میدونم...
.
شبِ طولانی بود واقعا....
.
.
یک عکس از دوسه عکس باقیمونده که هنوز نتونستم پاک کنم
عکس دیگه ، عکس دستاشه
یا دقیقترش
پینه های دستش
که عاشقشون بود...دست هاش....دست هاش...دست هاش....
