تو باعث میشی از ته ته دلم،با همه ی سلولهای تنم، بخندم
.
تو میتونی با سردیت، لبخندهام رو تا دونه ی آخر خشک کنی
تو باعث میشی از ته ته دلم،با همه ی سلولهای تنم، بخندم
.
تو میتونی با سردیت، لبخندهام رو تا دونه ی آخر خشک کنی
میدونی اون منو خیلی خوب میشناسه
اونقدر خوب که گاهی کفرمو درمیاره
گاهی متعجبم میکنه
گاهی بینهایت برام جالب و شیرینه
گاهی لجم میگیره
و بیش از همه منو به فکر میبره
اون اگر دست از فرار برداره احتمالا خودش رو هم خوب بشناسه
بگذریم
یکبار چیزی بهم گفت که یه گوشه برا خودم سیوش کردم
اون لحظه هم با اینکه تصمیم گرفتم نادیدش بگیرم تکونم داد
پشت حرفش منظور بدی نبود
و حتی شاید وقتی میگفت لحن شوخ و شیطونش رو چاشنی کلامش کرده بود
و منم سر سوزنی ناراحت نشده بودم ازش
ولی منو به فکر برد
و حالا چند روزیه دوباره به حرفش فکر میکنم
تووش عمیق میشم...توو خودم عمیق میشم...فرار میکنم...نگاه میکنم...
هاااا...حرفش این بود:
«تو دوس نداری توو راحتی زندگی کنی..حتما باید توو سختی بیفتی تا حس زنده بودن بهت دست بده»
حتی یادم نمیاد چرا این حرف رو زد...مهم هم نیست
نمیتونم مستقیم به جمله نگاه کنم...هر بار دیدنش متاثرم میکنه
راستش چیزی نمیتونه ادمی رو اذیت کنه،
تا وقتی سهمی از حقیقت و واقعیت داشته باشه
و این جمله بخشی از واقعیت من بود...البته واقعیت و نه حقیقت
اینو برای تو می نویسم دخترک قشنگم...
تویی که تازه تازه شروع کردی به دیدن خودت
و تلاش برای زندگی کردن و نه زنده بودن
خیلی طول کشید که حتی تا اینجا برسی...
سخت و طولانی بود مسیرت...
و آره...فکر میکنم باید بپذیریم سختی کشیدن،رنج،زجر،...چیزی بود که انگیزه زنده بودن ...و حس زنده بودن بهت میداد...
حتی بابتش سرزنشت نمیکنم چون...تا قبل از این تو راهی نداشتی...:)
بعد از این هم...یاد میگیریم تمام ابعاد زندگی و زنده بودن رو زیست کنیم
نه فقط رنج و سختی...
نمیگم دیگ سختی نخواهد بود...
و دیگه از چیزی رنج نمیبری...
اما دلیل بودن و ادامه دادنت...
دیگه «رنج کشیدن» نخواهد بود....
فک کرد من خیلی عاشقم
نمیدونست چشم هاش انقدر زیبا هستن
که در هر حالت، معشوقه های خوبی هستن برای پرستیدن
که توو دنیای تصورم،جایی برای نبودنشون نیست دیگه
که با تمام درد و رنج هایی که ناخواسته شاید بهم وارد کنیم
میل وافری به بودنش دارم...
که دیدن چشم هاش،شنیدن صداش،لمسش،دیدن لبخندش...
تنها چیزیه که «گرمم» میکنه ...
.
آنِ من است او!
میدونی که وقتی نیاز داری و آدما ها تنهات میذارن یعنی چی؟!
.
.
ینی آسمون شب قشنگه!
دختر قشنگم!
یه سکانس از یه فیلم بود
بازیگر مرد داشت میگفت
( چشماش خسته و بی رمق بود وقتی این دیالوگ رو میگفت)
انقدر برای «زنده موندن» تلاش کردم
که یادم رفت زندگی کنم
آره ...اینجوری
یه کمبود محبتم، که دست و پا دراورده
و هرشب رویا میبافه
.
ب خودم:
شاید باااااورت نشه... ولی دوسِت دارم :)
رویات بخیر...
Every night, I’m dancing with your ghost
.
My soul meets your soul by the sea every night
.
بعد نوشت؛
ویدیوشو پلی میکنم
خیس از عرق ، با لبخندش که قلبمو ذوب میکنه
و چشماش که حالشون بهتره :)
لب میزنه...جون منی تو...
بارها پلی میکنم و فکر میکنم؛
ممکنه تو دنیا کسی رو قدر اون بخوام؟!!!!!
که چرا؟! چطور میشه یکی میشه نیاز تک تک سلول هات؟!
که دوست داشتن کسی... اینقدر عمیق.... چقدر شیرینه
دلم برای مظلومیت و معصومیت و مهربونیش میره...بارها...
دلم میخواد انقد فشارش بدم که یا من توش حل بشم یا اون...
.
میدونی
من انتخاب کردم تو همه کسم و نزدیکترینم باشی....عزیزترینم.......
همین.
چشمامو که باز میکنم با یاد خوابش میخوام برم پیشش
دوست دارم سرم رو بذارم رو سینه اش و ...
لمسش کنم
که یادم میاد ......
دلتنگ و بیقرار،متوقف میشم
شبت بخیر
غمت نیز هم
.
یه بغل که دلداری بده چیه همونم نداریم...:)
البته که چیز مهم و ارزشمندیه...
فقط ما نداریم...
یه بغل گنده که طولانی توش بخوابی
به خواب عمیق...
میخواستم ازش بخوام یه رویا ببافه برای امشبمون
حتی نمیفهمم چرا و چطور بحثمون کشدار میشه و از حوصله اون خارج
نمیدونم اون حساسه یا من دارم....
.
ناچار به خاطره تفنگ آب پاش پناه میبرم
خوندنش گریه ام رو تشدید میکنه
دلم برای خودمون میسوزه
برای خاطره ای که ...
حتی اگر خیلی زیاد به روزای خوب آینده دل بسته باشم و امیدوار
دونستن اینکه این شبام میگذره...
حتی دونستن اینکه این شبام میگذره....
از سخت بودنش کم نمیکنه....
کاش جایی بود برای دل سیر.....
.
دلم یهو میره حرم سید کریم...
میدونم خودم نمیرم :) ....
.
آدم پر طاقتی بنظر میام؟!!
مثلا اینکه میتونی کنارش نقاب قوی بودنت رو کنار بزنی
انقدر نزدیک هست که بذاری ببینه چقدر آسیب پذیری
میتونی براش از خاطرات بدی بگی، که بعد یه دل سیر خندیدن بهشون
دیگه بد نباشن...
بودن همچین آدمی موهبته،اگر تجربه اش کرده باشید میدونید
که ینی چی، وقتی خوب نیست همه انرژیش رو جمع میکنه باهات حرف بزنه
نمیشه خوبیاشو یجا نوشت
از یعالمه خوبیای امشبش...همین دوخط کافیه
.
.
.
+
توی اون فیلمه، دختره حق نداشت پسره رو لمس کنه
قانون اعصاب خورد کنی بود
حس غریبه بودن یا همچین چیزی....
همینطوره وقتی میره تو لاک خودش از ناراحتی(حالا بهر دلیلی،من باعثشم یا نیستم)
و تو اجازه و حق نزدیک شدن از یه حدی رو نداری
اجازه نداری خط قرمزشو رد کنی بغلش کنی....
اونقد نزدیک نیستی هنوز، که سرشو بذاره رو شونت از درداش بهت بگه
از فکرای بیخودی که تو بارها ازشون حرف زدی براش و گفته بریزشون دور
و هربار گفتن جمله ی ساده ی اون،فکرای بیخودتو محو کنه
و ببینی تو،مثل اون چوب جادویی نداری که فکرای تو سرشو محو کنی
در بهترین حالت،حال بدش رو تشدید نمیکنی
مممم...
شاید اینام از سری فکرای بیخودمن....نمیدونم
ولی در هرحال...آرزو میکردم کمی آشناتر بودم براش...کمی نزدیکتر...
دیدن چشمای غمگینش...بیش از توانه....