صبح که این کفشارو می پوشیدم
نمی دونستم شب، من رو به کجا میکشونن!
نمیدونستم باز من رو میبرن بالاترین نقطه شهر
بی تو...
بعد هی بغض بشم،نشکنم...
انقد نتونم گریه کنم که..
می دونی چی اذیتم میکنه تاسیان؟!
دیگه نه جدایی...نه ندیدنش برای همیشه..
نه خاطرات...نه هیچ چیز دیگه اذیتم نمیکنه
امشب که از اون پله ها پایین میومدم و خودمون رو میدیدم که
با شوخی درباره آینده،از خنده تا کمر خم شدیم
_اون لحظه شادترین لحظه ای بود که داشتیم_
و این درحالی بود که اون شب[....]
دیروز ف تو جاده میپرسید نقطه ضعفت چیه
قبل تر تو پرسیده بودی از علاقه مندی هام
و من در جواب اون سوال هم همین رو گفتم
آدم ها...روابطم!
گفتمش حالام...چیزی که بیشتر از همه اذیتم میکنه
(شاید هم تنها چیز)
طوری بود که تموم شد!
حتی فکر کردن بهش هم نیمه کاره رها میکنم
و حالام نمیخوام و نمیتونم طورش رو شرح بدم
اما اونطور تموم کردن از نظر اون شاید راحت تر کردن کار من بود
اما....
میگم ف هم وقتی اونطور رفاقتمونو تموم کرد...
برام سخت بود...هست!
هنوز بعد سه سال وقتی یادش میفتم، یه حفره خالی وسط سینه ام
دهن باز میکنه و همه ی منو می بلعه
هنوز مث...
میبینی...حتی حرف زدن درباره اش،بعد سه سال
و بعد تموم شدن کامل اون آدم برام سخته
رشته های بین ما بریده شده تماما...اما هنوز یک نخ نازک نامرئی هست
که با هربار به یاد اوردنش دور سینه ام حلقه شو تنگ میکنه و من رو تا مرز خفگی میبره
هنوز مثل یه پرونده باز گوشه ذهنم مونده...
می دونی آدما باید بلد باشن چجوری از پیش هم...از زندگی هم برن
آدما اگه شروع کردن رو هم بلد نباشن...تموم کردن رو، و درست تموم کردن رو
باید حتما بلد باشن
نمیدونم چرا آدما فکر میکنن وقتی دارن میرن...باید از رو هم رد شن و برن
من بیست و هفت سال روی زمین بودم...ولی هنوز که هنوزه
واقعا نفهمیدم آدما چطور انقد راحت هم رو نادیده میگیرن
تو میدونی چطور؟!
نگو خودخواهی...که ترس ناراحت میشه...که غرور بهش برمیخوره
که...
چقد آدم خصلتای خوب! داره راس راسی...
.
#طویل_نویسی_شبانه_با_چاشنی_سردرد
+
امشب ماه شرمگین بود...تموم مدت پشت ابر پنهون بود
فقط نگاش کرده بودم یکبار...که یادته اونشب رو؟!
بعد از اون از خجالت رفت پشت ابر و ... تا آخرش بیرون نیومد.
