تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

طبقه بندی موضوعی

۱۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

وقتی می گفتم از اعمالِ غدیر، عقد اخوتش رو دوست تر دارم

[ که دوست دارم این عهد رو باهات ببندم ]...

منظورم _دقیقا_ به اونجایی هست که می گه:

"صافیتک فی الله"

که می شه یه دوستی خالصانه و با وفا

صافی و با صفا شدن باهم

یکی و یگانه شدن باهم

یک دوستیِ خالص و ناب و ... بی غل و غش

 

می می خواستم

که مــا برای هم،

همچین کسایی باشیم.

.

+

حالا من هیچی نمی گم درست

اما تو انقد بد نباش...

بیـــا به دیدنِ من!

.

.

.

بهار ۱۴۰۲ نوشت؛

حسی که بهش داشتم! :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۲
تاسیان

« و‌حنینی إلیک یقتلنی ... »

.

یادت از تو با معرفت تره...اینجاست

دلتنگیت از یادت با معرفت تر.

.

+

سبوی من...تو شکستی؟!

+

لازمه بگم موقت؟!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۲:۰۹
تاسیان

اما بعضی چیزها را نمی شود گفت

چیزهایی که هستند.و در تو «جریان» دارند و «همه ی بودنت» را به سختی می اندازند.

به رنج می اندازند.در « گفتن» اما انگار، چیزی از بودنش کم می شود.

سوخت می شود.عوض می شود.

که من از تو دور افتادم و کلمات از من گم شدند.من از کلمات گم شدم.

چه می‌گویم؟بودن از من گم شد!

زمان با تمام مختصات بی رحم اش در من گم شد!

تمام روز تو را صدا زدم.تمام شب تو را نخوابیدم.تو‌را درد کشیدم.

مرگ نیامد و ...زندگی هم نماند.

بغض شکست و اشک هم نیامد.واژه ها تبدار شدند و ...سوخت دفترم...

... که بقول  قیصر « من ولی تمام استخوان بودنم درد می کند» و .......

... هنوز هم می گویی دلتنگ نباشم؟!

هنوز هم خرده می گیری به این شب سوزی ها تا سحر؟!

.

# در بسترِ فشرده ی دلتنگی.

.

+ بیربط نوشت:

احساسش مثل این بود که نیم شبی کسی مدام به تو سر بزند

نفس هایت را،بودنت را چک کند مدام

از سر دلتنگی،نگرانی،هرچه...

از دردم کم می کرد.

.

++

شاید روحم به شبها آلرژی پیدا کرده:))

که اگر حتی سرشب هم، بدنم رو بخوابونم

نیمه شب می زنه روی شونه ام و بیدارم می کنه

و بعد،

مجبورم می کنه تا خود صبح درد بکشم

که تا خود صبح، از درد به خودم بپیچم...

+++

می خوام به گفتن ادامه بدم، اما ....فعلا نه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۹ ، ۰۰:۴۰
تاسیان

میگه وقتی یکی خیلی خوب میشناستش

به دوست داشتنی هاش،حالاتش،افکارش و ..

شناخت داره واقعا لذت می بره

_ و داره طوری که دوست داره بهش محبت بشه رو شرح می ده

و مصداق بارزش هم منم که خیلی خوب میشناسمش

و به دوست داشتنی هاش،حالاتش و افکارش کاملا واقفم_

 

فکر می کنم بعد از سه نیازِ اصلیِ خوراک،پوشاک،مسکن:))

چهارمین نیاز(اگر با اغماض اولی نگیریمش) همین نیازِ« فهمیده شدن» هست

قطعا این نیاز و لذت، می تونه بالاتر از هر لذت دیگه ای

اعم از دوست داشته شدن، پذیرفته شدن،و...قرار بگیره

.

گلایه داره که من،هیچ وقت درباره خودم صحبت نمی کنم

اینه که چیزی درباره من نمی دونه

من رو دوست داره،به هم نزدیکیم، من اون رو خیلی خوب

و بهتر از خودش میشناسم، اما اون چیزی از من نمی دونه!

[بعد عصبانی می شه که حتی نمی دونم مشکلت چیه!!!

مشکلت چیه ؟

من اما مثل همیشه با این استدلال که "درد با کس گوی که از تو کم تواند کرد"

پناه نمی برم مگر به تو

 

اولین کسی نیست که این حرفها رو می زنه

ادم هایی که_تعداشون هم کم نبود_

و از باب درک و شناخت عمیقی که ازشون داشتم احساس قرابت می کردن

اما درست همون آدم ها من رو غیرعادی ترین هم می دونستن.*

 

با حرفاش فک می کنم حق با اونه، من به ندرت(اگر نگیم هیچ وقت) از خودم حرف می زنم

اما وااااقعا برای فهم شدن نیاز به کلمه هم هست الزاما؟!

_شاید بگی آدم ها علم غیب ندارن،شاید بگی از رهگذر کلمات هست که آدم ها

ارتباط برقرار می کنن و همدیگرو میشناسن_

و بله! من هم تایید می کنم

اما فقط می تونم با منطقم تاییدش کنم و نه با دلم درکش!

نمی دونم

.

این من بودم همیشه

که رابطه ای رو توی خودم ادامه می دادم

صمیمی می شدم، دوست می داشتم و دوست داشته می شدم،

همه ی اون آدم رو توی خودم زندگی می کردم و از بر می شدم

توی خودم تا سرحد مرگ عشق می ورزیدم

و به اشتباه انتظار داشتم اون هم در من پیش رفته باشه 

 

تازگی اما فهمیدم عمق فاجعه ای که می تونه رقم بزنه چقدر زیاده

بعد از اینکه در کسی پیش رفتم و پس زده شدم

درحالیکه انتظار بیجایی بود...

اون وقت تازه به خودم اومدم

تازه فهمیدم بودن بین آدم ها و قدم برداشتن میونشون،

و زندگی کردن به این شکل درون خودم با خودم،[یا اون معدود آدم هایی

که دوست داشتم در من باشن]، چقدر غریب و غیر طبیعه

اما می دونی.هنوزم،

من فقط ترجیح می دم این گوشه ی خلوت، زندگی م رو‌کنم

بی اونکه مجبور شم بزنم بیرون.

اون بیرون بین آدم ها،

من حسابی غریب و تنهام

می دونی؟!!!

.

جز میم.که قبلا گفتم.

ومی دونی تجربه همچین رفاقتی باعث می شد فکر کنم طبیعی ترین آدم روی زمینم

.

+ این روزها اما گاهی، دوست دارم حرف بزنم

و جز حس حضور قوی تو که مرهم بود.که پاسخ! بود.حقیقتا بود.

حرف بزنم و پاسخی از جنس کلمات مادی دریافت کنم.دوست دارم حرف بزنم و جوابی از جنس کلمه بشنوم.

اما شاید تکرار مفهوم این بیت در من هست که مانع میشه.شایدهم....نمی دونم

" من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

  من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش"

 

** باید اعتراف کنم که من_علی رغم شناخت دقیق و عمیقم از خودم_

حتی توی ذهن خودم، یک صورت ذهنی نامفهوم و گنگ و غیر قابل درک دارم

شاید اینجا بگی: دیـــــوانه! ... و من هم بخندم.و این یعنی...موافقم باهات.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۹ ، ۰۱:۳۴
تاسیان

به گریه های نیم شبی قسم

به قداست اشک قسم

به درازای این شب قسم

به صبحی که نمیاد .. قسم

«انتظار» کاری ترین زخمی بود که ... که ....

.

+ توی تاریکی شب

[ آه ] در جـریان بود.

++ غمگسار دل سودازده ی من شبهاست...

 

#خوب بود مثل این پست ها،این حال هم موقت بود...

#گفته بودم چه دلِ روشنی دارم این روزها؟چه امیدی دارم به فرداها؟

#تاسیان یعنی،شب اینجاست...تو نیستی.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ مهر ۹۹ ، ۰۲:۰۵
تاسیان

حرف بزن حرف بزن سالهاست

تشنه ی یک صحبت طولانـی ام ...

.

.

« خوشا پرنده که بی واژه شعر می گوید

  گذر به سوی تو کردن ز کوچه ی کلمات

 به راستی که چه صعب است و مایه ی آفات ».

.

+ وقتی حرف دارم،اما کلمه نه.

++  حتی اگرخیـال منی ...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۰:۲۹
تاسیان

آه ...*

.

.

‌.

« دل نهادم به صبوری

که جز این چاره ندارم...»

 

+

... صبر دیـوانه شده از صبــر ...

 

#شبانه ها موقت اند...جز دلتنگی

#شاید تو هم دلتنگی ام را حس کنی ... تنها که باشی

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۸
تاسیان

یه حسی بهم می گه

اگه امشب بیش از این بیدار بمونم

در «دوست داشتنی ترین» حالت یک سال اخیرم قرار می گیرم

بنابراین هرچه سریع تر ...باید رفت و خوابید و

امشب رو رد کرد.

.

#منِ_ترسناک

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۲۲:۵۲
تاسیان

« در آرزوی خاک در یار سوختیم

یادآور ای صبـا که نکردی حمایتی

 

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت

صد مایه داشتی و نکردی کفایتـی ....

 

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

این آتش درون بکند هم سرایتی

 

در آتش ار خیال رخش دست می دهد

سـاقی بیـا که نیست ز دوزخ شکایتی

 

دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست؟!

از تو کرشمـه ای و ز خسرو عنایتی .....»

.

+

روضه های عباس

آب روی آتیش بشن حق روضه ها ادا می شه،

یا آتیشِ روی آتیش!؟

 

به عبـاس پناه اوردیم

که حسین هـم .........

 

++

بیش از این حالِ بدِ خودم

و این اوضاع،

و این تنهایی،

برای تنهایـیِ تـو دعا می کنم،

که تموم شه.

 

+++

توام دعـام کن

من به دعـای تـو، معتقدم.

.

.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۹ ، ۱۶:۱۹
تاسیان

ماه امشب،

بیرحمانه زیباست...

امیدوارم امشب، به آسمون نگاه کنی.

.

غزل لطیفیِ 

 

« نالدم پای که چند از پی یارم بدوانی

من بدو می رسم اما ... تو که دیدن نتوانی

 

من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت

عاشق پا به فرارم...تو که این درد ندانی!

 

چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدی

 یک نظر در تو ببینم چو تو این نامه بخوانی

 

به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زیباست

که غزالی به نوای نی محـزون بچرانی

 

از سر هر مژه ام خون دل آویخته چون لعل

خواهم ای باد خدا را که به گوشش برسانی...

  

گرچه جز زهر من از جام محبّت نچشیدم

ای فلک زهر عقوبت به حبیبم نچشـانی!

 

 از من آن روز که خاکی به کف باد بهار است

  چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانی 

 

اشکت آهسته به پیراهن نرگس بنشیند

ترسم این آتش سوز از سخن من بنشانی

 

تشنه دیدی به سرش کوزه تهمت بشکانند

 شهریارا تو بدان تشنه ی جان سوخته مانی...»

+

محبّت،واقعا مخلوق عجیبیه!

++

بیربط نوشت:

«یا من هو فی حکمته لطیف»

این فرازی بود که چند سال قبل تر

توی شبهای قدر از جوشن برای اون سال خودم دستچین کرده بود

با ترجمانی غیر از چیزی که امشب بهش فک کردم

الان دارم فک میکنم وقتی ما خودمون رو می بینیم که یکی میشکنش

ظلمی بهمون میکنه یاهرچی...

_کاری به، از زاویه ی ما ندارم، که اون شخص ظلم کرده،نکرده،باید حساب کتاب بشه_

اما این اتفاق از یه زاویه دیگه هم داره تماشا میشه

داشتم فکر میکردم خدا که داره از اون بالا نگاه میکنه

چه کیفی می کنه!

ما همدیگه رو میشکونیم

و این مثل یه دومینوی جذاب ...میزنه همه ی بت هامون رو میشکونه

و در آخر به اول میرسه...

به بت اعظم!

چقدر قشنگه همه این شکستن ها

وقتی از زاویه خدا بهش نگاه می کنی

یکیو میفرسته تو رو بشکنه...طوری که بشکنی!

تو رو میفرسته یکی دیگه رو...

خلاصه که چه بشکن بشکنی...

بشکنه بشکنه...بشکن...

بشکن.

.

بعد نوشت؛

۱۱ مهر ۱۴۰۲

ایا فکرش هم میکردم که تو

و چقدر و چطور قراره منو بشکنی؟!

ایا حتی به فکرم میرسید آدمی تا کجا و چقدر میتونه

بشکنه و بشکنه و بشکنه؟!!!

شاید حتی تصور دقیقی از شکسته شدن نداشتم وقتی مینوشتمش

تا تو اومدی....

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۹
تاسیان

"گریه کردم که مهربان بشوی

-من به تأثیر گریه معتقدم-

گریه کردم چنان که چشمانم

گریه ام را نمی برد از یاد"

.

.

توی تاریکیِ شب،

[ آه ] در جریان بود !

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۵
تاسیان

« بقیة العمر لا قیمة لها، قد یدرَک بها ما فات و یحیی بها مات» 

باقی مانده عمر رو نمی توان قیمت گذاری کرد

چرا که بواسطه آن می توان تمام از دست رفته ها را جبران کرد

و هرآنچه از بین رفته است را زنده نمود. _امام المتقین_

.

.

+همین.

#موقت مثلِ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۹ ، ۰۰:۰۱
تاسیان