تاسیان

تاسیان؛
دلتنگی غریب
غمِ فزاینده
حالتی که در نبود کسی به انسان دست می دهد
.
درزبان کوردی همان شوق دیدار می باشد
وقتی برای مدت طولانی از کسی دور باشی
.
حالتی است که در اولین غروبِ
پس از رفتنِ یک عزیز که مدتی مهمان خانه ما بوده، دست میدهد
هم چنین، اولین غروبی را که کسی از دنیا رفته و جای او خالی است
من خود تاسیانم
منی که از من رفته هرگز برنمی گرده و هرروز انگار روز اول رفتنشه
.
«گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ،
سکراتی که بعد از رها شدن جان،
انسان به آن دچار می شود.
شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی،
منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض ».

بایگانی

خیلی روزا گذشت *

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۹ ق.ظ

همش دقیقا بعد از عبور عقربه از نیمه شب شروع شد

مثل قصه ی سیندرلا ... !

با صدای آونگِ ساعت که نیمه شب رو نشون میداد...

رویا تموم شد

حقیقت عریان شده ، ... 

خودش رو به نمایش گذاشت !

.

مهمونی تموم شده

حالا چرا شب جمعه هارو برای مهمونی انتخاب میکنن

اونم امشب و اولین شب جمعه ی ماه

بگذریم ...

.

ماشین رو روشن میکنه

شیشه پایینه

نسیم آرومی صورتمو نوازش میکنه

بیخود بیخود بغضم گرفته !!!

 

آهنگ پلی میشه ...

.

این حقیقته آدما همیشه تنهان .. "

 

میدونی فاطمه !

همه چی از شب جمعه شروع شد ...

احتمالا شب جمعه ها هورمون سروتونین تو بدن مون ترشح نمیشه

حتما یه دلیل علمی چیزی داره نه ؟

وگرنه اینهمه غم قابل توجیه نمیتونه باشه !؟

وگرنه این حجم از بغض برای حجم کوچیک گلو زیادی زیاده

رسوب این همه تنهایی تو مفاصل روح اصلا با عقل جور در نمیاد نه ؟!

.

" با خاطراتت هم میشه مُرد و هم زندگی کرد

حتی با یادت دیوونگی کرد اما با اشک با درد

با درد ... "

 

میدونی فاطمه

میخوام اعتراف کنم

امیدوارم اما هیچ وقت این اعتراف منو نخونی

امیدوارم هیچکس نخونه

اما نه

امیدوارم همه این اعتراف منو بفهمن ... ببینن !

بفهمن ... بفهمن ...

راستش فاطمه

من هیچ وقت عاشق نبودم !!!

حتی روزهای 17-18 سالگی م که مامانم شک کرده بود

و از نگرانی گشته بود و دفترمو پیدا کرده بود و خونده بود

و فکر کرده بود دختر دردونه اش عاشق شده و با گریه به بابام گفته بود که من عاشق شدم

من هیچ کدوم از لحظه هایی که اون جملات رو سرهم میکردم عاشق نبودم !!!

حتی بعدتر وقتی مامانم اعتراف کرده بود که اون روزا فکر کرده عاشق شدم و گشته بوده دنبال نوشته هام

و من هم متعجب و با خنده ی صدا دارم میگفتم که اونا رو (مثلا) برای خدا نوشته بودم

و اونهم جواب داده بود که میدونم .. بعدا فهمیدم ...!

به نون و قلم قسم که هیچ کدوم از اون لحظات من عاشق نبودم !!!

هه ..

مامانم شاید هیچ وقت نفهمید دخترش اون روزها و روزهای بعدش چقدر تلاش کرد تا عاشق بشه و ...

نشــد !

.

" خیلی روزا گذشت .. خاطره های تو کم نشد ..

هیچی اونی که خواستم نشد.. اونی که خواستم نشد ... "

 

روزی که تو از عاشق بودن درد میکشیدی ...

وقتی میله ی مترو رو گرفته بودیم و ناراحت عشقی بودی که پر و بالت رو بسته بود

و من آرزو میکردم عشقی بود که مانع عاشقی کردنم میشد ...

آره فاطمه ...

من همون لحظه ها حسرتت رو میخوردم ...

دختر 18 ساله ای بودی که از عاشقی پشیمون بودی 

و من آرزو میکردم برگردم به 18 سالگی و یه عشق بچگونه حتی داشته باشم !!!

روزهای 18 سالگی من که با عشق مادر گذشت

با عشق فاطمه به علی گذشت

با عشق زینب به حسین گذشت

با عشق حسین به خدا

با عشق محمد و خدیجه

عشق حبیب به حسین

عشق عباس به سکینه و رقیه و زینب و حسین

من تموم اون روزا فقط شاهد ماجرا بودم

می دیدم و گریه میکردم

نه تموم اون روزها..

تموم روزهای این 23 سال و اندیِ لعنتی ِ زندگی ِ لعنتیم

.

" خیلی روزا گذشت ولی غم از دل ما نرفت

بی تو پاییز از اینجا نرفت

پاییز از اینجا نرفت .... "

 

حالا فاطمه

دلم روی دستم مونده

خودم روی دستم موندم

مثل وصله ی ناجور چسبیدم به زندگی

عشق نیومده رفت

عشق نیومد

عشق رفت

عشق نموند

رویای پرواز ندارم

روی دست خودم موندم

بلکه روی دست خدا هم

میدونی ؛ شبا تو محراب که میشینم

کافیه پرده سورمه ای اتاقمو بزنم کنار تا آسمون سورمه ای تو قاب پنجره ی رو به سجاده م خودنمایی کنه

وقتی میشینم یه ستاره روبرومه !

توام وقتی به ستاره ها نگاه میکنی میلرزن ؟ دل توام از این لرزش میلرزه ؟ توام دلت میخاد بری اون دور دورا ؟

.

" واقعیته .. بی تو بارونو نمیخام ... 

از تو خیلی دوره دستام ... خیلی سرده بی تو دنیام ..

دستای من تو رو میخان .. بدتر از هر لحظه م الان ...

این حقیـــقته .. آدما همیــشه تنهان ...... "

 

خلاصه که همه چی از شب جمعه شروع شد

شبی که احتمال داره فرداش ... اون نیاد ...

بغض لعنتی ای دارم امشب

حتی تا این لحظه که دارم می نویسم هم دست از سرم برنداشته !

حتی وقتی تو محراب رو به ستاره میگفتم :"یا ابانا استغفر لنا ذنوبنا انا کنا خاطئین" و گریه میکردم

حتی وقتی جواب داد "سوف استغفر لکم ربی انه هو الغفور الرحیم" و .. گریه میکرد

و می دیدمش که دعا میکنه که بیاد و ما رو در آغوش بگیره و تنهایی مونو تموم کنه

می دیدمش و گریه م گریه تر نمیشد ... بغض تر میشد !

.

" راهی ام نبود ... باز دوباره باد و بارون

چی دیگه مونده برامون .. ما چه کردیم با دلامون ؟؟... "

 

امشب توام نگاهت به گذشته اس

امشب منم نگام به گذشته اس

گذشته ای که تو خوابم نمی دیدم آینده اش اینی باشه که الانه ..

آره فاطمه

اینجا نه شکم ماهیه نه آتش و نه گلستان

اینجا همون جاییه که میخوام بگم و نمیشه

میخوام یه توجیه برای اون گریه ها و شبا و روزا و خاطرات بیارم و نمیشه

میخوام دلیل ِ توانِ پیاده رفتن تا کربلا رو پیدا کنم و نمیشه

میخوام سر از کار شبای هییت این چهار سال در بیارم و نمیشه

میخوام بگم تموم این هشت-نه سال عاشق که هیچ ... من هیـچی نبودم و ...

نمیشه

اره

اینجا ته دنیاست

اینجا اصلا تل زینبیه اس که با نگاه به قتلگاه سرت گیج میره از نزدیکیش !

اینجا ..

حجابِ حجابِ حجابِ

منم ...منم...منم...

منی که

هیچ وقت عاشق نبودم

دروغ محضی بودم ... تا این لحظه ...

.

* سیروان

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۳/۱۲
تاسیان ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی